𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 40

782 138 872
                                    

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

💙💚

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

💙💚

+لو بیب حاضری؟

_اومدم!!
لویی با ذوق از پله ها پایین دوید و جلوی هری که از ۱۰ دقیقه ی قبل حاضر شده و منتظرش بود ایستاد

دستاشو پشتش بهم حلقه کرد و همونطور که لبخند دندون نمایی میزد منتظر شد تا ری اکشن هری به لباسش رو ببینه.

و وقتی هری لبخند بزرگی زد ، گوشیشو توی جیبش برگردوند و با نگاه عاشقانه ای لویی رو چک کرد ، گونه های پسر کمی رنگ گرفتن

+خیلی خوشگل شدی..
هری زمزمه کرد و پهلوهای لویی که توی فلانل مشکی سفیدِ پسر بزرگتر گم شده بودن رو توی دستاش گرفت و با انگشتای شصتش به نرمی اونها رو نوازش کرد

و لویی با ذوق لبهاشو گاز گرفت و بعد اروم گونه ی هری رو بوسید

_توهم خیلی خوشگل شدی هز..مثل همیشه!
حالا میتونیم بریمم!

هری اروم خندید و کمی سرشو پایین تر اورد تا متقابلا گونه ی لویی رو ببوسه و بعد از باز کردن در و منتظر شدن برای لویی که بیرون بره ابروهاشو بالا برد:پس واسه همین بود که بهم گفتی لباس زیاد بردارم ، بیشتر به فکر خودت بودی تا من

و لویی پشت چشمی برای هری نازک کرد قبل از اینکه با ناز از کلبه خارج بشه
و هری خندید همونطور که همراه لویی کلبه رو ترک میکرد.

.

+چطوری قبلا تمام این راهو تا تپه میرفتیم؟چرا یه جای نزدیک ترو انتخاب نکرده بودیم؟وقتی پیر شدیم و زانو درد گرفتیم و دیگه نتونستیم حتی چند قدم ساده...

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang