طبق قرار قبلی، گوشهای از باغ ایستاده بود و منتظر دختر بود... نگران بود و تمام وجودش در انتظار خبر خوش از کاری که فقط به دست دختر امکان پذیر بود... با ظاهر خونسرد روی تخته سنگی نشسته بود و به برادر کوچیکش که توسط فرمانده اموزش داده میشد، خیره شد. الفاهای برادراش، الفاهای لایقی به نظر میومدن!
شاهزاده ناتاتورا الفای خوب و فرمانده ناتاتورا، الفای قدرتمندی به نظر میومدن...
_فلیکس چند بار بهت بگم؟ این جوری نباید شمشیرو نگه داری؛ شمشیر با خنجر فرق داره...
صدای چانگبین خسته به نظر میومد و این، لبخند روی لب هیونجین مینشوند...
با شنیدن صدای هیجان زدهی ربکا، چشم از برادرش گرفت:
ولیعهد... ولیعهد...
هیونجین با دیدن ربکا، از جا بلند شد و بی حرف به بتا اشاره کرد تا دنبالش قدم برداره... سمت دروازه کوچیکی که زمین مبارزه رو با باغ به هم متصل میکرد رفت و وارد باغی پر از گلهای رنگارنگ شد:
خب چیشد؟
چشمهای براق، لبخند، هیجان و خجالت ربکا، نتیجه رو به هیونجین اعلام کرد... ربکا با لبخند به هیونجین خیره شد و سرشونهی لباسشو عقب داد. با این حرکت، هیونجین تونست رد دندونهای نیش ریچارد رو روی ترقوش ببینه... هیونجین خندهی بلندی کرد:
تونستی...
ربکا با ذوق سر تکون داد و خندید:
تونستم...
و بعد این حرف، دست روی شکمش گذاشت... هیونجین با چشمهای گرد به شکم ربکا خیره شد:
حتی... اینم... انجامش دادی...
لبخند پررنگ ربکا وسیع تر شد:
همشو انجام دادم...
خنده هیون کم و کمتر شد و در نهایت به لبخند محو تبدیل شد:
ولیعهد ناتاتورا چیزی نگفت؟
ربکا اه کشید و سر تکون داد:
البته که گفتن، هر چی دلش خواست گفتن... گفتن من لایق این نیستم که بچه ایشونو داشته باشم... و از اتاق بیرونم کردن...
هیونجین نفس عصبی کشید:
ببین منو...
با پایین موندن سر ربکا، دست هیونجین روی شونش نشست:
منو ببین ربکا
دختر سر بلند کرد و به هیونجین خیره شد:
ممنونم که برادرامو نجات دادی...
ربکا سری تکون داد:
برای... گوان اینکارو... نکردم... من عاشق... ولیعهدم...
هیونجین سر تکون داد:
اگه ولیعهد پافشاری کرد، به پادشاه ناتاتورا اطلاع بده باشه؟
YOU ARE READING
𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 گاهی اشتباهات گذشته زندگی رو به زنجیر میکشن؛ درست لحظهای که چان به این حبس عادت کرده بود، درست تو نقطهای که هیچ چیز معنی نداشت و تمام دنیا تو مه تاریکی فرو رفته بود، اون اومد... عطر تنش اول از هر چیزی روح آسیب دیدهی چان رو نوازش کرد...