𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 4

957 171 298
                                        

به محض خارج شدت از اداره ی پلیس اشکاش روی گونه ش ریختن

به طرف ماشینش دوید و توی ماشین نشست

و برخلاف تمام تلاشی که برای اروم کردن خودش میکرد بغضش ترکید

ولی مگه لویی به خودش قول نداده بود؟

مگه قول نداده بود حتی یه بار دیگه هم بخاطرش گریه نکنه؟

پس چرا الان متوقف کردنش سخت ترین کار ممکن به نظر میرسید؟

جیسون پشت فرمون نشست و با نگاه نگرانی به پسری که بار دوم بود میدیدش و حتی تاحالا باهاش هم صحبت هم نشده بود نگاه میکرد که بلند گریه میکنه و شونه هاش میلرزه.

لبهاشو گاز گرفت و با سردرگمی به پسر خیره شد

اینکه نمیدونست چه اتفاقی افتاده خودش به تنهایی مزخرف بود و اون حالا حتی نمیدونست باید چیکار کنه

بدون هدف ماشینو روشن کرد و بدون اینکه حتی بدونه کجا میره پاشو روی گاز گذاشت تا از اون مکان دور شه ، شاید این حال پسر رو بهتر کنه

توی خیابون اصلی پیچید و با خودش فکر کرد لویی قطعا نمیخواد تو این وضعیت به خونه برگرده

به جایی فکر کرد که بتونه حال پسرو کمی بهتر کنه

توی مپ ماشین دنبال مسیر هایی که توش ثبت شده بود گشت

بیشترین جایی که پسر رفته بود یه ادرس اشنا بود که جیسون حدس زد خونه نایل باشه و بعدیش استودیو ی نایل بود
دو تا ادرسِ دیگه هم بود که پسر حدس زد یکیش خونه خود لویی باشه

و اون یکی بیرون شهر بود
ادرسشو‌ چک کرد و یاد رودخونه زیبایی که فقط یک ساعت از لندن فاصله داشت افتاد

حدس میزد اونی باشه که چند سال پیش یه بار همراه با خواهرش رفته بود

اونجا الان بهترین مکان برای لویی بود تا فکرشو جمع و جور کنه و حالش بهتر شه

پس ادرسشو لمس کرد و مسیرشو به قصد بیرون رفتن از شهر عوض کرد

.

نیم ساعتی از راه افتادنشون میگذشت و لویی حتی یک بار هم سرشو بالا نیاورده بود تا ببینه کجا میرن

و حتی به این فکر نمیکرد پسری که پشت فرمون نشسته انقدر مصمم کجا میبرتش

لرزش بدنش اروم تر شده بود و حالا حس میکرد سرش گیج میره و سنگین شده و شدیدا درد میکنه

بدنش بی حس‌ بود و انقدر لبهاشو زیر فشار دندوناش له کرده بود که طعم خونو مزه میکرد و لباش دیگه قابل حس کردن نبودن

با دستش شقیقه هاشو فشار داد تا از سنگینی سرش کم کنه و بعد دستشو روی صورتش کشید

اروم سرشو بالا اورد و پلکای ورم کرده شو باز کرد

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ