Part 33

482 126 93
                                    

سلام عزیزای دل...
دیر وقت شد 😶 اما خب آپ کردم 😄
امیدوارم ازش لذت ببرید 💙💜
ووت و کامنت هم یادتون نره 😙

.
.
.

نمی‌خواست به چیزی فکر کنه، درواقع نمی‌خواست به افکار نگران کننده ش بالا و پر بده.


تو اون لحظه فقط و فقط باید با پدرش حرف میزد... فقط باید سوالات تو سرش رو میپرسید.


با اخمی که حتی نمیتونست تصور کنه چقدر پررنگ شده، در رو باز کرد و با گیجی به پدری که به ضرب به سمتش چرخید، خیره شد.


نباید فکری میکرد...


بازم تو سرش اینو دیکته کرد و با همون نگاه سوالی، به پدرش خیره شد.


_ بابا...


به آرومی صداش زد و به چشم دید که اون مرد با ترس قدمی به سمت عقب برداشت.


_ جونگین.


اصلا حس خوبی به اون حالت پدرش نداشت... مردی که بدون هیچ رودربایستی ای از حضور پسرش ترسیده بود.


_ موضوع چیه بابا؟


با همون لحن قبلی پرسید و با شَک قدمی به جلو برداشت، اما چرا پدرش ساکت شده بود؟ زمانی که کای بیشتر از همیشه نیاز داشت یه نفر به سوالات تو سرش جواب بده، ساکت شده بود؟


قلب لعنتیش این وسط چی میخواست؟


چرا داشت دیوونه وار میزد؟


اونم ترسیده بود؟


از آوار شدن باورهاش ترسیده بود؟


_ قضیه چیه؟


اینبار با صبری که داشت به تهش میرسید، پرسید.


_ جـ..جونگـ...


مرد بالاخره به خودش اومد، به سرعت تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی میزی که پشت سرش قرار داشت، گذاشت و با اضطراب قدمی به سمت پسرش برداشت.


ترس هاش داشتن جلوی چشماش اتفاق میوفتادن و اون به عنوان یه پدر حق داشت که اون لحظه هل بشه، حق داشت دستاش بلرزن، حق داشت که قدم هاش سست بشن.


_ برات توضیح میدم...


با استرس گفت و با تردید بازوی جونگینی که هنوز منتظر جواب سوالاش بود، گرفت.


_ بشین...


پسرش رو روی تختش نشوند و خودش هم کنارش نشست.


چی باید می‌گفت؟


وقتی حتی از قبل فکر نکرده بود چی باید بگه، الان حتی یه کلمه هم تو سرش نبود.


_ مقصر چی بودی بابا؟


جونگین پرسید و انگار میخواست با پرسیدن اون سوال، کار رو برای پدرش راحت تر کنه.


باید می‌گفت؟ وقتش رسیده بود؟

From revenge to love [kaihun / chanbaek]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن