𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫

838 132 420
                                    

3 weeks later

+لو هانی؟میتونی یه سر به غذا بزنی تا من بیام؟

_حتما هز.
لویی جواب دوست پسرشو بلند داد تا اون بتونه از توی اتاق صداشو بشنوه
و بعد از کنار گذاشتن گیتارش به سمت اشپزخونه رفت تا به غذا و دسرهایی که هری کلی براشون زحمت کشیده بود سر بزنه

و‌ همونطور که سوپ توی قابلمه رو هم میزد تا تَه نگیره ، با فکر به اتفاقی که قرار بود امشب بیوفته لبخند بزرگی زد و خاطرات سه هفته ی گذشته ش رو مرور کرد.

بعد از برگشتنشون از کولبهام ، درست چهار روز بعد از فوت مادر هری ، اونا هفته ی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتن تا هری بتونه با از دست دادن مادرش ، کسی که بعد از سال ها تازه به دستش اورده بود ، کنار بیاد.

البته که لویی ، پاول و رابرت توی تمام ثانیه هاش کنارش بودن و بهش یاد اوری کردن که قرار نیست هیچوقت تنهاش بذارن.

حتی اِما هم چند باری بهش سر زده بود و کمی از احساسات بد هری رو با لبخند روی لبهاش از بین برده بود.

جیسون هم توی همون چند روز اول ، به خونه ی خودش اسباب کشی کرد و جواب لب های اویزون لویی رو با "نمیخوام یه روز صبح بیدار شم و ببینم دارید رو میز اشپزخونه تو دهن همدیگه ناله میکنید" داد

اون همینطور از لویی باج گرفته بود تا به پسر کوچکتر قول بده شبا شیر گرم بخوره و کتاب بخونه
با اینکه حتی اگر لویی ازش نمیخواست هم اونکارو میکرد

ولی خب ، بدون تماشای حرص خوردن پسر کوچولو برای دادن شیشه مشروب مرقوبش به جیسون ، نمیتونست اون خونه رو ترک کنه!

و زمانی که خونه کمی خلوت شده بود و رفت و آمد رابرت و پاول بهش کمتر ، هری خیلی به اتفاقاتی که توی اون چند سال افتاده بود فکر کرده بود. و همچنین به حرف های اِما.

اون همونطور که دختر گفت به خودش رجوع کرد ، زخم های قدیمی و جدیدشو برسی کرد و به دلایل هرکدوم برای روز ها فکر کرد.

به خودش گفت که تنها گذاشتن لویی ، ترک مادرش و بعد اتفاقاتی که با اِما افتاد ، بین تصمیم هایی که برای گرفتن داشت و توی وضعیتی داخلش قرار داشت ، بهترین هایی بودن که میتونست بگیره.
اون چاره ای نداشت.

ولی هر بار که اینا رو برای خودش تکرار میکرد ، یه چیزی عقب ذهنش بود که داد میکشید "تو نتونستی از کسایی که دوسشون داری محافظت کنی. فقط داری بهونه میاری تا خودتو تبرعه کنی ، تو زندگی هرکسی که دوستت داره رو خراب میکنی"

و هری در مقابل اون کاملا بی دفاع بود.

اون نمیتونست از خودش در برابر چیزایی که هنوز تک تکشونو قبول داشت دفاع کنه.

پس فقط سعی میکرد بهشون بی توجهی کنه و روی علاقه ش به لویی و تمام تلاشی که پسر کوچولوش برای بهتر شدنش انجام میداد متمرکز باشه

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Onde histórias criam vida. Descubra agora