Part 28

451 130 63
                                    

تو همون حالت خشکش زده بود‌‌‌... نه میتونست قدمی به عقب برداره، نه میتونست نگاهش رو از سهون برداره، و نه حتی میتونست اسلحه ش رو پایین بیاره.
فقط تونست دستش رو به هدست تو گوشش برسونه و ارتباطش رو با دی او قطع کنه.
تو اون لحظه به طرز دردناکی یه سری افکار تو سرش شکل گرفته بودن.
چی میشد اگه ماشه رو میکشید؟
همه چیزو تمومش میکرد... فقط با یه حرکت.
اول سهون رو خلاص میکرد و بعدش هم درحالی که برای لحظات آخر به اون چهره خیره بود، یه گلوله هم تقدیم خودش میکرد.
چه پایان تراژدی و وسوسه کننده ای!
اما تو یه لحظه تصویر بی جون سهون تو فکرش نقش بست و باعث شد به خودش بلرزه.
اون افکار فقط به همون صورت افکار باقی میموندن.
کای عرضه ش رو نداشت.
حتی تو یه لحظه حالش از خودش بهم خورده بود که داشت به کشتن پسر روبه روش فکر میکرد.
_ جونگین...
صدای آروم سهون اونو به خودش آورد و باعث شد با ناباوری به چشمای آروم سهون خیره بشه.
سهون اونو با اسم خودش صدا زده بود... بدون هیچ لقب اضافه ای... فکر میکرد بعد اون شب دیگه قرار نیست اسمش رو از زبون سهون بشنوه.
اما شنیده بود...
قلبش بخاطر بودن تو اون موقعیت و اونطوری صدا زده شدن اسمش توسط سهون، داشت دیوونه وار میزد.
ای کاش میتونست بهش التماس کنه دوباره صداش بزنه... اما لعنت بهش که به یاد آورد دقیقا چرا اونجاست.
_ مینهو کجاست؟
قبل از اینکه به افکار قبلیش اجازه ی پیشروی بده، با جدیت پرسید درحالی که اون اسلحه هنوزم به سمت سهون بود.
داشت چیکار میکرد؟
وقتی سهون در غیرمنتظره ترین حالت ممکن، بدون توجه به اون اسلحه، نیم قدمی به سمتش برداشت، با وحشت متقابلا یه قدم عقب کشید و اسمش رو به آرومی غرید.
_ سهون...
سهون ازش نمیترسید و این به خودیِ خود ترسناک بود.
_ مینهو جاش امنه... از اینجا برو.
لحن سهون هنوزم آروم بود... میخواست کای رو با لحن آرومش قانع کننده... حداقل اینطوری دیده میشد، اما فقط خودش میدونست قلبش چطور داره خودش رو به قفسه ی سینه ش میکوبه.
_ فقط بهم بگو مینهو کجاست.
کای کله شق بود و سهون به خوبی از این موضوع آگاه بود.
_ ببین، نمی‌دونم با وجود نگهبان ها چطوری اومدی تو، اما مطمئن باش اگه ببیننت، زنده بیرون رفتن برات غیرممکن میشه.
سهون پچ پچ وار توضیح داد و اخمی رو بین ابروهای کای نشوند.
_ مینهو تو این خونه ست... من قرار نیست جایی برم.
_ حتی اگه مینهو رو هم پیدا کنی، نمیتونی بدون دردسر با اون بچه از اینجا بری بیرون.
اون دوتا دیوونه شده بودن... وسط سالن ایستاده بودن و تو اون حالت داشتن بحث میکردن.
_ برای این دیگه من تصمیم میگیرم.
_ زده به سرت... اصلا فکر کردی چطوری...
اما قبل از اینکه سهون بتونه حرفش رو کامل کنه، صدای باز شدن در اصلی عمارت تو سکوت پیچید و سهون با نگرانی حرفش رو نصف و نیمه رها کرد.
بی اختیار چنگی به دست کای که اسلحه رو نگه داشته بود، زد و با گرفتن مچ دستش، اونو دنبال خودش به سمت راه پله ها کشوند و زیر راه پله پنهان شدن، اما قبل از اینکه کاملا خودشون رو اون زیر جا بده، صدای برخورد کفش هاشون با پارکت توجه محافظی که وارد سالن شده بود رو جلب کرد.
با استرس شونه های کای رو هل داد و به چسبوندنش به دیوار، خودش هم بدون فاصله روبه روش ایستاد و به سرعت انگشتش رو به نشونه ی سکوت روی بینی ش گرفت.
کایی که بی حس شده بود و بدونی هیچ حرفی فقط به چشمایی که ثابت نبودن و هردفعه پشت سرشون رو چک میکردن، خیره شد.
میتونست تپش های قلب سهون رو روی قفسه ی سینه ی خودش حس کنه و این موضوع داشت دیوونه ش میکرد.
افکارش بهم ریخته بودن و کای تو اون لحظه حتی نمیتونست رو چیزی تمرکز کنه... گیجِ گیج بود.
سهون با شنیدن قدم هایی محافظی که داشت به اونا نزدیک میشد، زبونش رو روی لباش کشید و توجه کای رو از چشماش به لباش کشوند.
اون شب دیوونه شده بود.
چند دقیقه قبل داشت به کشتن اون پسر فکر میکرد و حالا...
حالا به بوسیدنش...
چی میشد اگه بدون هیچ قیدی سر جلو می‌برد و اون لبا رو به دندون میکشید؟ چی میشد اگه به حرف دلِ تنگش گوش میداد؟
_ لعنت بهش...
سهون زمزمه وار زیر لب غرید و به سرعت ضربه ی آرومی به شونه ی کای ضربه ای زد تا اونو به خودش بیاره.
_ از جات تکون نمیخوری، فهمیدی؟
با حالت دستوری گفت و کای تازه فهمید دقیقا تو چه موقعیتی گیر کردن.
سهون نگاه آخری به اون پسر انداخت و قبل از اینکه محافظ بهشون برسه، از زیر راه پله بیرون اومد و همون کافی بود تا کای با بیچارگی سرشو به دیوار پشت سرش بکوبونه.
نباید میباخت...
نباید به تپش های قلبش میباخت...
نباید به اون نزدیکی به سهون میباخت...
نباید به چشماش و لباش میباخت...
وقتی مینهوی کوچولوش تو اون عمارت بود، نباید میباخت.
درحالی که سرش به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و چشماش بسته بود، میتونست صدای صحبت های سهون و محافظ رو بشنوه.
_ جناب اوه، شمایید!
محافظ درحالی که با دیدن سهون، خیالش راحت شده بود، گفت.
_ اتفاقی افتاده؟
و لحن جدی سهون... همون لحنی جدیدا زیاد از سهون می‌شنید!
_ نه قربان، فقط آقای اوه دستور دادن امشب بیشتر دقت کنیم و منم با شنیدن صدا یکم شک کردم... ببخشید مزاحم شما شدم.
محافظ با احترام گفت.
_ مشکلی نیست، میتونی بری.
سهون با آرامش ظاهری گفت و محافظ با تعظیم کوتاهی، قدم زنان از اونجا دور شد.
سهون دستی به گونه ش کشید و با محو شدن محافظ، به ضرب دوباره خودش رو به زیر راه پله رسوند.
_ دقیقا از همین حرف میزنم... اینجا برات خطرناکه.
بدون توجه به چیزی، تندتند گفت و کای با شَک سرشو کج کرد.
_ چرا طوری رفتار می‌کنی که برات مهمم؟
با تردید، بدون هیچ فکری پرسید و به چشم دید که سهون لحظه ای حرف تو دهنش گیر کرد.
سهونی که بعد از چند ثانیه هم نتونست چیزی بگه، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_ راه بیوفت.
عصبی از سوال لعنتی اون پسر، غرید و با گرفتن بازوش اونو دوباره دنبال خودش کشوند و هردو از پله ها بالا رفتن.
داشت چیکار میکرد؟
نقابش کجا بود؟
چرا گاردش رو پایین آورده بود؟
و همه چی وقتی برای خودش و افکارش بدتر شدن که کای رو به اتاق خودش برد و در رو پشت سرشون بست.
و تو یه لحظه پشیمون شد.
اشتباه بود.
راهش رو داشت اشتباهی می‌رفت.
_ اون قسمت از دیوار یه فرو رفتگی هایی داره و میتونی ازش پایین بری... قبلا خودم ازش استفاده میکردم.
با یادآوری اینکه یه شب هایی از پنجره ی اتاقش فرار میکرد و دوباره از همون راه برمیگشت تو اتاق خودش، گفت و با دست به پنجره ی اتاقش اشاره کرد... بی خبر از اینکه کای هم یه بار از اون راه استفاده کرده.
با سکوت کای، با تردید سرشو بالا آورد تا بفهمه چرا اون پسر حرکتی نمیکنه، اما وقتی با نگاه خیره و شکاک اون پسر روبه رو شد، ابروهاشو توهم کشید تا دوباره نقاب رو به زیبایی رو صورتش نگه داره.
_ برو...
دستور داد، اما ظاهرا کای اون لحظه قصدی برای اطاعت نداشت.
_ سهون...
کای با صدای بم و عمیقش صداش زد و سهون به سرعت دستش رو پشت کمرش پنهان کرد تا لرزششون رسواش نکنن.
لعنت بهش...
اشتباه بود.
کمک کردن به کای و آوردنش به اون اتاق اشتباه بود.
_ چرا بجای اینکه منو تحویل بابات بدی، داری کمکم میکنی؟
کای با قلبی که بخاطر جواب اون سوال هیجان داشت و تند میتپید پرسید... یه چیزی اون وسط درست نبود... یکی چیزی داشت می‌لنگید و کای داشت دیوونه میشد.
سهون تحویلش نداد.
حتی زمانی که 4 ماه از دید دونگ هوان پنهان شده بود، سهون آدرس خونه ش رو به پدرش نداد.
چرا؟
اون سهون داشت دیوونه ش میکرد... اون رفتار ضد و نقیض داشت کای رو عاجز میکرد... باید کدومشون رو باور میکرد؟
_ سهون...
_ قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم، از اینجا برو کیم جونگین...
لحن سهون همچنان محکم بود و فقط خدا میدونست برای نگه داشتن اون لحن، چقدر داره تلاش می‌کنه.
_ نچ...
کای صدایی درآورد و به سهون نزدیک شد و قبل از اینکه اون پسر قصدی برای عقب رفتن داشته باشه، بازوشو بین انگشت هاش گرفت.
_ چرا داری به دشمنت کمک میکنی؟
و همون جمله برای سهون تیر خلاصی بود... درسته، اون پسر دشمن بود... دشمنی که زندگیشو تباه کرده بود.
ریشخند کمرنگی رو لباش شکل گرفت و عمیق تر به چشمای مشکی و شفاف کای خیره شد.
_ بزارش به پای اینکه یه زمانی دوست داشتم...
با همون ریشخند جواب داد و فشرده شدن بازوش رو بین انگشت های محکم کای حس کرد.
_ یعنی الان دیگه نداری؟
کای اون شب قصد جونش رو کرده بود، مگه نه؟
کایی که فاصله شون رو دوباره کم کرد و صورتش رو مقابل صورت سهون نگه داشت و اون سوال رو پرسید، قصد جونش رو کرده بود.
_ جواب بده سهون... دیگه دوسم نداری؟
حتی دیگه براش مهم نبود موقع پرسیدن اون سوال صداش لرزیده یا نه... اون لحظه فقط یه جواب برای قلبش میخواست.
_ چطور میتونم دشمنم رو دوست داشته باشم؟
برخلاف کای، سهون با لبخند محوی جواب داد و باعث شد کای به آرومی بازوشو رها کنه.
چرا داشتن با کلمات بازی میکردن؟
با عقب کشیدنِ کای، سهون به یکباره به خودش اومد... سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
_ سریع تر برو... مینهو اینجا جاش امنه، شما نمیتونید باهم از اینجا برید... فعلا صبر کن تا پدر رو قانع کنم... تا اون موقع من مواظبشم.
تندتند توضیح داد و بی هدف انگشتش رو به زیر بینی ش کشید و دوباره سرشو بلند کرد.
کای عصبی دستی به موهای بهم ریخته ش کشید و با بستن چشماش، نفس سنگینی کشید و دوباره چشماش رو باز کرد.
باید چیکار میکرد؟
با وجود حرفای سهون، همچنان می‌رفت دنبال مینهو؟
یا به حرف سهون گوش میداد؟ سهونی که اون کارو بخاطر اینکه یه روزی دوسش داشت، انجام داده بود؟
_ مینهو خیلی زود سرما میخوره... اتاقش باید همیشه گرم باشه!
قبل از اینکه از تصمیم ثانیه ایش پشیمون بشه، به سرعت گفت و بدون اینکه منتظر جواب سهون بمونه، پا چرخوند و به سرعت به سمت پنجره رفت.
سهون درحالی که هنوزم سرجاش ایستاده بود، به منظره ی روبه روش خیره بود.
پنجره ای که باز شد... کایی که پاهاش رو از پنجره رد کرد و همونجا نشست... و سری که برای ثانیه ی کوتاهی به سمتش برگشت و چشمایی که برای آخرین بار توهم قفل شدن.
_ ولی من هنوز دشمنم رو دوست دارم سهون...
کای بدون هیچ فکری، با آروم ترین حالت ممکن گفت و بی توجه به اینکه چه بلایی سر نقاب اون پسر آورده، پاهاش رو روی اولین پایه ای که رو دیوار قرار داشت، گذاشت و از پنجره پایین رفت.
رفت و بالاخره سهون رو با خودش تنها گذاشت.
سهونی که به محض تنها شدن نفس لرزونی کشید و با چشمایی که دیگه جدی نبودن، به پنجره ی باز خیره شد.
_ ولی ما بازم فقط یه دشمنیم...
با غم گفت و تکخندی به قلب بی قرارش زد.
_ اون فقط یه دشمنه...
و مثل یه دیکته اینو برای قلبش یادآوری کرد.


From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now