𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 32

871 166 2.2K
                                        

SONG:Still by niall horan

I'm standing here with you, just trying to be honest
من اینجا کنار تو ایستادم و سعی میکنم باهات روراست باشم
If honesty means telling you the truth...
اگر روراست بودن معنیش اینه که بهت حقیقت رو بگم

Well I'm still in love with you:)
خب حقیقت اینه که من هنوزم عاشقتم


با پیاده شدن از ماشین و دیدن اون مکان سرسبز چشماش درخشید و چند قدم با شگفتی به جلو برداشت

مطمئن بود داره به مکانی نگاه میکنه که لویی برای چند سال اخیر وقتایی که ناراحت بوده رو توش میگذرونده و ارامش میگرفته.

اون عاشق دشت های سرسبز و پر گل و گیاه با ابشار و رودخونه ست و اینجا ، قطعا برای اون پسر بهشته

جلوتر رفت و نگاهشو به اطراف چرخوند تا اثری از پسر ببینه و وقتی چیزی ندید ، گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید تا باهاش تماس بگیره

ولی قبل از اینکه بتونه اینکارو انجام بده صدای نازک پسر از پشت سرش نظرشو جلب کرد

_هی هری. منتظرت بودم
لویی با لبخند محوی گفت و  هری سریع به سمتش برگشت

و با دیدن پسل توی اون پلیور سبزِ خاکی و شلوار جین مشکیش همونطور که انگشتاشو جلوی خودش بهم حلقه زده بود و باهاشون بازی میکرد تکون خوردن چیزی رو اعماق قلبش حس کرد

ولی سریع افکارش درباره ی پرستیدنی بودن لویی رو پس زد و لبخندی تحویلش داد:اوه هی لویی! ببخشید تا تونستم مرخصی ساعتی از ستوان بگیرم طول کشید

لویی لبخند گرمی زد و سرشو تکون داد و بعد با سرش اشاره کرد که پسر دنبالش راه بیوفته

_ایرادی نداره..ازت خواستم این ساعت بیای چون غروب اینجا خیلی خیلی زیبا میشه ، مخصوصا وقتی خورشیدِ در حال غروب کردن مثل یه نقاشی توی اب منعکس میشه

لویی با حس خوب گفت و هری میتونست ببینه که اون مکان به پسر حس خونه میده

همونطور که حدس زده بود!

لبخند بزرگی زد و بعد از چند دقیقه ، به جایی رسیدن که لویی چند ماه پیش جیسون رو برای اولین بار اورده بود

خیلی چیز ها از اون روز تغییر کرده بودن و لویی اون روز حتی فکرش هم نمیکرد که فقط چند ماه بعد ، همراه با خود هری ، کسی که دفعه ی پیش دلیل گریه هاش بود به اینجا اومده باشه
و بخواد باهاش درباره ی چیزی‌ حرف بزنه که اگه چند ماه پیش به عنوان یه فرضیه میشنیدش احتمالا حسابی میخندید و طرف رو مسخره میکرد

ولی اون الان اینجا بود ، درست درحالی که هری چند سانتی متر باهاش فاصله داشت و لبخند زیبایی زده بود.

و لویی خودشو برای گفتن چیزایی اماده میکرد که ممکن بود همه چیز رو برای همیشه بینشون تغییر بده

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن