𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 28

725 149 715
                                    

SONG:Fire away by niall horan


"_تولدت مبارککک

پسر کوچکتر توی بغل پسر چشم سبز که روی چمن ها نشسته بود پرید و باعث شد اون همونطور که میخندید روی زمین بیوفته و دستاشو دور کمر لویی حلقه کنه.

لبخندی به گل افتابگردون زیباش زد و جزئیات زیبای صورتشو از زیر نظر گذروند

+مرسی عزیزم

لویی لبخند خجالتی ای زد و گونه ی هریو بوسید

و بعد خواست از روی سینه ی هری بلند شه که هری ابروهاشو بالا انداخت و دستاشو محکم تر دور لویی پیچید

+نوپ..نمیشه بری

لویی اروم خندید و چشماشو نمایشی گرد کرد:چرا؟؟

+چون دلم میخواد تمام شب و همینطور تمام فردا رو همینطوری بمونیم. دلم نمیخواد دیگه جلو بره چیزی..میخوام همیشه همینطوری بغلم بمونی. ببین اسمون چقدر قشنگه..اینجا رو ول کنیم کجا بریم؟

هری اروم و همونطور که چتری لویی که یکمیش بخاطر اینکه روی هری بود روی چشماش اومده بود کنار میزد گفت

و لویی لبخند غمگینی زد:ولی مامان بابات..اونا میخوان روز تولدت کنارت باشن

گفت و به این اشاره نکرد که همین الانشم هردوشون از پنجره ی اتاقاشون فرار کردن تا وقتی ساعت از نیمه شب میگذره و تولد هری رسما شروع میشه رو کنار هم بگذرونن

هری پوزخند زد و لویی وقتی متوجه منظورش شد آه کشید

کنار هری دراز کشید و سرشو روی بازوی هری گذاشت ، همونطور که به اسمون شب خیره میشد

_منم ارزو میکنم کاش میتونستیم برای همیشه همینجا و توی بغل هم بمونیم اما نمیشه...
لویی اروم زمزمه کرد

و وقتی نگاهشو به نیم رخ هری داد و غم واضح توی صورتشو دید سعی کرد بحث رو عوض کنه

میدونست جما به تازگی ازدواج کرده بود و همراه همسرش به استرالیا سفر کرده بود

و دلیل اینکه هری نمیخواست مدت زیادیو توی خونه و کنار مادر پدرش باشه همین بود

بعد از جما دیگه هیچ چیزی درباره ی اون خونه نبود که هری رو متقاعد کنه اونجا "خونه" ست

تنها چیزی که هری رو تا همین الانشم نگه داشته بود مادرش بود

و حالا که اون هم بخاطر کار های اون مرد عوضی که اسم پدر رو یدک میکشید در بستر مریضی بود هری هیچ جاییو ارامش بخش تر از بغل لویی نمیدید

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora