𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋32

990 189 31
                                    

چان با نگرانی قدم‌های لرزون و سستشو سمت اتاقش کشوند و سعی کرد احتمالات ذهن کابوس دیده پریشون رو کنار بزنه.
_مینهو فقط یکم خستس چیزیش نشده...
مثل دیوونه ها زمزمه وار تکرار میکرد و دم های عمیق میگرفت... قدم هاش تندتر و با رسیدن به اتاق، در چوبی رو باز کرد ، با دیدن مینهوی بی حال روی تخت و شنیدن سرفه های بی‌جونش نفس تو سینش حبس شد. مغزش سعی میکرد شرایط کنونی رو درک کنه اما با سرفه‌ی بعدی مینهو و قرمز شدن پتوی سفید تخت، به خودش اومد، جلو رفت و سعی کرد نفس‌های بریدشو کنترل کنه ذهنش خالی از هر چیزی بود دست های لرزونشو دور مینهو حلقه کرد و می خواست جسم ضعیف شده امگاشو بلند کنه .

مینهو با تعجب نگاهش کرد عقب کشید:
چیکار می‌کنی؟
چان با نگاهی گیج و بی‌توجه برای بار دوم بالا کشیدش که اینبار صدای ناله‌ی معترض مینهو متوقفش کرد :
داری چیکار میکنی چان؟
به چان پریشون که چشم‌هاش مدام به ابی و مشکی تغییر رنگ میدادند، خیره شد، دست جلو برد و دست های سرد چان رو گرفت و نوازشش کرد :
بیا چانا... یکم اروم باش... پزشک سلطنتی گفته من مشکلی ندارم.
چشمای نگران چان اینبار همه جای صورتشو از نگاه گذروند و صدای پر خط و خشش ،خفه به گوش مینهو رسید:
پس، چرا پتو خونیه؟
مینهو نفسش رو بیرون داد و لبخند بی‌جونی زد:
من خوبم... فقط... بیا یکم باهم استراحت کنیم؛ این مدت جفتمون خیلی خسته شدیم. یکم تو بغل الفام بخوابم خوب میشم.

چان بی توجه بهش با سردرگمی چرخ ریزی دور خودش زد . با چند قدم به کمد اتاق لباس نزدیک تر و پیراهن مشکیکه با رایحه کاراملی آغشته شده بود رو به حالت شلخته بیرون کشید و با هجوم سمت مینهو رفت.
امگا چشم‌های درشت شدشو به چان دوخت و با دست چپش تکیه‌گاه سستی برای تن لرزون و ضغیف از سرفه هاش درست کرد.
چان جلو رفت و پیراهن سفید امگارو از تن بیرون کشید... دست جلو برد و موهای نارنجی چسبیده به پیشونی معشوقشو عقب روند.
مینهو با لبخند سرشو سمت چان برد و اجازه داد نوازش بشه:
چانا... باور کن من خوبم... یکم اروم باش
دست ازادش رو اینبار پشت دست چان گذاشت و به چشمای چان خیره شد:
من فقط میخوام الفام کنارم باشه... توام اینو درک میکنی مطمئنم.
چان سر تکون داد و زیرلب زمزمه کرد:
باید خودمو کنترل میکردم... باید اون لحظه ترکت میکردم...

مینهو چشم‌هاشو کامل باز کرد و دست تکیه‌گاهشو برداشت؛ دست چان به سرعت جایگزین شد و کتف امگارو روی حلقه دست هاش نگه داشت... مینهو ضربان تند قلب الفای نگرانشو رو حس میکرد.
_از بودن با من پشیمونی الفا؟
نگاه چان روی لب های خشک و کلمات خشک تر مینهو میچرخید.
_با توئم کریستفر... از تصاحب امگات پشیمونی؟
چشم‌های مصمم مینهو در انتظار جواب از بین لب‌های چان بود پس بدون مکث دوباره پرسید:
از... بودن با این امگا... و لمس کردنش پشیمونی؟
چان پلک هاشو بهم فشرد اهسته نفسشو بیرون داد نزدیک تر رفت و چونه‌ی مینهو رو با ملایمت گرفت:
معلومه که نه... هیچوقت و هیچ چیز که مربوط به امگای خودم باشه، پشیمونم نمیکنه... حتی خود لونا بیاد، بازم بهش میگم از هیچ کاری پشیمون نیستم فقط میگم میتونستیم بیشتر صبر کنیم ... وقتی که انرژیتو به دست اوردی هم میشد...
مینهو بی توجه به لحن مضطرب چان، جلو رفت و با لب‌های بسته، بوسه‌ی ریزی روی لب‌های جفت نگرانش زد:
ولی من فقط به استراحت و ارامش کنار تو نیاز دارم... لطفا بیا!

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora