𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 21

833 158 913
                                        

با ذوقی که از خودش سراغ نداشت لباسشو توی تنش فیکس کرد و لبخندی به خودش داخل آینه زد

طولی نکشید که در اتاق باز شد و جیسون همونطور که مطمئن میشد لویی به بیرون اتاق سرک نکشه داخل شد و در اتاقو بست

لویی لبخند زد و سرشو تکون داد همونطور که به بچه بازی هایی که اونا از صبح راه انداخته بودن میخندید

اونا از ظهر لویی رو با چیزای مختلف سر‌گرم کرده بودن تا خونه رو براش تزئین کنن و لویی با کمال میل خودشو به نفهمیدن زده بود و با بازیشون همراهی میکرد

حتی خود پسر هم نمیتونست انکار کنه که چقدر اون کار ها براش لذت بخش بود.

جیسون با نیشخند به در تکیه زد و سرتاپای لویی رو چک کرد

_میبینم که مثل یه پسر کوچولوی هیجان زده واسه تولدت حاضر شدی

لویی چشماشو برای پسر چرخوند و لبخندشو بزرگتر کرد

جلوتر رفت و جیسون رو توی بغلش کشید

+برای همه چیز ممنونم جیسون. اینکه این چند وقت پیشم بودی باعث شد خیلی چیزا توی زندگی خسته کننده م تغییر کنه

جیسون لبخند محوی زد و دستشو روی کمر لویی گذاشت

_میدونم وجودم باعث خوشحالیه عزیزم. نیاز به قدردانی نیست

لویی اروم خندید و از بغل جیسون بیرون اومد

+خب..خر کردن من تموم شد؟ میتونم بلاخره از اتاقم بیام بیرون؟

جیسون هم اروم خندید و سرشو تکون داد

در رو باز کرد و لویی از اتاق بیرون رفت

و همون لحظه چشماش با دیدن تزئینات زیبای خونه ش از ذوق درخشید.

همه چیز خیلی زیبا شده بود...

_چطوره؟
با زمزمه ی اروم جیسون توی گوشش سرشو به طرف اون برگردوند و با ذوق خندید

+خیلی..قشنگه

_من تزئیناتو انجام دادم. نایلم فقط به دسر هات ناخونک زد
جیسون با غرور گفت و لویی دوباره خندید

دوباره نگاهشو دور خونه چرخوند و با دیدن تزیینات زیبایی که فقط و فقط برای خودش بودن ، اشک پشت پلکهاش جوشید

دوباره نگاهشو دور خونه چرخوند و با دیدن تزیینات زیبایی که فقط و فقط برای خودش بودن ، اشک پشت پلکهاش جوشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Where stories live. Discover now