𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 33

781 154 793
                                    

دستشو نوازش وارانه روی کمر لیام که ارنج هاشو روی پاش گذاشته بود و صورتش رو با دستهاش پوشونده بود کشید و با ناراحتی بهش نگاه کرد

_لی..نمیخوای بگی چی شده؟

۱۰ دقیقه ای از رسیدن لویی دم خونه ی لیام میگذشت و لیام از اون موقع یک کلمه هم حرف نزده بود

و این لویی رو خیلی نگران میکرد با اینکه حدس میزد چه اتفاقی افتاده.

چند لحظه صبر کرد و وقتی باز هم کلمه ای از بین لبهای پسر خارج نشد آه کشید و به نوازش کمر لیام ادامه داد

اما وقتی بعد از چند دقیقه بلاخره صدای اروم پسر به گوشش رسید نگاهشو به سمتش چرخوند

+زین...

لیام صورتشو از روی دستهاش برداشت و به روبه روش خیره شد

+همونطور که بهم گفته بودی به زین احساس واقعیمو گفتم

+اوه...خوب پیش نرفت نه؟
لویی اروم پرسید

_نه..نمیدونم لو
لیام کلافه گفت و دستشو توی موهاش کشید

+اون چیزی درباره ی حس متقابلش نگفت؟

_نه..خیلی خونسرد بهم نگاه کرد و گفت یکم وقت میخواد و بهتره توی اون مدت همو نبینیم

لیام با غم خاصی گفت و شیشه ی مشروب روی میز رو برداشت و سر کشید

و لویی آه کشید و با ناراحتی به پسر نگاه کرد

+میدونی لی..بار اول که دیدمش واسم کاملا واضح بود که اون اطراف خودش گارد داره
ولی همینطور هم برام مشخص بود که اون گارد ها اطراف تو پایین میان ، چشمهاش وقتی به تو نگاه میکنه روشن تر میشن
و میتونم بگم که اون اهمیت نمیده اگر هزاران نفر اونجا باشن ، وقتی تو میخندی ، تنها چیزی که میتونه باعث بشه نگاهشو ازت بگیره ترکیدن یه بمب پشت سرشه!
و میدونی من تمام اینا رو چطوری میدونم؟
چون این دقیقا طوریه که من فهمیدم عاشق هری شدم
چون این رفتارا برای یه مشتریِ معمولی کافه ت نیست
برای یه دوستِ معمولیِ بچگی نیست.

لویی جملات اخرشو اروم تر از قبل گفت و وقتی نگاه لیامو روی خودش دید دوباره سرشو پایین انداخت و نگاهشو از چشم های متعجب لیام دزدید

_پس هری بلاخره بهت اعتراف کرد!
لیام زیر لب با لبخند غمزده و کوچیکی گفت

و باعث شد سر لویی سریع بالا بیاد

+چی؟

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora