𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 8

836 165 358
                                        

_خب تو فقط میخوای اون ببخشتت؟این تنها چیزیه که میخوای؟

رابرت پرسید
و پسر آه کشید و به دستاش که توی هم قفل شده بودن نگاه کرد

+اره..فکر کنم.

×ولی نمیخوای هم مستقیم ازش درخواست کنی تا ببخشتت

و‌ پاول حرف دوستشو ادامه داد ، همونطور که شیشه ابجو های خالی رو کنار میزد تا جدید ها رو جلوی دوستاش بگذاره

+درسته

_خب پس چرا فقط براش یه گل با یه یادداشت معذرت خواهی نمیفرستی؟اگه بخواد عذرخواهیتو قبول میکنه و میبخشتت و اگر هم هم نخواد نمیکنه

رابرت به راحتی گفت
و پاول ادامه داد:

×در هرصورت تو عذرخواهیتو کردی و سنگینی این عذاب وجدان هم از روی دوشت برداشته میشه

پسر کلافه به دوستاش که همینطور حرفای همو تکمیل میکردن نگاه کرد و موهای کوتاهشو کشید

+این لعنتی به این سادگی ها هم نیست بچه ها باشه؟جوری حرف نزنید انگار داریم راجع به یه دوست قدیمی از دبیرستان حرف میزنیم

_از نظر تکنیکی رفیق ، اون واقعا یه دوست قدیمی از دبیرستانه!

+اره..ولی نه فقط همین...
زمزمه کرد

و‌ رابرت خودشو روی مبل به اون نزدیک تر کرد و دستشو روی کمر رفیقش گذاشت

×ببین ، من میدونم تو یه زمانی اون پسر رو خیلی دوست داشتی. ولی سوال اینه که الان حاضری به خاطر عشق بچگیت به زندگی ای که به سختی چندین سال براش تلاش کردی لطمه بزنی؟

+نه...
پسر اروم گفت و رابرت و پاول با شنیدن لحن نامطمئنش آه کشیدن

×هی..تو میدونی که هر انتخابی که بکنی بی شک ما هواتو داریم ؛ حتی اگه بدترین و غلط ترینش باشه ، درسته؟

_درسته
پسر به دوستاش لبخند زد

ولی قبل از اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه رابرت و پاول از جاشون بلند شدن

و رابرت دستاشو بهم کوبید:خب! پس پاشین که خیلی کار داریم

پاول رفت تا گوشی و سویچشو برداره و پسر اخم کوچیکی کرد

_چه کاری؟؟

×خیلی داری حرف میزنی داداش تمرکزمو بهم میریزی

رابرت گفت و با پاول مشغول چک کردن چیزایی که میخواستن شد

و پسر به خاطر داشتن همچین دوستایی آه کشید

مطمئنن داشتن یه نقشه ی شوم دیگه میکشیدن تا اونو بدبخت کنن

ولی اون قطعا جرئت مخالفت نداشت

مثل همیشه!

.

_باورم نمیشه دارم اینکارو انجام میدم

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Where stories live. Discover now