𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋30

976 205 38
                                    

با کشیده شدن موهای نرمی روی صورتش، چشم‌هاشو باز کرد و با دیدن موهای نارنجی رو به روش، لبخند کمرنگی زد... بی صدا از جا بلند شد و با احساس نسیم ملایمی که میوزید، پتو رو روی سلینا کشید. چرخید و به بارویی که بهش خیره شده بود، سر تکون داد:
صبح بخیر بارو...
جلو رفت و بدنشو نوازش کرد:
مواظب سلینا باش.

بعد از بستن موهاش، نفس عمیقی کشید و به صورت بی‌حسش خیره شد... اینکه قرار بود ولیعهد ناتاتورا رو ببینه، باعث میشد تمایل شدیدی به کشتنتش داشته باشه!
دندون‌هاشو با قدرت بهم فشرد و سعی کرد غرش الفای درونش رو کنترل کنه اما غیر ممکن بود... هر لحظه که به ریچارد فکر میکرد، میتونست الفای عصبی درونشو حس کنه که با تمام وجودش میخواست اون الفا رو تیکه تیکه کنه...
نفسشو آهسته بیرون داد و بعد از سر تکون دادن از اتاق خارج شد.
نفس‌های عمیقی میکشید و شمرده شمرده قدم برمیداشت.
_هیونگ...
با شنیدن صدای بمش، لبخند کمرنگی روی لبش نشست...
_صبح بخیر فلیکس...

فلیکس لبخند دندون نمایی زد و سر تکون داد:
صبح توئم بخیر هیونگ...
جلو رفت و خودش رو بین بازوهای هیونجین جا کرد:
دیروز ندیدمت...
لبخند هیونجین پررنگ‌تر شد و دستشو دور فلیکس حلقه کرد:
ما برای صلح به اینجا اومدیم و باید کاراشو انجام بدیم...
فلیکس سر تکون داد:
درسته... شنیدم چان شی رو زیاد میبینی هیونگ...

لبخند هیونجین محو شد و به فکر فرو رفت... بعد از چند لحظه، آهسته سر تکون داد و نفسشو بیرون داد:
شاهزاده کریستفر، لایق تر از اونی هستن که به نظر میان... خوشحالم که مینهو تونست اون بخشی از شاهزاده رو که من نمیتونستم ببینم، ببینه...
فلیکس با لبخند سر تکون داد و گونه‌ی هیونجین رو بوسید:
هیونگ، به چانگبین و چان شی اخم نکن... اونا خیلی مواظب من و مینهو هیونگن...
هیونجین اخم کرد:
اره بعد اینهمه سال دو تا برادرامو به فاصله چند روز ازم گرفتن... همین دلیل برای کشتنشون کافیه!

فلیکس با لبخند به هیونگش خیره شد:
تو هم به زودی امگاتو پیدا میکنی... نگران نباش...
هیونجین اخم پررنگ تری کرد:
ولی حس نمیکنی من واقعا از برادرام دور شدم؟
فلیکس نفسی گرفت:
هیونگ، ما همیشه پیشتیم. اینجوری نیست که ما ازت دور شده باشیم. ما فقط یکم زیادی به الفاهامون وابسته شدیم. ولی تو هنوزم هیونگ‌ مایی!
هیونجین با اخم سر تکون داد:
من باید برم... بعدا راجب این موضوع حرف میزنیم فلیکس...

با دیدن نگاه نگران فلیکس، لبخند کمرنگی روی لبش نشوند و سر تکون داد:
اونجوری نگاهم نکن لیکسی... دیر کردن برای یه ولیعهد، ننگ بزرگیه.
و بی حرف ادامه‌ی راهشو پیش کشید؛ حق با فلیکس بود... امگاها به سرعت به الفاهاشون وابسته میشدند.
با دیدن در بزرگ اتاق غذاخوری، تقه‌ی کوتاهی زد و وارد اتاق شد. تعظیم کوتاهی کرد و با ندیدن ریچارد، ناخوداگاه ابرویی بالا انداخت... خواست حرفی بزنه که تقه‌ای به در خورد و ریچارد، با صورتی جدی وارد شد.

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Onde histórias criam vida. Descubra agora