𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋36

993 205 138
                                    

طبق قرار قبلی، گوشه‌ای از باغ ایستاده بود و منتظر دختر بود... نگران بود و تمام وجودش در انتظار خبر خوش از کاری که فقط به دست دختر امکان پذیر بود... با ظاهر خونسرد روی تخته سنگی نشسته بود و به برادر کوچیکش که توسط فرمانده اموزش داده میشد، خیره شد. الفاهای برادراش، الفاهای لایقی به نظر میومدن!

شاهزاده ناتاتورا الفای خوب و فرمانده ناتاتورا، الفای قدرتمندی به نظر میومدن...

_فلیکس چند بار بهت بگم؟ این جوری نباید شمشیرو نگه داری؛ شمشیر با خنجر فرق داره...

صدای چانگبین خسته به نظر میومد و این، لبخند روی لب هیونجین مینشوند...

با شنیدن صدای هیجان زده‌ی ربکا، چشم از برادرش گرفت:

ولیعهد... ولیعهد...

هیونجین با دیدن ربکا، از جا بلند شد و بی حرف به بتا اشاره کرد تا دنبالش قدم برداره... سمت دروازه کوچیکی که زمین مبارزه رو با باغ به هم متصل میکرد رفت و وارد باغی پر از گل‌های رنگارنگ شد:

خب چیشد؟

چشم‌های براق، لبخند، هیجان و خجالت ربکا، نتیجه رو به هیونجین اعلام کرد... ربکا با لبخند به هیونجین خیره شد و سرشونه‌ی لباسشو عقب داد. با این حرکت، هیونجین تونست رد دندون‌های نیش ریچارد رو روی ترقوش ببینه... هیونجین خنده‌ی بلندی کرد:

تونستی...

ربکا با ذوق سر تکون داد و خندید:

تونستم...

و بعد این حرف، دست روی شکمش گذاشت... هیونجین با چشم‌های گرد به شکم ربکا خیره شد:

حتی... اینم... انجامش دادی...

لبخند پررنگ ربکا وسیع تر شد:

همشو انجام دادم...

خنده هیون کم و کمتر شد و در نهایت به لبخند محو تبدیل شد:

ولیعهد ناتاتورا چیزی نگفت؟

ربکا اه کشید و سر تکون داد:

البته که گفتن، هر چی دلش خواست گفتن... گفتن من لایق این نیستم که بچه ایشونو داشته باشم... و از اتاق بیرونم کردن...

هیونجین نفس عصبی کشید:

ببین منو...

با پایین موندن سر ربکا، دست هیونجین روی شونش نشست:

منو ببین ربکا

دختر سر بلند کرد و به هیونجین خیره شد:

ممنونم که برادرامو نجات دادی...

ربکا سری تکون داد:

برای... گوان اینکارو... نکردم... من عاشق... ولیعهدم...

هیونجین سر تکون داد:

اگه ولیعهد پافشاری کرد، به پادشاه ناتاتورا اطلاع بده باشه؟

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Where stories live. Discover now