𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 27

764 146 627
                                    

_هی اونجا رو!
لویی با هیجان گفت و به سمت جایی که اشاره میکرد دوید و جیسون همونطور که کفش های لویی -که از وسط راه تصمیم گرفته بود دمپایی بپوشه- رو نگه داشته بود اروم خندید

لویی به هرچیزی توی اون جزیره ی زیبا و محلی واکنش نشون میداد

این تقریبا اولین روزی بود که اونا توی اون جزیره میگذرونند
و لویی به نظر میرسید خستگی ناپذیره

چند ساعتی هم از وقت نهار گذشته بود ولی پسر کوچیکتر انگار حتی متوجه گذر زمان هم نمیشد!

البته اون پسر هرچیز خوراکی چه محلی و چه نه که بهش رسیده بودن رو خریده بود و خورده بود
و گاهی حتی به جیسون هم تعارف نمیکرد!
برای همین بود که هنوز غرغر هاش برای گشنه بودن و نهار خواستن شروع نشده بود.

ولی جیسون واقعا فکر میکرد ۶ ، ۷ سال دوستی با نایل روی لویی تاثیر گذاشته.

همراه لویی به سمت طوطی زیبایی که روی درخت کوتاهی نشسته بود رفتن ولی قبل از اینکه لویی بتونه نزدیکش بشه اون پرواز کرد توی اسمون بال های زیباش رو به رخ کشید

و باعث شد لبای لویی اویزون شه

_ولی من فقط میخواستم از نزدیک ببینش

+مطمئنم کلی از اینا اینجا هست. بازم میبینیم

لویی سرشو تکون داد و بعد جلو تر رفت تا برای خودش توی بازار محلی خرید کنه

و جیسون همونجا برای چند دقیقه ایستاد

و با خودش فکر کرد اون پسر ایندفعه تصمیم خریدن چه چیزهای بی استفاده ای رو داره

و چیزی که خارج از تصورات پسر بود ، لویی بود که با دستنبد های رنگی رنگیِ ست به سمت جیسون میدوه و مجبورش میکنه که دستبند های قول رو دستش کنه

و جیسون هم نمیتونست زیاد مقاومت کنه چون قهر کردن لویی الان باهاش مساوی بود با مردنش از گشنگی

پس با هرچیزی که پسر گفت موافقت کرد تا بتونه اونو از بازار محلی بیرون بکشه و به یه رستوران لب دریا ببره

.

_ولی من هنوز میخواستم خرید کنم!همش تقصیر توعه که من نتونستم یه کلاه حصیری بخرم که کلکسیونمو کامل کنه

لویی دست به سینه و با اخم گفت و به صندلی رستوران تکیه زد

لویی دست به سینه و با اخم گفت و به صندلی رستوران تکیه زد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora