Part 8

603 157 31
                                    

با برخورد باد ملایمی با صورتش، به آرومی پلک زد...


هیچ نظریه درباره ی اینکه کجاست، نداشت...

دوباره پلک زد و به محض اینکه چشماش کمی باز شدن، نگاهش با نیمرخ چهره ای آشنا برخورد کرد...


با گیجی نگاهی به اطراف انداخت و تو یه ثانیه متوجه شد که تو ماشینه...

دوباره نگاهش رو به نیم رخ کای که تو سکوت مشغول رانندگی بود، انداخت...


و انگار همون نگاه کوتاه برای اینکه مکالمه هاشون تو سرش ریپید بشه، کافی بود...


آخرین چیزی که به یاد داشت، بودنشون تو اون بار بود...

حرفای کای...


جوابای خودش...


با گیجی دوباره نگاهش رو گردوند و به پنجره ی ماشین که کمی پایین بود و باعث میشد اون باد ملایم به صورتش برخورد کنه، خیره شد...

_"بیدار شدی؟"


کای که از تکون های ریز سهون متوجه ی بیدار شدنش شده بود، پرسید و باعث شد سر سهون به یکباره به سمتش برگرده...


_"آ..آره..."


به طرز خجالت آوری، معذب بود...


انگار بخاطر باد خنکی که به صورتش میخورد، کمی از گیجی خارج شده بود...


و حالا که مستی از سرش پریده بود، تازه فهمید دقیقا چیکار کرده...


خدای بزرگ... واقعا پیشنهاد کای رو قبول کرده بود؟


حسی که به کای داشت، عشق نبود...


محال بود عشق باشه...


سهون به عشق تو نگاه اول اعتقادی نداشت... باور داشت که اول باید طرف مقابلش رو بشناسه و باهاش وقت بگذرونه تا بتونه عاشق بشه...


و حالا به طرز ترسناکی میخواست کای رو بشناسه و باهاش وقت بگذرونه!


_"واقعا اینکارو کردم..."


زیرلب برای خودش زمزمه کرد... اما به هرحال تو سکوت ماشین، به گوش کای رسید...


_"چیکار کردی..."


_"واقعا پیشنهادت رو قبول کردم..."


اینبار با بهت، خطاب به کای گفت و باعث شد لبخند دندون نمایی رو لبای کای بشینه...


_"نکنه به یه ساعت نکشیده، پشیمون شدی!"


کای با همون لبخند دندون نما و تکخندی که بهش اضافه کرده بود، برای ثانیه ای به سمت سهون برگشت و پرسید...


و انگار همون چهره ای که از خودش ساخته بود، برای اینکه سهون بی اختیار سری به نشونه ی منفی تکون بده، کافی بود!


برای پشیمون شدن دیر بود...


با پیچیدن ماشین کای تو کوچه ی آشنایی که درنهایت به عمارت میرسید، افکارش رو جمع بندی کرد...

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now