Part 27

475 134 99
                                    


باورم نمیشه دوباره سرما خوردم :/ اصن بدن خودمو درک نمیکنم :/
اینم یه پارت طولانی برای جبران هفته ی قبل که آپ نداشتیم.
امیدوارم لذت ببرید ^^
ووت و کامنت یادتون نره...
بهم بگید روند داستان چطوره ^^
بوس بوس *-*




میل شدیدی به کوبوندن اون در لعنتی تو صورتش داشت، اما انگار بدنش قرار نبود ازش پیروی کنه.
درحالی که دستگیره ی در هنوزم بین انگشت هاش فشرده میشد، به پسر قدبلند خیره شد و منتظر موند تا یه چیزی بگه.

_ سلام...
چان بعد از چند لحظه سکوت، با شَک گفت و آب دهنش رو قورت داد.
بک در جوابش فقط سری به نشونه ی تایید تکون داد و متوجه نبود نگاه خیره ش تا چه حد اون پسر رو مضطرب می‌کنه.
_ میتونم بیام تو؟
_ وقتی اینجایی یعنی سهون بهت اجازه داده وارد خونه بشی.
درحالی که سعی میکرد لحنش خونسرد باشه، غیرمستقیم اجازه ی ورود داد و با پا چرخوندن، به چان پشت کرد و وارد خونه شد.
_ در رو پشت سرت ببند.
صدای بک، چان رو به خودش آورد و نفسش رو به بیرون فرستاد. به سرعت قبل از اینکه اون پسر پشیمون بشه، وارد شد و در رو بست و قدم های کوتاهش رو به سمت پذیرایی برداشت.
جایی که بک با بیخیالی رو کاناپه ی کرم رنگ نشسته بود و درحالی که دستاشو رو پاهاش تکیه کرده بود، سرشو پایین انداخت.
بک هم ذهنش درگیر بود و چان از اینکه یکی از دلایل درگیری ذهنش بود، شدیدا شرمنده بود.
نفس عمیقی کشید و اینبار قدم هاشو به سمت اون کاناپه برداشت و با تردید کنار بک با فاصله ی نسبتا کمی نشست.
_ بکهیون...
با ملایمت صداش زد.
این شانس رو سهون بهش داده بود.
وقتی اون پسر بهش گفته بود که با بک درباره ی یه چیزایی حرف زده و حالا نوبت چانه که حرفاش رو به پایان برسونه، حقیقتا انتظار نداشت سهون یه ملاقات تو اون خونه براشون ترتیب بده.
با اینکه روز اول به سهون گفته بود که نیازی به پادرمیونی نداره و خودش اون مسئله رو حل می‌کنه... اما حالا نمیتونست به اون شانسی که سهون براش جور کرده بود، پشت پا بزنه.
بکهیون کمی نرم تر شده بود و چان مطمئن بود که دلیلش صحبت های سهون میتونست باشه.
_ میشه یه بار برای همیشه بزاری توضیح بدم و توهم بهم گوش بدی؟
با خواهش گفت و دستاش رو روی پاهاش قفل کرد تا به سمت بک نرن.
_ قبلا گوش ندادم؟
بک درحالی که سرشو به طرف چان برمیگردوند، به آرومی پرسید.
_ گوش دادی... اما تو شرایطی که از دستم عصبانی بودی.
_ هنوزم هستم...
چان با ملایمت توضیح داد و بک با همون لحن قبلی بلافاصله جواب داد.
_ می‌دونم... اما اگه برات توضیح ندم، در حق جفتمون بد کردم.
چان سعی میکرد لحنش قانع کننده باشه... مسخره به نظر میرسید، اما قبل از اینکه به اونجا بیاد، حتی با یه مشاور هم مشورت کرده بود.
اون مرد با اینکه به دلیل چان برای اونجا بودن، خندیده بود، اما درنهایت کمک زیادی کرده بود.
به چان اعتماد به نفس داد...
بهش فرصت داد تا چیزایی که میخواست بگه رو یه دور با خودش مرور کنه.
و چند نکته ای که حین توضیح باید رعایت میکرد... باید صادق می‌بود... باید اجازه میداد احساساتش کلمات رو کنترل کنن و...
لعنت بهش که چان مطمئن نبود تا کجا می‌تونه پیش بره.
_ روزی که...
با صدای بک رشته ی افکارش پاره شد و تمام توجهش رو به اون پسر داد.
_ اولین روزی که اومدی مغازم...
خب ظاهرا بک واقعا میخواست یه چیزایی رو بپرسه و متقابلا چان باید بهش جواب میداد... اما به همین راحتی بود؟
بک مکثی کرد و با خیره شدن به چشمای درشت چان، ادامه داد:
_ همه ش با نقشه بود؟
حتی برای بک هم سخت بود بپرسه... از جوابش میترسید... از اینکه احمق فرض شده باشه، میترسید.
_ ببین بکهیون...
چان نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
_ قبل از اینکه همه ی اینا شروع بشه، هدف ما فقط سهون و خانواده ش بودن... خودت می‌دونی چه اتفاقی برای جونگین افتاده، اون دوره هیچ جوره نمیتونستم منصرفش کنم... و به عنوان یه رفیق وظیفه م بود که کنارش بایستم.
بک دلش میخواست بپرسه سهون تو اون بازی دقیقا چه نقشی داشت که باید تاوان پس میداد، اما سکوت کرد تا چان فقط ادامه بده.
_ هیچ راه ارتباطی ای برای نزدیک شدن به سهون نبود...
_ جز بکهیونی که مثل احمقا میتونست اون ارتباط رو به وجود بیاره، هوم؟
تمام تلاشش تو یه لحظه از بین رفت و درحالی که بین حرف چان پریده بود، با کنایه گفت و باعث شد چان چند لحظه مکث کنه.
_ اینطور نیست بک... درسته، تو یه راه ارتباطی برامون ساختی... شاید اوایل همین نقش رو داشتی... من چاره ای نداشتم... اما وقتی شناختمت، شدی یکی از بهترین دوستام... بک گوش کن، قبلا بهت گفتم ک وقتی بچه بودم پدر و مادرم رو از دست دادم... وقتی برای اولین بار اومدم خونه تون، بعد مدتها فهمیدم خانواده داشتن چه حسی داره... اینکه تو رو به عنوان یه دوست کنار خودم داشتم، خیلی برام باارزش بود... و خدا می‌دونه تو اون مدت چقدر از اینکه بعضی چیزا رو ازت پنهان میکنم، عذاب وجدان داشتم... تو دوست من بودی، حق نداشتم چیزی رو ازت پنهان کنم، اما...
به اینجا حرفش که رسید، مکث کوتاهی کرد و زبونش رو روی لباش کشید.
_ اما طرف دیگه ی قضیه جونگین بود... جونگین برادرمه، بهترینه منه، خانواده ی نصف و نیمه ی منه، من نمیتونستم پشتش رو خالی کنم.
به محض پایان جمله ش، نفسش رو با هوفی به بیرون فرستاد و دستی به صورتش کشید.
_ اما به دور از همه ی اینا... اومدم بهت بگم، شاید با نقشه جلو اومدیم، اما احساسات من نقشه نبود... اون اوایل به عنوان یه دوست میدیدمت و این نقشه نبود... اما وقتی اولین بار منو بوسیدی، ترسیدم...
بی اختیار خودش رو کمی جلو کشید و دست عرق کرده ش رو به شلوارش کشید.
_ از این میترسیدم که اگه یه قدم به این سمت برداریم، چی میشه... من حقیقت رو بهت نگفته بودم و نمیتونستم وقتی یه چیزی برای پنهون کردن وجود داشت، یه رابطه ی احساسی رو باهات شروع کنم... بخاطر همین اون شب بدون هیچ حرفی رفتم.
وقتی بک چشماش رو بست و سرشو پایین انداخت، مکثی کرد تا اون پسر حرفاشو هضم کنه... میدونست یکم وقت میخواد.
و واقعا هم همینطور بود. بکهیونی که به راحتی میتونست اون شب رو به یاد بیاره... یادش میومد وقتی چان رو بوسید، اون پسر وحشت کرده بود... بهش گفته بود اشتباه کرده... حالا میفهمید که چرا اون شب پس زده شد.
سرش پر شد از حرفایی که یهویی گفته شدن و خاطراتی که هجوم آورده بودن... حس میکرد تو اون لحظه توانایی تشخیص درست و غلط رو نداره.
با کلافگی دستاشو بلند کرد و رو سرش گذاشت و باعث شد چان با ناراحتی به پسری که کلافگی ازش می‌بارید، خیره بشه.
با تردید دستی که تا اون لحظه رو پاهاش نگه داشته بود رو بلند کرد و به سمت سر بک برد، اما توی راه، یهو متوقف شد.
نباید کاری میکرد که تمام تلاشش به باد بره... بک داشت فکر میکرد... داشت به حرفای چان فکر میکرد... این یه قدم بزرگ بود، هوم؟
بک خسته از افکاری که انگار تمومی نداشتن، به یکباره سرشو بالا آورد و باعث شد چان هم با هل دستش رو عقب بکشه و نفسش رو حبس کنه.
_ ادامه بده...
بک با صدای گرفته، دستور داد.
_ خب...
چان هل شده از حرکت عریضی دستش، آب دهنش رو قورت داد و بی هدف نگاهش رو اطراف پذیرایی ساده و شیک چرخوند.
لعنت بهش...
چرا یادش نمیومد دقیقا تا کجا حرف زده؟... تبدیل شده بود به دانش آموزی که موقع ارائه، یکی میپره وسط حرفش و باعث میشه ادامه ش از ذهن اون دانش آموز بیچاره بپره.
_ می‌دونی چیه؟
با تکخند عاجزی گفت و توجه بک رو به خودش جلب کرد.
_ یادم رفت چی میخواستم بگم.
اون مشاور لعنتی بهش گفته بود صادق باشه... نکنه تو صادق بودن داشت زیاده روی میکرد؟
سرشو به طرفین تکون داد تا رو موضوع اصلی تمرکز کنه.
_ بزار خلاصه بهت بگم... من دوستت دارم... و هرکاری که لازم باشه انجام میدم تا اینو به جفتمون ثابت کنم.
بدون هیچ فکری گفت و برخلاف چند ثانیه قبل، اینبار با اطمینان سرشو برای تایید حرفای خودش تکون داد.
بهترین کار همین بود.
و طرف مقابل بکهیونی بود که برای چند لحظه به معنای واقعی خشک شده بود و با بهت به چانیولی که غیر منتظره حرفاشو زده بود، خیره شد.
باید باور میکرد؟
_ بک...
چان با دیدن چهره ی عجیب بک، یهو احساس ترس کرد.
_ من تاحالا ازش فرار میکردم... به همون دلیلی که بهت گفتم، اما حالا... حالا هیچ رازی وجود نداره که جلومو بگیره... منو می‌شناسی، می‌دونی کیَم و چرا وارد زندگیت شدم... می‌خوام... می‌خوام یه شانس بهم بدی... به جفتمون، هوم؟
کلماتش واقعا ته کشیده بودن، بخاطر همین بین جملاتش ثانیه ای مکث میکرد... و حالا با پایان جملاتش، با خواهش به اون پسر خیره شد.
_ حتی...
بک سکوت چند لحظه ای رو شکست و با تردید گفت:
_ حتی اگه حرفی که میزنی، درست باشه... ما قراره از این به بعد چطور ادامه بدیم چان؟
و همون جمله برای اینکه قلب چان به یکباره شروع کنه به تند تپیدن، کافی بود.
خدای بزرگ...
بک داشت به دادن یه شانس فکر میکرد...
_ من همیشه کنار سهون می‌ایستم و مطمئنا تو هم همین کارو درحق کیم جونگین می‌کنی... همین الان جاهامون مشخصه... ما همیشه باید روبه روی هم بایستیم.
بک اولین افکاری که داشت از ذهنش رد میشدن رو به زبون آورد... میتونست امیدوار باشه چان یه جواب قانع کننده بهش بده؟
_ اینطور نیست بک... یعنی من نمی‌ذارم اینطور باشه.
اینبار به خودش جرعت داد و دستش رو روی بازوی بک قرار داد و کمی نزدیک تر شد.
_ چطوری؟ هوم؟
بک با خواهش پرسید و سرشو کج کرد.
_ حق با توعه... شرایط طوریه که در طول روز ممکنه روبه روی هم بایستیم، اما...
لبخند اطمینان بخشی زد و متقابلا مثل بک، سرشو کج کرد تا دقیق تر به اون چشما خیره بشه.
_ اما وقتی شب شد، میام و طوری بغلت میکنم که یادت بره هرکدوممون تو چه جبهه ای هستیم.
تک تک کلمات رو مطمئن تر از همیشه گفت و فشاری به بازوی بک وارد کرد.
یه جواب ساده بود.
اما چرا بک حس میکرد با همون جمله امیدوار شده؟
_ تا کی؟
_ تا وقتی اوضاع بهتر بشه...
_ اوضاع بهتر میشه؟
با کورسوی امیدی پرسید.
_ بهت قول میدم... و برای اینکه قولم رو نگه دارم، هرکاری میکنم... هرکاری...
و چانیولی که انگار اون شب تصمیم گرفته بود برای به دست آوردن پسر روبه روش، دست به هرکاری بزنه.
_ پس شروع کن...
بک با تکخند آرومی گفت و چهره ی چان تو صدم ثانیه گیج شد.
_ هوم؟
_ همین الان طوری بغلم کن که یادم بره وقتی صبح شد باید هر کدوم کجا وایستیم.
اینبار نوبت بک بود تا بدون هیچ فکری بگه و چان... چان بدون هیچ مکثی، بازوی بک رو کشید و با قرار دادن یکی دیگه از دستاش رو سر بک، اونو بین بازوهاش گرفت و سر بک رو روی شونه ش فشرد و دقیقا همون لحظه نفسش رو با خیالی راحت به بیرون فرستاد.
بالاخره موفق شده بود.
و خدا میدونست قلب لعنتیش چطور خودش رو به قفسه ی سینه ش میکوبه.
و بکهیونی که بی توجه به قلب بی قرارش، با آرامش سرشو رو شونه ی پهن چان تکیه داد و پیشونی ش رو به گردن گرمش چسبوند.
وقتی سهون بهش پیشنهاد داده بود اون شب رو باهم تو اون خونه بگذرونن، فکرشم نمی‌کرد که با چان روبه رو بشه، چه برسه به اینکه اینطوری تو آغوشش بمونه.
نمیدونست چند لحظه تو اون حالت موندن، اما اونقدری بود که بک درنهایت یه نفس آسوده بکشه.
بخشیدنِ چان انگار یه باری رو از دوش خودش برداشته بود.
_ چان؟
_ هوم؟
چان درحالی که شقیقه ی بک رو با شستش نوازش میکرد، جواب داد.
_ حتی گوشی و نرم افزارهایی که ازم خریدی هم جزو نقشه تون بود؟
نمیدونست چرا اون سوال رو پرسید، فقط نمی‌خواست فضای بینشون تو سکوت بگذره.
چان با شنیدن اون سوال، تکخندی زد و لب پایینی ش رو بین لباش گرفت.
_ به هرحال باید به یه بهونه ای میومدم مغازه ت... یادمه اولین باری که ازت خرید کردم، کلی پیش یکی از دوستام غر زدم که این پسر رسما سر کیسه م کرده.
چان با شوخی گفت و بک بدون هیچ خودداری ای خندید و باعث شد شونه هاش تو بغل چان تکون بخوره.
اما با این حال با حرص مشتی به بازوی چان کوبید و باعث شد خنده ی پسر بزرگ تر تو گوشش بپیچه.
_ من گرون فروش نیستم.
_ بله بله... شما فقط بابت خدمات عالی، پول خودت رو میگیری.
چان گفت و بک با وجود اینکه داشت تلاش میکرد تا نخنده، عقب کشید و حق به جانب به چشمای براق و آروم چان خیره شد.
_ مگه شک داری؟
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید... طوری که چان هیچ جوابی نداشت بده.
مخصوصا چانیولی که شدیدا دلش برای اون حالت از صورت بک تنگ شده بود و بعد مدتها تونسته بود لبخندش رو ببینه.
بی اختیار دستش رو بلند کرد و اینبار چونه ی بک رو به آرومی بین انگشت هاش گرفت و با حالت عجیبی شستش رو نوازش وار به زیر لبای بک که هنوزم آثار خنده روشون بود، کشید و باعث شد لبخند جفتشون محو بشه.
_ متاسفم...
چان زمزمه وار گفت و بک با کنجکاوی ابروهاشو بالا انداخت.
_ چرا؟
_ بخاطر اینکه اولین بارمون مثل عوضیا فرار کردم.
درحالی که نگاهش قفل لبای نیمه باز بک بود، با همون لحن قبلی گفت و وقتی لبخند محوی رو لبای بک نشست، بدون هیچ صبری خودش رو جلو کشید و لباشو رو لباش کوبوند.
دلش میخواست ملایم باشه، اما اون لبای نرم عقل از سرش پرونده بودن... درحالی که سعی میکرد بازم آروم بمونه، جفت لبای بک رو با ملایمت بین لباش گرفت و مک کوچیکی بهش زد... لعنتی... تا وقتی قرار بود طعم اون لبا رو بکشه و با خودش تکرار کنه صاحب اون لب ها بکهیونه، ملایمتی درکار نبود.
یکی از دستاشو با بی قراری به سر بک رسوند و انگشت هاشو لای موهاش فرو برد و اینبار مک عمیق تری به لب پایینی ش زد.
بک با حس مکیده شدن لبش بین لبای داغ پسر بزرگ تر، حس عجیبی تو بدنش پیچید و باعث شد جفت دستاشو دور گردن چان حلقه کنه.
نفس نصف و نیمه ای از بینی گرفت و بلافاصله لب بالایی چان رو مکید و زبونش رو روش کشید و از داغی و خیسی ای که به بوسه شون اضافه شده بود، لذت برد.
چان با حرکت پسر کوچیک تر، بی اختیار متوقف شد و لبهاش ازهم فاصله گرفتن و همین برای بک فرصتی بود تا زبونش رو با شیطنت بین لبای نیمه بازش بکشه.
و چانیولی که به همون سرعت اون بوسه رو شروع کرده بود، عقب کشید و درحالی که به همین سادگی به نفس نفس زدن افتاده بود، به لبای نم دار بک خیره شد.
نمی‌خواست جلو تر بره... یعنی چنین اجازه ای رو فعلا به خودش نمی‌داد... همینکه بک بهش یه شانس داده بود و اونو تو بوسه همراهی کرده بود، فعلا براش کافی بود.
بی طاقت بوسه ی سریعی به لبای نیمه باز بک زد و به ضرب فشاری به سرش وارد کرد و اونو رو شونه ی خودش گذاشت.
مطمئن نبود قلب خودشه که اینقدر محکم میتپه، یا مال بکهیونه...
اما تو اون سکوت... حس کردن اون ضربان تند و محکم براش آرامش بخش تر از هرچیزی بود.
_ ممنونم...
صادقانه تشکر کرد و بوسه ای رو موهای نرم و مشکی رنگ بک کاشت.
و بکهیونی که با اون بوسه انگار تو خلسه فرو رفته بود، فقط چشماشو بست و با جا به جا کردن سرش، راحت تر به اون شونه ی پهن تکیه داد.
هرچقدرم تلاش میکرد تا ازش فرار کنه و حداقل تو اون لحظه فکرش رو کمی آزاد کنه، اما ظاهرا شدنی نبود...
اون فکر داشت تو سرش براش دهن کجی میکرد.
فکر به آینده ی نامعلوم و عجیب دو پسر...
جونگین یه بازی ای رو شروع کرده بود.
و حالا سهون تبدیل شده بود به یکی از مهره های اصلی اون بازی...
به راستی... سهون و جونگین قرار بود تا کجا پیش برن؟


From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now