پلکاش به آروم تکون خوردن و بی هدف نفس عمیقی کشید و چشماش رو کمی باز کرد تا به نور عادت کنه.
مغزش هنوز به طور کامل بیدار نشده بود، اما میتونست درد خفیف گردن و کمرش رو حس کنه.
نگاهی به اطراف انداخت... خونه ی خودش بود، اما چرا تو پذیرایی خوابیده بود؟
با حس سنگینی که روی پاهاش بود، نگاهش رو از سقف گرفت و به طرف پایین چرخوند و با دیدن صحنه ی روبه روش، تو یه لحظه کل شب قبل براش یادآوری شد!
جونگینی که جلوی در خونه ش، با اون حال عجیب، پیداش شده بود.
حرفای بی سر و تهش...
زمزمه های هزیون وارش...
عذرخواهی های بی پایانش...
و بعد از اون نفهمید چطور تو همون حالت خوابشون برده بود.
خودش رو کاناپه نشسته بود و جونگینی که پایین پاهاش، رو زمین نشسته بود، سرشو رو پاهاش گذاشت و تو همون حالت خوابش برده بود.
فکرش به سرعت درحال پردازش اون موقعیت لعنتی بود و سهون نمیدونست تو اون لحظه چطور به قلبش بفهمونه که برای یکبارم شده، ساکت بمونه.
چطور میخواست ساکتش کنه وقتی جونگین اونطوری جلوی چشماش خوابیده بود و سهون میتونست بعد مدتها چهره ی آرومش رو ببینه؟
ناخودآگاه توجهش به گونه ی اون پسر جلب شد... همون سمتی که روز گذشته بهش مشت زده بود.
حقیقتا فکر نمیکرد اینقدر محکم زده باشه که حالا با جای کمرنگش مواجه بشه.
بی اختیار گوشه ی لباش کش اومدن و پشت بندش به ضرب لباشو روهم فشرد تا از حرکتشون جلوگیری کنه.
یکی از دستاشو بلند کرد و درحالی که تو سرش داشت از خودش میپرسید "دقیقا داری چیکار میکنی؟"، انگشتش رو به آرومی به صورت جونگین رسوند و با احتیاط رو کبودی کمرنگی که دقیقا رو استخون گونه ش به وجود اومد، کشید و با حس اون لمس، دستش نامحسوس لرزید و حس عجیبی به بدنش وارد شد.
داشت چیکار میکرد؟
اون کیم جونگین بود...
همونی که جلوی کل خانواده ش اعتراف کرده بود که براش فقط و فقط یه دشمنه.
داشت صورت دشمنش رو اونطوری نوازش میکرد؟
میخواست کیو گول بزنه؟
دلش تنگ شده بود... دلش برای پسری که بدترین بلاها رو سرش آورده بود، تنگ شده بود و اگه میخواست با خودش صادق باشه، کسی اونجا نبود و میتونست یکم به قلبش اجازه بده کاری که دوست داره رو انجام بده.
اشکالی که نداشت، مگه نه؟
بی توجه به دردش، کمی گردنش رو کج کرد تا دید بهتری به اون چهره داشته باشه.
دلش میخواست چشماش رو لمس کنه...
و انجامش داد.
دلش میخواست ابروهای خوش فرمش رو لمس کنه...
و اونم انجام داد!
و وقتی به خودش اومد که عمیقا به لبای حجیمش خیره شده بود.
یهو سرشو تکون داد و باعث شد بدنش هم کمی تکون بخوره و انگار همون کافی بود تا پلکای اون پسر هم تکون بخورن.
به یکباره هول شد، هیچ تصوری از اینکه چطور باید درمقابلش واکنش نشون بده، نداشت پس اولین کاری که به ذهنش اومد رو انجام داد و به ضرب چشماش رو بست و ناخودآگاه نفسش حبس شد.
دقیقا داشت چیکار میکرد؟
آب دهنش رو قورت داد و درحالی که سعی میکرد نفسش صدادار نباشه، به آرومی نفسی گرفت و تکون خوردن اون سر لعنتی رو روی پاهاش حس کرد.
و قلبی که اینبار از استرس، تپش هاش تندتر شده بود.
لعنت بهش، دقیقا چرا خودشو به خواب زده بود؟
با حس برداشته شدن سنگینی ای که رو پاهاش بود، بی اختیار چشماش باز شدن و تو همون لحظه، نگاهش با چشمای پف کرده و خوابآلود اون پسر تلاقی کرد.
اون چشما همینطوریشم با قلبش بازی میکردن، و حالا تو این حالت...
_ صبح بخیر...
کای با صدای گرفته، اون سکوت معذب کننده رو شکست و باعث شد سهون هم با گیجی سری به نشونه ی تایید تکون بده.
و دوباره سکوتی که فرمانروایی میکرد.
_ چیزه...
کای با تردید گفت و دستی به پشت گردن دردناکش کشید.
_ میتونم از دستشویی استفاده کنم؟
حتی اون پسر هم معذب بود و سهونی که کلا قصدی برای حرف زدن نداشت... اون آرامش نسبی برای جفتشون عجیب بود.
_ اوهوم...
با صدای آرومی تایید کرد و بلافاصله، با دستش به بخش راهرو مانندی که گوشه ای قرار داشت، اشاره کرد تا به اون پسر بفهمونه که از اون طرف باید بره.
_ ممنونم...
کای با همون صدای گرفته، کوتاه گفت و از جاش بلند شد و به محض اینکه قدمی دور شد، سهون نفسش رو با بیچارگی به بیرون فرستاد و با تردید دستی به پاهاش کشید... درست جایی که سر اون پسر قرار داشت.
اما حتی چند ثانیه از اون نفس عمیق نگذشته بود که دست کای رو روی شونه ش حس کرد و تکونی تو جاش خورد و به محض بلند کردن سرش، بوسه ای رو موهاش نشست.
اون کیم جونگین لعنتی اون روز قصد جونش رو کرده بود؟
با گیجی آب دهنش رو قورت داد و به جونگینی که بدون هیچ حرفی، بعد از اون بوسه ی یهویی، قدم هاشو به سمت دستشویی برمیداشت، خیره موند.
_ فاک یو...
اینبار با حرص زیر لب نالید.
واقعا هیچ درکی از اون موقعیت نداشت.
از روز قبل که به اون صورت مشت کوبیده بود، چه چیزی عوض شد که اون پسر به خودش جرعت میداد خیلی راحت بیاد تو خونه ش و اینطور ببوستش و قسمت مزخرف ماجرا این بود که رفتارهای خودش هم درک نمیکرد.
چرا چیزی نمیگفت؟
چرا اونو بیرون نمیاندخت؟
چه بلایی سرش اومده بود؟
با عجز دستی به موهاش کشید و خودش هم از جاش بلند شد و قدم های نامنظم و بی حوصله ش رو به سمت آشپزخونه برداشت.
_ چه مرگته سهون؟
واقعا چرا اینطوری وا داده بود؟
پوفی کشید و از توی کابینت بسته ی قهوه ش رو بیرون کشید و بعد از ریختشون تو دستگاه قهوه ساز، روشنش کرد و همونجا به کابینت تکیه داد.
_ خیلی خوب...
درحالی که با خودش حرف میزد، نفسش رو به ضرب به بیرون فرستاد.
_ به خودت بیا پسر.
و انگار همون جمله کافی بود تا یه نفس عمیق دیگه بکشه... جدا کنار اون پسر نفس کشیدن براش مشکل میشد.
با صدای باز و بسته شدن در دستشویی، یهو صاف ایستاد و به سرعت به سمت قهوه ساز برگشت.
ابروهاشو توهم کشید و سعی کرد همون سهونی که تو اون 4 ماه بود، بشه.
با صدای قهوه ساز، دوتا ماگ برداشت و خودش رو با پر کردنشون، مشغول کرد و سعی میکرد حواسش رو از قدم هایی که به آشپزخونه نزدیک میشدن و درنهایت متوقف شدن، پرت کنه.
_ بابت دیشب متاسفم...
صدای آروم کای رو شنید و با گرفتن ماگ ها، بی هدف به سمتش چرخید و نگاهش با صورت نم دارش تلاقی کرد.
دوباره ذهنش درگیر شد.
شب قبل چه اتفاقی افتاده بود که اون پسر رو به اون حال و روز انداخته بود؟
_ بیا بشین...
برخلاف اخمی که بین ابروهاش بود، لحنش ملایم بود و کای رو وادار کرد پشت میز بشینه و ثانیه ی بعد قهوه ای که سهون آماده کرده بود، جلوش قرار گرفت.
_ میخوای حرف بزنی؟
نمیدونست چرا تا اون حد داره با کای راه میاد، اما یه چیزو خوب میدونست... اینکه نمیتونه اونو تو اون حال ببینه.
به کایی که بی صدا به ماگ روبه روش خیره شده بود و سری به نشونه ی تایید تکون داده بود، خیره موند.
میخواست حرف بزنه...
بخاطر همین موضوع اونجا بود!
زبونش رو روی لباش کشید و انگشتش رو به ابروی نم دارش رسوند و گوشه ش رو خاروند.
_ تقریبا 22 سالم بود...
حتی مطمئن نبود درست شروع کرده یا نه... فقط میخواست فکرای تو سرش رو به اون پسر بگه.
فقط توضیح بده... توضیح بده و توضیح بده.
برای سهونی که بهش بد کرده بود خیلی بیشتر از اینا بدهکار بود!
_ مادرم رو وقتی کوچیک بودم از دست دادم و تمام اون سالها نونا دقیقا مثل یه مادر بود برام... نه فقط برا من، حتی برای چان هم مادری کرد.
با گفتن اون جمله، سرشو بالا آورد و با یه لبخند محو به چشمای ناخوانای سهون خیره شد.
سهونی که تقریبا حدس زده بود اون مکالمه ای که کای شروع کرده بود، قراره به کجا ختم بشه.
_ هیچ تصوری از اینکه یه روز برم خونه و ببینم جایی که زندگی میکردم درحال آتیش گرفتنه، نداشتم...
کای داشت حرف میزد و سهون آب دهنش رو بی صدا قورت داد.
دوست نداشت چیزی درباره ی اون موضوع بشنوه، اما به هرحال بدون هیچ اعتراضی، فقط گوش میداد و دردی که تو صدای کای بود قلبش رو به درد میآورد.
_ سهون، من زندگیم تو اون خونه سوخت... چون خواهرم توش بود.
گردنش رو کمی کج کرد و با پایان جمله ش، صداش بخاطر بغضش، کمی گرفته شد.
_ من با چشمای خودم دیدم که چطور جسم بی حال مینهو رو از اون خونه ی سوخته بیرون کشیدن...
اینو گفت و به محض اینکه سهون نگاه خیره ش رو گرفت و سرشو پایین انداخت، دستش رو دراز کرد و رو دست سهون گذاشت.
_ سرتو پایین ننداز... به هیچ عنوان!
برخلاف لحن گرفته ی چند لحظه قبل، اینبار محکم گفت و باعث شد سهون با تردید درباره سرشو بالا بیاره...
حقیقتا شرمنده بود... از طرف پدرش، درمقابل مینهویی که از همه بیگناه تر بود، شرمنده بود!
_ اینا رو نگفتم که سرتو بندازی پایین سهون... تو توی این قضیه آخرین نفری هستی که باید شرمنده بشه... فقط میخوام توضیح بدم.
اطمینانی که تو لحن کای بود، سهون رو وادار کرد سری به نشونه ی تایید تکون بده.
_ اینایی که میگم قرار نیست چیزی رو توجیه کنه، اما من داستان رو اینطوری شنیدم... اوه دونگ هوانی که بخاطر مسائل سیاسی و مشکلاتی که با پدرم داشت، اون خونه رو آتیش زد.
و همون جمله برای اینکه سهون با ناباوری عقب بکشه، کافی بود.
دیگه نمیخواست بشنوه... واقعا دلش نمیخواست کای اون جملات رو ادامه بده... از حقیقت میترسید... از هر حقیقتی که زندگیشون رو به بازی گرفته بود، میترسید.
_ میتونی تصور کنی به عنوان یه جوون که فهمیده خواهرش قربانی یه درگیری ساده شده، چه حالی داشتم؟... من فقط یه حس داشتم و اونم خشم بود... داشتم دیوونه میشدم. از یه طرف پدرم، از یه طرف مینهو... فقط یه چیز میخواستم، اونم انتقام از پدرت بود.
و حالا نوبت کای بود که با شرمندگی سرشو پایین بندازه.
_ و حتی روحمم خبر نداشت که پشت همه ی این ماجراها، پدرم بود.
و بازم قلبی که بخاطر اون جمله گرفته بود... هنوزم نتونسته بود شب قبل و حقیقتی که راجب پدرش فهمیده بود رو هضم کنه.
عصبی و ناراحت، دستی به پیشونیش کشید و اون بغض لعنتی رو قورت داد و با بالا آوردن سرش، به چشمای ناراحت سهون خیره شد.
_ بازم میگم... اینایی که گفتم قرار نیست چیزی رو توجیه کنن... من...
معذب از اون نگاه عجیب سهون، یهو رشته ی کلام از دستش خارج شد و کلافه چند بار پلک زد.
_ من حتی انتظار بخشش هم ندارم... فقط میخوام اینو از طرف خودم و پدرم درست کنم.
_ جونگین...
سهون با نگرانی صداش زد... اون حرف یعنی کای یه نقشه ای تو سرش داشت و سهون واقعا نمیخواست با موضوع جدیدی روبه رو بشه.
_ تموم شد؟
با تردید پرسید و کای با گیجی به نگاه خیره ش ادامه داد.
تو یه لحظه تصمیم گرفت... حرفایی که 4 ماه تمام، پشت سرش نگه داشته بود رو تو یه لحظه تصمیم گرفت که بگه...
سهون بود دیگه... هرچقدر هم عوض میشد، بازم نمیتونست اونقدر پیچیده باشه... میخواست اون موضوع رو به روش خودش حل کنه.
_ میدونی...
کوتاه گفت و نفسش رو صدادار به بیرون فرستاد.
_ روز اولی که فهمیدم دقیقا چرا وارد زندگیم شدی، هیچ منطقی تو سرم نمونده بود... این حقیقت فقط درد داشت، بخاطر همین بدون هیچ فکری فرار کردم... حتی نمیخواستم ته ته فکرم به انتقام ختم بشه... سهونه دیگه... همیشه همینطوری بوده.
به اینجای حرفش که رسید، شونه ای بالا انداخت و تکخندی زد.
_ این مدت تو چین بودم... انگار بعد یه مدت به خودم اومده بودم، اما نمیتونستم به کسی بگم من همون سهون قبلی م. یعنی... جرعتشو نداشتم اما...
حالا داشت حرفایی رو میزد که حتی جرعتشو نداشت به خودش اعتراف کنه... سهون واقعا همون سهون بود... سهونی که دنبال یکم آرامش میگشت... سهونی که نمیخواست کسی آسیب ببینه... حتی شخصی که بهش آسیب زده بود :)
سهون بود دیگه...
با فکر بعدی ای که تو سرش شکل گرفت، تکخندی زد و اینبار سرشو به نشونه ی تاسف برای خودش تکون داد.
_ اما تو ذهنم نمیتونستم تو رو مقصر بدونم، میدونم احمقانه ست... اما با خودم فکر میکردم اگه من جات بودم، چه واکنشی نشون میدادم؟... پدرت اون بلا رو سر مادرم آورد و پدر من انتقامش رو از خواهرت گرفت و توهم از من...
هنوزم سعی میکرد لبخند بزنه و نمیدونست همون لبخند ملایمی که درد داشت، چه بلایی سر کای میاورد.
_ با خودم فکر میکردم حداقل من این زنجیره رو بشکنم...
انگار داشت با خودش حرف میزد... دیگه به کای نگاه نمیکرد، درعوض نگاهش رو به میز دوخته بود و جملاتش رو زمزمه وار میگفت، اما تو اون سکوت، اون جملات زمزمه وار هم تو گوش کای فریاد میزدن.
اون دقیقا به چنین سهونی آسیب زده بود و چطور به خودش جرعت میداد که حتی به جبران کردن فکر کنه؟
_ اون زمان حتی خجالت میکشیدم به خودم اینو اعتراف کنم، اما حتی نمیتونستم تصور کنم که بهت صدمه بزنم.
و همون جمله برای پسر بزرگتر تیر خلاصی بود.
_ سهون...
با درد نالید و چشماش رو بست و با عجز دندون هاشو روهم فشرد.
_ و دقیقا بخاطر همین برگشتم... برگشتم تا بتونم از تو و پدر محافظت کنم... دلم نمیخواد بیشتر از این به هم صدمه بزنید، پس لطفا...
مکث کوتاهی کرد و با انگشت ضربه ی آرومی به میز زد تا کای دوباره چشماش رو باز کنه.
_ لطفا یه داستان جدید درست نکن، باشه؟
چطور میخواست به اون سهون نه بگه؟ وقتی سهونش آروم تر از هر زمانی، اونطوری ازش درخواست کرده بود، مگه میتونست رد کنه؟
_ من ازت انتقام نگرفتم سهون...
با وجود فکرهای مختلفی که تو سرش میچرخید، چیزی که دلش میخواست رو گفت.
بی توجه به بحث متفاوت چند لحظه قبلشون!
_ درسته، برای انتقام اومدم سراغت... اما از یه جایی به بعد فقط میخواستم از این بازی لعنتی دورت کنم... نمیدونم دقیقا چه زمانی بود، شبی که مست کردی و اون حرفا رو بهم زدی؟ اولین بار که بوسیدمت؟ روزی که درباره ی پرونده ی پدرت بهم گفتی بهم اعتماد داری؟ یا روزی که رو شونه هام گریه کردی؟... مطمئن نیستم کِی، اما وقتی به خودم اومدم، دیدم نمیتونم بهت صدمه بزنم.
بازم داشت کاراشو توجیه میکرد و هرچقدر هم از این موضوع متنفر بود، بازم نمیتونست کنترلش کنه... مغز و قلبش داشتن بهش فشار میاوردن.
_ اما مثل همیشه دیر کردم... برای نجات دادن کسی که دوسش داشتم دیر کردم و...
نفسی گرفت و ادامه داد:
_ تهش هرکاری میکردم، بازم به صدمه زدن به تو ختم میشد.
باورش نمیشد اون جملات رو درحالی که به چشمای سهون خیره شده بود، به زبون میاورد.
دنیا تا این حد عجیب بود.
حتی روز قبل وقتی اون مشت رو خورده بود، فکر میکرد همه چیز برای خودش و سهون تموم شده... اما حالا پشیمون از همه ی کارایی که کرده بود، اونجا نشسته بود.
_ حرف زدن درباره ی اینا بی فایده ست.
سهون با سری پایین افتاده گفت و نفس عمیقی کشید و حواسش بود که جونگین از جاش بلند شد و دقیقا رو صندلیِ کنار سهون نشست.
_ منو نگاه سهون...
با تردید گفت و فقط خدا میدونست وقتی تو اون فاصله، نگاهش قفل چشمای سهون شد، چقدر دلش میخواست اون دوتا گوی مشکی رو ببوسه.
_ ازت انتظار ندارم حالا حالاها منو ببخشی... فقط...
بدون اینکه نگاه خیره ش رو قطع کنه، گفت و با یه مکث کوتاه ادامه داد:
_ فقط بهم اجازه بده چیزایی که خراب کردم رو درست کنم... هوم؟
سعی میکرد لحنش محکم باشه، اما فقط خودش میدونست، زیر میز، چطور شلوارش رو تو مشتش میفشرد.
_ قول میدم... قول میدم اینبار برای محافظت کردن ازت دیر نکنم.
جمله ش رو به پایان رسوند و با امیدواری به پسر کوچیک تر خیره موند.
_ من نیاز به محافظت ندارم.
سهون با کلافگی گفت.
_ اما من دارم.
و کای بلافاصله جواب داد.
بی توجه به همه چیز، با کلافگی دستاشو رو میز تکیه کرد و سرشو بین دستاش گرفت و هوفی کشید.
میتونست دوباره به کای اعتماد کنه؟
"البته که نه"
مغزش بلافاصله فریاد زد.
چطور میتونست اعتماد کنه؟ اونم به کیم جونگین؟
درسته قلبش یه جاهایی باهاش یاری نمیکرد، اما به این معنی نبود که سهون قراره به همین سادگی وا بده!
_ بعدش چی میشه؟ چی تو سرته؟
با وجود تمام افکار تو سرش، تو همون حالت، با لحن آرومی پرسید و متوجه ی لبخند دردناک و درعین حال آسوده ی کای نشد.
_ بیا به بعدش، بعدا فکر کنیم.
و کایی که بدون هیچ کنترلی جلو رفت و برای دومین بار، روی موهای سهون رو بوسید.
_ من درستش میکنم سهون... زندگی آرومت رو بهت برمیگردونم :)
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...