Part 1

2.8K 248 16
                                    

زندگی معادله ی پیچیده ای ست که تو را تبدیل به آدمی خواهد کرد که هرگز انتظارش را نداشتی!
و در این معادله ی پیچیده، کلمه ی بی رحم *زندگی کردن* را یاد خواهی گرفت...

●◦●◦●◦●◦●◦●


تبدیل شده بود به آدمی که دیگه حتی خودش هم خودش رو نمیشناخت...
قبلا کی بوده؟
چیکارا کرده بود؟
چطور زندگی کرده بود...
چرا هیچکدوم اونا رو به خاطر نداشت؟
حس میکرد وسط تباهی ای ایستاده و دور تا دورش، دژی به رنگ بی رحمی قد علم کرده!
نگاهش رو به کیسه بوکسی که تو هوا معلق بود و جلوی چشماش، به چپ و راست حرکت میکرد، دوخته بود...

اخماشو تو هم کشید و با فشردنِ انگشت هاش توهم، مشتش رو به اون کیسه بوکسی که انگار کسی دارش زده بود، کوبوند...
صدای برخورد مشتش به سطح چرمی کیسه، تو سالن ساکت و خالی پیچید...
سالن تاریکی که بی شباهت به زندگیِ خودش نبود...
مشت بعدی رو هم کوبوند و سُر خوردنِ قطره های عرق روی کمرش رو از زیر تیشرت سفیدی که به تن داشت، حس کرد...
و به همین ترتیب مشت های بعدی هم رو اون کیسه فرود اومدن و یهو دست از کارش کشید...
با دو دستش کیسه ای که با شدت تکون میخورد رو نگه داشت تا اونو سرجاش ثابت کنه...

_ "متاسفم..."
زمزمه وار خطاب به کیسه بوکسی که هربار مورد عنایت مشت هاش قرار میگرفت، گفت...
از یه کیسه بوکس بخاطر مشت هاش عذرخواهی کرده بود و تو سرش نقشه ی تباه کردنِ یه زندگی میچرخید...
چه جالب!

با صدای بلندِ باز شدنِ در آهنی سالن، چشم از کیسه ی مشکی رنگ گرفت و به اون سمت پا چرخوند...
با دیدنِ چهره ی آشنایی که وارد سالن شده بود، دوباره پا چرخوند و به سمت جایی که باید لباس هاش رو عوض میکرد، رفت...
همونطور که تیشرت سفید رنگش که بوی عرق گرفته بود رو از تنش خارج میکرد، به قدم هاش ادامه میداد...

_ "سلام..."
با تن صدایی که فقط اون پسری که وارد شده بود، بشنوه، گفت و باعث شد اون پسر کوتاه بخنده و سری به نشونه ی تاسف تکون بده...

_ "سلام... تمرینای امروزت تموم شد؟"
سری به نشونه تایید تکون داد و بعد از خشک کردنِ بدنش، تیشرت مشکی رنگی که کمی گشاد بود رو پوشید...

_ "میبینی که تموم شده... "
گوشی و سوییچ ماشینش رو تو جیب شلوار ورزشی ش گذاشت و چشم و ابرویی برای پسر اومد: "اینجا چیکار میکنی؟"
با لحن جدی ای پرسید و باعث شد اون پسر نفس عمیقی بکشه...

_ "کای..."

+ "بیخیال کریس... میدونم که پرفسور فرستادتت... سریع تر کارتو بگو..."
و درحالی که میدونست اون پسر دنبالش میاد، با گرفتنِ کیف لباس هاش، به سمت خروجی حرکت کرد...

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now