𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 20

833 160 758
                                        

Flashback
کریسمس 16 سال قبل

پسر کوچولو با ذوق توی برفهایی که تا زانو هاش میومدن میدوید و میخندید

هر از چند گاهی پشتشو نگاه میکرد که پسر کوچکتر هنوزم پشت سرش باشه و مشکلی براش پیش نیومده باشه

و وقتی دید که اون بخاطر قدش و کاپشن بزرگش با برفها دست و پنجه نرم میکنه و کلافه شده اروم خندید

برای در اوردنش از اون حال ، گوله برفی رو درست کرد و قبل از اینکه اون متوجه بشه به سمتش پرتاب کرد

گوله برف به کاپشن لویی خورد و باعث شد پسر سریع سرشو بالا بیاره

ابروهاشو بالا برد و با شیطنت جیغ زد:که اینطور!خودت اینو شروع کردی هری!

لویی اینو گفت و بعد گوله برفیشو سمت هری پرتاب کرد
همینطور بعدی هارو

هری سعی میکرد چندتا درست کنه و بعد پرت کنه ولی لویی هرچیزی که درست میکرد رو پرت میکرد

و این باعث کند شدن هری و البته نحوه ی بهتر پرتابش میشد

هری گوله برف بزرگی شاید به بزرگی نصف بدن کوچک خودش درست کرد و بدون فکر سمت لویی که براش کری میخوند و میخندید پرت کرد

گوله برف سنگین بود و لویی انتظارشو نداشت

پس با برخورد گوله برف بهش روی برف ها افتاد و تقریبا توش فرو رفت

هری با دیدن این ، با نگرانی سمت پسر دوید

_لو...حالت خوبه؟؟من متاسفم..

پسر شرمنده زمزمه کرد و لویی توی برفا نفس نفس زد

گونه هاش و بینیش سرخ شده بود ، کلاه منگوله دارش تا پیشونیش اومده بود ولی چند تار از چتریاش از کلاه بیرون زده بودن

چشمای آبیش به خاطر رنگ سفید برف از همیشه آبی تر و اقیانوسی تر بودن

و هری فکر میکرد لویی خیلی خوشگله ، حتی توی بدترین وضعیتش

هری دست لویی رو گرفت و کشیدش تا بتونه اونو از چنگ برف نجات بده

اما زور پسر کوچولو کافی به نظر نمیرسید

پسر کوچکتر کم کم بغض کرد

سردش بود و توی برف گیر کرده بود ، اونا حتی از خونه هم دور بودن

حتی اگه هری برای کمک میرفت تا اون موقع لویی یخ میزد

هری وقتی جمع شدن اشک داخل چشمای لویی و اویزون شدن لبهاش رو دید سرشو تند تند به دو طرف تکون داد

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Where stories live. Discover now