𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 41

1K 148 1.2K
                                    

به محض رسیدن به دم کلبه ، در رو باز کرد و همراه با لویی که توی بغلش جمع شده بود داخل پرید.

بارون شدیدی که از ۲۰ دقیقه قبل شروع شده بود تقریبا به پیک نیک‌ فوق العاده ای که داشتن گند زده بود و اون ها رو وادار به برگشتن کرده بود.

و دوتا پسر ، درحالی که لویی به هری غر میزد که چطور فکر بارونو نکرده بوده ، سریع وسایل روی زیر انداز رو جمع کرده و با تمام توانی که داشتن به سمت کلبه دویده بودن

و ایندفعه لویی میدونست که راه فراری برای طی کردن اون مسافت نداره و همینکه هری به تنهایی بخاطر پاهای درازش روی چمن های خیس فرود نیومده خیلیه و احتمال اینکه بتونه یه وزن دیگه هم غیر خودش حمل کنه تقریبا غیر ممکنه

پس ایندفعه رو بیخیال شد و سعی کرد پا به پای هری که سعی میکرد پسر کوچکترو زیر کت نچندان گرم خودش بگیره بدوه

و خب اونا خوش شانس بودن که قبل از اینکه طوفان شروع بشه داخل کلبه بودن!

_نمیدونم پیک نیک توی پاییز فکر کدوم احمقیه
لویی نفس نفس زد و خندید

و هری چشماشو چرخوند همونطور که سبدی که دستش بود-که‌ گل های افتابگردون روش تقریبا داغون شده بودن- رو پایین میذاشت.
و قبل از اینکه از کنار پسر رد بشه تا پنجره های کلبه رو ببنده ضربه ی نچندان ارومی به باسن پسر کوچولوی گستاخ زد و لویی پرید

+هی!! همین الانشم من و باسنم بخاطر بی‌احترامی که بهمون روی تپه شد باهات قهریم! حق نداری بهم اسلپ بزنی

هری بی صدا خندید ، کت خیسشو از تنش بیرون کشید و روی مبل انداخت تا خشک بشه
و بعد جلو رفت تا دستشو دور کمر لویی بندازه و اونو به خودش نزدیک کنه

+پس یعنی هیچ راهی وجود نداره؟

نگاه هری روی اجزای بی نهایت زیبای صورت لویی چرخید و زبونشو روی لبش کشید

و لویی نیشخند کوچیکی زد

صورتشو نزدیک صورت هری برد و همونطور که اجازه میداد نفسای گرم‌ و خوشبوش به گونه های سرد هری برخورد کنن یقه ی پسر رو مرتب کرد

با نیخشند توی‌ گوشش "نوپ" رو زمزمه کرد و بعد عقب کشید و از کنار پسر رد شد:حالا فعلا سردمه نمیتونم تصمیم بگیرم. بیا مثل یه دوست پسر خوب شومینه رو روشن کن تا ببینم چی میشه.

لویی روی مبل لم داد ولی قبل از اینکه بتونه پتوی روی مبل رو دور خودش بپیچه هری اونو از دستش کشید

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora