_اوه عزیزم..نمیدونی چقدر دلتنگت بودم...میدونستم میای..میدونستم یه روزی میای
ان همونطور که اشک هایی که بهش فرصت صحبت کردن رو نمیدادن تند تند کنار میزد گفت و دستای پسرشو توی دستهاش فشرد
و هری با دلتنگی نگاهشو روی اجزای صورت زن چرخوند قبل از اینکه سرشو بندازه پایین
+اما من..من فکر میکردم که تو دیگه نمیخوای منو ببینی..هری زمزمه کرد و لویی بازوی مرد رو به نرمی نوازش کرد تا بهش قوت قلب بده
و ان سریعا سرشو تکون داد:معلومه که میخواستم ببینمت عزیزم..من فقط مطمئن نبودم که تو بخوای روزی به اینجا برگردی. و من نمیخواستم اون کسی باشم که بخاطرش دوباره مجبور به تحمل کردنِ اینجا بشی
هری سرشو بالا اورد و با اخم کوچیکی از روی تعجب به مادرش خیره شد
و چشمهای زن اینبار با غم عجیبی احاطه شدن
_پدرت..قبل از مرگش همه چیزو برام تعریف کرد. هر کار کثیفی که باهات کرده بود ، تصمیمایی که مجبورت کرده بود بگیری..اینکه چطور از کسی که عاشقش بودی جدات کرد....
ان گفت و بعد نگاهشو بالا اورد و با لبخند تلخی به لویی خیره شد
_اون متاسف نبود...نه حتی ذره ای. به کاری که کرده بود افتخار میکرد..
ان با خشم کوچیکی زمزمه کرد و دستهاشو از دست های پسرش جدا کرد تا صورت خیسشو پاک کنهو دستهای هری مشت شدن
اون حرومزاده...لویی به نوازش دست هری ادامه داد و بوسه ی نرمی به شونه ی پسر زد که باعث شد مشت های پسر تا حدی از هم باز بشن و نگاهش سمت لویی که با چشمای قشنگش که بخاطر اشک برق میزدن و لبخند محوی بهش خیره بود برگرده.
اون لوییشو کنار خودش داشت.
بعد از تمام تلاشی که اون عوضی برای جدا کردنشون از هم کرده بود ، اونا دوباره اینجا بودن. کنارهم و قوی تر از همیشه.این یعنی اون مرد شکست خورده بود!
مهم نبود چه اتفاقی بیوفته ، قلب و روح اونا همیشه متعلق به هم بود و هیچکس نمیتونست اونا رو از هم جدا کنه. اونا همیشه به هم برمیگشتن ، هر اتفاقی هم که میوفتاد.
+ولی الان اینجا و باهمیم. مگه نه؟
لویی با لبخند چیزی که توی ذهن هری بود رو گفت و ان سرشو بالا اورد
لبخند زیبایی زد و دستشو روی گونه ی لویی کشید_اوه پسر شیرینم..حق با توعه. هیچ ایده ای ندارین که چقدر خوشحالم که اینجا میبینمتون. کنار همدیگه! این خیالمو راحت میکنه..اینکه همدیگه رو دارید. اینطوری باعث میشه با خیال راحت این دنیا رو رها کنم.
لبخند هردو پسر با جمله ی اخر از بین رفت و هری اخماشو توی هم کشید
+تو هیچ جا قرار نیست بری مامان. یکم دراز بکش خب؟من و لو برات چایی میاریم.
هری همونطور که اخم محوی بین ابروهاش به وجود اومده بود کوسن کاناپه رو مرتب کرد و بعد همونطور که به ارومی اونو روی کاناپه عقب تر میبرد تا تکیه بزنه با دیدن لبخند مادرش لبخند محوی زد.
أنت تقرأ
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}
أدب الهواة+تو میخوای...من ببخشمت؟ _بیشتر از هرچیزی پسر صادقانه زمزمه کرد +پس بگو. تعریف کن. بگو چرا...برام دلیل بیار...دلیلی بیار که بتونم ببخشمت. دلیلی به جز اینکه برات فقط یه بازیچه بودم Larry stylinson By rojii_tommo 1 in larrystylinson🖇 1 in harrytop🖇 1...