𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 16

825 171 600
                                        

لویی همونطور که به سمت در میرفت و لباسشو توی تنش صاف میکرد مادرش رو دید که از اتاق بیرون میاد

زن با لبخند درخشانش توی اون لباس سرمه ای مثل یه تیکه ی نایاب و درخشان الماس به نظر میرسید و ارامش نگاهش مثل همیشه تمام استرس و نگرانی ای که وجود لویی رو در بر گرفته بود رو کمرنگ کرد

پسر لبخند کوچیکی با مادرش رد و بدل کرد ولی با رسیدنش به پشت در ، دوباره تمام اون اضطراب و نگرانی بهش حمله ور شدن

چشماشو برای ثانیه ای بست و نفسشو به بیرون فوت کرد
قبل از اینکه دوباره لبخندی روی لبهاش بشونه و در رو باز کنه.

اولین چیزی که نظرشو جلب کرد کفش های پاشنه بلندِ نقره ای  اِما بود و به دنبالش لباس نسبتا بلند و به همون رنگِ دختر که جلوه ی خاصی به بدنش داده بود

و بعد کت شلوار خوش دوخت فرد کنار اون که لویی به خوبی میشناخت.

مردی که لویی از همه بیشتر ازش فراری بود ، کسی مثل همیشه محکم ایستاده بود و در عین جدیت و اخم کوچیکی که موقع اضطراب داشتن حفظش میکرد ، نرم و محترم به نظر میرسید .

لویی پسر رو قبل از این توی دیدار های قبل با لباس کارش دیده بود -که البته باید اعتراف میکرد هیچ چیز بیشتر از یه آفیسر متحد به قانون نمیتونست به شخصیت هری بیشتر از این بیاد - ولی اون هیچوقت پسر رو با کت شلوار ندیده بود و این باعث شد برای ثانیه ای فکر کنه "آیا اون پسر روز ازدواجش کنار همین دختر هم ، به همین زیبایی بوده؟"
که جواب مشخص بود! اون همیشه زیبا بود.

_سلام!
لویی با لبخند کوچیکی گفت و سعی کرد تصورات بد موقع ش رو کنار بزنه

و اِما جلو اومد تا اونو با ذوق توی بغلش بکشه ،  قبل از اینکه دسته گل افتابگردون که با ربان طلاییِ زیبایی تزیین شده بود رو به پسر بده

+سلام لو! این گلا برای توعه!

لویی لبخندشو عریض تر کرد و به گل های افتابگردونی که مطمئن بود خریدنشون کار هریه نگاهی انداخت و اونا رو از دست دختر گرفت

_اوه ممنونم!

دختر دوباره لبخندی بهش تحویل داد قبل از اینکه داخل بره تا جوانا رو بغل کنه

و نگاه لویی توی زمرد های خیره ی هری قفل شد

لبخند محوی زد و سرشو برای پسر تکون داد

و بعد کنار رفت تا اون هم داخل بشه ، قبل از اینکه در رو ببنده.

به سمت اشپزخونه برگشت تا برای گل های افتابگردون عزیزش گلدونی پیدا کنه
ولی قبلش با دیدن جیسون که به دیوار تکیه داده بود و با نیشخند هری رو به طور ضایعی برانداز میکرد چشماشو چرخوند و بیصدا خندید.

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ