نگاهش رو به خورشیدی که چند دقیقه ای میشد که شروع کرده بود به روشن کردن آسمون تیره رنگ، دوخت و با یه نفس عمیق از روی تخت بلند شد.
با انگشت شست و اشاره ش شروع کرد به مالیدن چشمای خمار و بی خوابش و مستقیم به سمت سرویس بهداشتی رفت و با تموم شدن کارش و شستن صورتش، بی سر و صدا ازش خارج شد.
به سمت کمدش رفت و لباس ساده و بی دردسری رو پوشید و با قدم های آرومش از اتاق خارج شد و بی اختیار به سمت آشپزخونه قدم برداشت اما یهو ایستاد.
نیم نگاهی به آشپزخونه انداخت و با یه نفس عمیق، مسیرش رو عوض کرد و با گرفتن سوییچ ماشینش، به سمت خروجی حرکت کرد.
در اصلی رو باز کرد و قبل از اینکه خارج بشه، ناخودآگاه نگاهش به تصویری که تو آینه ی کنار در بود، تلاقی کرد.
نگاه بی حسی که به اون تصویر خیره شده بود.
چند روز گذشته بود؟
۴ روز؟ یا شایدم ۵؟
هیچ تصوری از اینکه اون چند روز رو چطوری گذرونده بود، نداشت.
تیم جستجویی که دست از گشتن برداشته بود و گفته بود که گشتن دنبال اون جسد کار بی فایده ایه.
جسد...
هنوزم اون کلمه به قلبش صدمه میزد، اما سهون...
سهون اون چند روز رو دووم آورد فقط چون به زنده بودنش باور داشت.
با اینکه ته ذهنش گاهی اوقات خلافش رو تو روش فریاد میزد، اما سهون نمیخواست اون باور رو از دست بده.
باوری که تا اون لحظه سر پا نگهش داشته بود.
چی میشد اگه اون باور رو از دست میداد؟
به یکباره ابروهاشو توهم کشید و سرشو برای از بین بردن اون فکر، تکون داد و قدمی به سمت بیرون برداشت.
در خونه رو بست و از حیاط کوچیکش رد شد تا به ماشینش برسه.
دستی به صورتش کشید... دیدن خودش تو اون وضعیت حتی به خودش هم صدمه میزد.
زیر چشماش گود افتاده بود و پلکاش پف کرده بودن و تو چشماش رگه های سرخ دیده میشد که خبر از اشک های شبانه ش میداد.
درسته هربار برای خودش یادآوری میکرد که باید زنده موندن اون پسر رو باور داشته باشه، اما این دلیل نمیشد که از روی دلتنگی گریه نکنه.
دلیل نمیشد به این فکر نکنه جونگین تو اون رودخونه ی سرد افتاده و بخاطر دردی که احتمالا کشیده، گریه نکنه.
موهاش بهم ریخته بود و لباسی که نامنظم پوشیده بود، به تنش زار میزد و ته ریشی که رو پوست سفید صورتش مشخص بود.
با باز کردن در ماشین، پشت فرمون نشست و روشنش کرد.
هیچ حسی به کارایی که انجام میداد، نداشت... عجیب داشت میگذشت و سهون هیچ کنترلی رو حرکاتش نداشت.
انگار فقط داشت به صورت روتین کاراشو انجام میداد... صبح زود، به محض بالا اومدن خورشید، سوار ماشینش میشد و به سمت اون رودخونه ی جهنمی حرکت میکرد.
فرقی نمیکرد چه هوا آفتابی باشه چه بارونی... در هر صورت سهون تا شب همونجا مینشست.
حتی دلیلش رو هم نمیدونست.
امکان نداشت جونگین یهو از اون رودخونه بیرون بیاد، اما بازم به اونجا میرفت... کار دیگه ای از دستش برنمیومد و اگه تو خونه میموند، قطعا دیوونه میشد.
براش مهم نبود تمام زندگیش رو تو اون چند روز رها کرده، سهون فقط نیاز داشت جونگین رو ببینه... همین!
حتی سراغ پدرش هم نرفته بود.
در واقع جونی نداشت که بخواد باهاش بحث کنه.
چی میخواست بگه؟
چقدر میخواست داد و هوار کنه؟
اون چیزا جونگین رو برمیگردوند؟
صدای چرخش چرخ های ماشینش رو سنگ ریزه های کنار رودخونه، بهش میفهموند که به مقصد هرروزه ش رسیده.
ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد.
راهی که داشت به سمت کناره ی رودخونه طی میکرد، بعد اون چند روز دیگه رنگ و بوی قدم های خسته ی سهون رو گرفته بود.
با شنیدن صدای جریان آب رودخونه، ناخودآگاه اخمش عمیق تر شد... چند قدم بعدی رو هم برداشت و با بیرون دادن نفس سنگینش، رو زمین نشست.
پاهاشو خم کرد و تو شکمش جمع کرد و چونه ش رو روی زانوهاش گذاشت و با همون چشمای سرخ شده به منظره ی دردناک روبه روش خیره شد.
روزش دوباره شروع شده بود...
یه روز دیگه بدون جونگین!
گاهی اوقات فکر میکرد، چی میشد اگه زندگیش مثل فیلم ها میشد؟ چی میشد اگه یه معجزه اتفاق میوفتاد؟ چی میشد اگه خود، فیلم نامه ی زندگی خودش رو مینوشت؟
لااقل خودش تا این حد در برابر زندگیش بی رحم نبود.
شاید بعدا قلبش اینهمه درد رو حس نمیکرد.
نگاهش بی هدف بین موج های کوچیکی که تو رودخونه به وجود میومد، میچرخید.
چی میشد اگه یه قدم جلو میرفت؟
اگه تو اون رودخونه ناپدید میشد، کی قرار بود بفهمه؟
اما اون بازم سهون بود. همونی که نمیتونست خودخواه باشه... درسته اون لحظه فقط به جونگین فکر میکرد، اما ته قلبش هنوز راضی نمیشد این کارو با عزیزهاش بکنه.
سهون متوجه بود.
روز اولی که شروع کرد به نشستن کنار رودخونه، متوجه شد که آجوما نصف روز رو پشت سرش نشسته بود.
دومین روز، بکهیون تا آخرشب بدون حرف زدنی کنارش نشست و متقابلا به رودخونه خیره شد.
سومین روز حتی متوجه ی پدرش هم شده بود، اما اونقدر خسته بود که حتی نمیتونست بره و یقه ش رو بگیره و بخاطر نابود کردن تمام تلاش هاش، ازش تقاص پس بگیره.
جونگین رفته بود و دیگه بی فایده بود.
و روز قبلی که ییشینگ اومده بود...
به سختی میتونست حرفاشو به یاد بیاره، اما انگار اون حرفا تونسته بودن یکم سهون رو به خودش بیارن.
البته فقط برای دیروز :)
*فلش بک*
مثل هرروز، همون نقطه نشسته بود.
بی صدا...
صدای ماشینی که داشت به اونجا نزدیک میشد، سکوتش رو بهم میزد.
ماشینی که متوقف شد و صدای باز و بسته شدن در به گوشش رسید و اینبار صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشد.
و سهونی که حتی روشو برنگردوند تا ببینه اون شخص کیه.
_ سهون...
و درنهایت صداش بود که هویتش رو مشخص کرد.
ییشینگی که با نگرانی، بدون فاصله، کنار سهون رو زمین نشست و به نیم رخش، نگاهی انداخت.
نگرانش بود.
حال سهون اصلا خوب نبود و اینکه اینو نشون نمیداد، ییشینگ رو بیشتر نگران میکرد.
_ سهون...
برای دومین بار صداش زد و بازم با سکوت و بی توجهی ش مواجه شد.
با ناراحتی کمی سرشو خم کرد و با تردید دستش رو جلو برد و درحالی که ابروهاش به سمت پایین شکل گرفته بودن، چونه ی سهون رو بین دو انگشتش گرفت و اونو با کمی فشار به سمت خودش برگردوند.
اما تو یه ثانیه پشیمون شد.
چشمای سهون پشیمونش کرده بود.
دیدن سرخی اون چشما براش دردناک بودن و ییشینگ نمیدونست چطور باید اون روزا رو بگذرونن.
نفهمید چند ثانیه به اون چشما خیره شده، اما وقتی به خودش اومد، بغضی رو گلوش نشست و چشمایی که اشک زده بودن.
آخرین بار کِی گریه کرده بود؟
حتی به یاد نداشت.
اما درد سهون، درد خودش بود... و دیدن این حالتش باعث شد کنترل احساساتش رو از دست بده.
و سهونی که بی هدف، متقابلا به اون نگاه خیره شد و درنهایت با دیدن برق اشکی که تو چشماش دیده بود، بی اختیار گردنش صاف شد و اینبار جدی تر بهش خیره شد.
اون اشک های بخاطر سهون بودن؟
_ گریه نکن...
اولین چیزی که تو سرش بود رو با صدای گرفته به زبون آورد و با دیدن اولین قطره اشکی که رو گونه ی شینگ غلتید، ابروهاشو توهم برد.
_ داری با خودت چیکار میکنی؟
ییشینگ با غم پرسید و سعی کرد بغضش رو قورت بده، اما درعوض قطره های بعدی از پلکاش فرار کردن.
_ گفتم گریه نکن.
سهون اینبار جدی تر گفت و با آزاد کردن چونه ش، دوباره نگاهش رو به سمت رودخونه برگردوند.
نمیخواست ببینه.
اون اشک های خودش رو هم از خودش پنهون میکرد تا به خودش بگه که مرگ اون پسر رو باور نکرده و اونوقت ییشینگ خیلی راحت جلوش داشت بخاطر سهون گریه میکرد.
اونا حق نداشتن عزاداری کنن...
وقتی سهون هنوزم باور داشت که جونگین زنده ست، اونا حق عزاداری نداشتن.
ییشینگ با دیدن حالت سهون، به سرعت اشک هاشو پاک کرد و دستشو رو دست سهون گذاشت.
_ باشه هرچی تو بگی...
صداش هنوزم بغض داشت، اما سعی میکرد مطمئن تر حرف بزنه.
_ بیا باهم حلش کنیم... تنهایی انجامش نده.
_ اشتباه میکنی شینگ.
سهون با مکث کوتاهی گفت و پوزخند کم جونی رو لباش درخشید.
_ من حلش نمیکنم... چون چیزی برای حل کردن وجود نداره... این یکی از پرونده های شرکت نیست. این زندگی منه و فقط هم یه نفر میتونه....
اما یهو متوقف شد.
انگار یهو از توضیح دادن خسته شده بود. پس نفس عمیقی کشید و لباشو روهم فشرد.
_ تو به من گفته بودی کیم جونگین برات تموم شده.
ییشینگ با اخمی که ناخواسته بین ابروهاش نشسته بود، گفت و کمی به سمت سهون خم شد.
_ دروغ گفتم...
و سهونی که صادقانه، با لحن بی جونی جواب داد.
_ سهون.
_ دروغ گفتم شینگ... به همه تون... حتی به خودم...
و انگار اون آخرین کلماتی بود که سهون قرار بود به زبون بیاره، چون حتی وقتی ییشنیگ دستش رو به سرش رسوند و با فشار آرومی مجبورش کرد، سرشو رو شونه ش بزاره و زیرلب یه چیزایی براش زمزمه کرد هم سهون جوابی نداد.
درواقع، جوابی نداشت که بده.
_ میدونم به یکی نیاز داری... به یکی که بغلش کنی و باهاش دردودل کنی... به یکی که غمت رو باهاش شریک بشی... و بزار من باشم، کسی که کنارت میشینه و دردت رو به جون میخره... بزار کنارت باشم هون...
و ای کاش اون پسر میفهمید سهون به یکی نیاز نداشت... به جونگین نیاز داشت :)
*پایان فلش بک*
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...