هاااای...
اینجا یه ریرای نادم و پشیمان داریم که حتی روش نمیشه، عذرخواهی کنه.
میدونم خیلی دیر شد و واقعا بابتش متاسفم.
جدا نمیدونم چه مرگم بود... تو اون دو هفته چندبار تلاش کردم بنویسم، اما انگار اصلا نمیشد.
خلاصه که خیلی خیلی متاسفم...
این قسمت تقدیم شما ^^
امیدوارم ازش لذت ببرید.
از این فیک 2 پارت مونده و بعدش، برای یه مدت از دست ریرا راحت میشید :)
دوستتون دارم *-*💜•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
دستش رو به آرومی به یقه ی پیراهن مشکی رنگش رسوند و بی اختیار یکی از دکمه هارو باز کرد و با کنار زدن یقه ش، یکم از اون گرمای آزاردهنده فاصله گرفت.
صدای همهمه ای که تو سالن شنیده میشد، انگار به اون گرما دامن میزد.
سعی میکرد به جمعیتی که دور میز کنفرانس جمع شده بودن، بی توجه باشه... با خونسردی ظاهری کمی از آب نوشید و با بالا آوردن سرش، نگاهش با محافظ های پدرش که با کلافگی اینطرف و اون طرف میرفتن، تلاقی کرد و همون کافی بود تا یه لبخند خاصی رو لباش بشینه.
با حس لرزش موبایلش، نگاهش رو پایین انداخت و اونو از جیبش بیرون کشید.
_ آقای خوشتیپ، کجایی؟
با دیدن اون پیام و اسم فرستنده ش که "جونگین" سیو شده بود، ناخودآگاه لبخندش پررنگ تر شد و درحالی که لب پایینش رو بین دندون هاش گرفته بود، شروع کرد به تایپ کردن جواب؛
_ تو سالن جلسه م، فکر کنم از حضورت خبردار شدن، فعلا با چان هیونگ همونجا بمون تا بهت خبر بدم.
گزینه ی ارسال رو زد و چند ثانیه نگذشت که دوباره لرزش موبایلش رو تو دستاش حس کرد.
_ باشه... دوست دارم.
واقعا درک نمیکرد که اون پسر چطور تو چنین موقعیتی میتونه چنین چیزی بگه و حتی خودش رو هم درک نمیکرد که چطور تو اون موقعیت نیشش بخاطر همون دو کلمه شل شده.
_ لوس...
با حرص تایپ کرد و به سرعت صفحه ی موبایلش رو خاموش کرد و اونو روی میز گذاشت.
درسته از ابراز علاقه ی اون پسر لذت میبرد، اما قرار نبود اون چیزی بفهمه.
_ اگه همینطوری پیش بره، وضعیت شرکت خیلی خراب میشه... باید هرچه زودتر کاری کنیم تا اسم کیم جونگین از لیست سهام دارها خط بخوره.
با شنیدن صدای یکی از سهامدارها و آوردن اسم جونگین، به سرعت سرش رو بالا آورد تا توجهش رو به اون بحث بده.
_ به هرحال اون مرده... بود و نبود اسمش، اونقدرام تاثیر خاصی نداره.
جمله ای که توسط یکی دیگه سهامدارها گفته شد و اخم ناخواسته ای که بین ابروهای سهون نشست.
_ اما من شنیدم هنوز جسدش پیدا نشده...
و همون جمله کافی بود تا سهون به یکباره از جاش بلند بشه.
مهم نبود که چندبار جونگین رو بعد اون روزها، بغل کرده، مهم نبود چقدر بوسیدش، مهم نبود چقدر برای خودش تکرار کرده که اون زنده ست... هنوزم که هنوزه اون بحث میتونست سهون رو بهم بریزه.
_ آقای اوه، جلسه کی شروع میشه؟
یکی از اون مردها پرسید و سهون برای اینکه اون افکار رو از سرش بیرون کنه، به آرومی سرشو تکون داد.
_ تا چند دقیقه ی دیگه... من برمیگردم.
با احترام جواب داد و بدون اینکه منتظر جواب بمونه، موبایلش رو گرفت و به سمت خروجی حرکت کرد.
جونگین زنده بود...
همین چند لحظه پیش بهش پیام داده بود...
همین چند دقیقه قبل بغلش کرده بود...
اون جملات دیکته وار برای خودش تکرار کرد و با یه نفس عمیق از اتاق خارج شد و به سمت آسانسور قدم برداشت.
_ چطور ممکنه؟
با شنیدن صدای عصبانی و آشنای ییشینگ، قدم هاش متوقف شدن و با گیجی سرشو اطراف راهرو چرخوند.
_ الان کجاست؟
با تشخیص منبع اون صدا، قدم هاشو به سمت در یکی از اتاق ها برداشت و با چک کردن راهرو، پشت در ایستاد.
_ قربان، ما فقط تو فیلم های مدار بسته ی ورودی شرکت، کیم جونگین رو دیدیم که وارد ساختمون شدن... داریم دنبالش میگردیم.
صدای مردی که به نظر میرسید یکی از محافظ ها باشه رو شنید و با تموم شدن جمله ش، چشماش به سرعت گرد شدن.
لعنت بهش...
دیده بودنش...
_ کیم جونگین بدون دلیل اینجا نیست... پشتش به یه چیزی گرمه که اومده... از سالن به خوبی محافظت میشه؟... نباید اجازه بدیم دستش به اون سالن برسه.
صدای ییشنیگ باعث شد سرشو کمی جلو ببره تا واضح تر، از پشت در به اون بحث گوش بده.
_ بله قربان، خیالتون راحت... کسی به اون سالن وارد نشده، جز...
_ جز؟
_ جز جناب سهون که اون روز خودتون دیدید که اونجا بودن...
با شنیدن اسم خودش و اون جمله، بی اختیار قدمی به عقب برداشت و آب دهنش رو قورت داد.
کم کم همه چیز داشت روشن میشد.
سهون به خوبی اون روز رو به یاد داشت...
*فلش بک*
هدستی که دی او به طرفش گرفته بود رو برداشت و تو گوشش گذاشت و پشت بندش کلاهی رو روی سرش گذاشت تا هدست مشخص نباشه.
درحالی ح سعی میکرد گوشش رو با کلاه بپوشونه، نگاهش به جونگینی افتاد که با نگرانی بهش خیره شده بود.
_ سهون، این میتونه خطرناک باشه... هنوزم برای منصرف شدن دیر نشده.
با دیدن چشمای نگران اون پسر، کوتاه و بی صدا خندید و دستش رو تو دست خودش گرفت.
_ قرار نیست چیزی بشه... جز من کسی نمیتونه وارد بشه...
با اطمینان گفت و دست جونگین رو تو دستاش فشرد.
_ اگه بهت شک کنن، برات دردسر میشه.
_ نگران نباش... میرم و اون مدارک رو میارم تا باهم بی گناهیت رو ثابت کنیم، هوم؟
باورش نمیشد به چنین آدمی تبدیل شده... حتی حاضر نبود یه ریسک کوچیک درباره ی سهون بکنه.
_ الان باید برم؟
سهون رو به دی او پرسید و پسر کوچیک تر به سرعت سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ محافظا زیادن، مواظب باشید وقتی دارید باهامون ارتباط برقرار میکنید، بهتون شک نکنن... وقتی وارد سالن بشید، من جای مدارک رو بهتون میگم.
دی او توضیح داد و سهون به یه تایید کوتاه، دوباره سرشو به سمت جونگین چرخوند و همون کافی بود تا اون پسر به یکباره خودش رو جلو بکشه و بوسه ای رو شقیقه ی سهون بکاره.
دی او با دیدن صحنه ی روبه روش، بلافاصله سرشو پایین انداخت تا اون دو راحت باشن.
_ خیلی مواظب باش... خب؟
سهون خنده ی خفه ای کرد و به آرومی از جاش بلند شد تا از ون خارج بشه، اما هنوز نتونست قدمی به عقب برداره که دوباره دستش کشیده شد و اینبار بوسه ای رو لباش نشست.
با ناباوری خندید و نیم نگاهی به دی اویی که هنوز سرش پایین بود انداخت و با چشم و ابرو به اون پسر دیوونه اشاره کرد.
_ ششش... من دیگه میرم.
با اطمینان زمزمه کرد و درحالی که بی دلیل قلبش شروع کرده بود به تند زدن، قبل از اینکه دی او سرشو بالا بیاره، اینبار خودش بوسه ای به لبای کای زد و درحالی که به دیوونگی جفتشون میخندید، از ون مشکی رنگ پیاده شد.
برای اینکه جونگین و دی او لو نرن، ماشین رو دور از سالن پارک کرده بودن و سهون مجبور بود کمی از راه رو پیاده بره.
دستی به لباش کشید و ناخودآگاه لبخند دندون نمایی رو لباش نشست.
داشت برمیگشت به همون سهون قبلی و نمیدونست این خوبه یا بد...
جونگین قرار نبود دوباره جا بزنه، مگه نه؟
با اون فکر، لبخندش به سرعت محو شد و سرشو به طرفین تکون داد.
درسته بدون هیچ گله ای، جونگین رو بخشیده بود، اما هیچ کنترلی رو افکار این چنینی ش نداشت.
نگاهی به ساختمونی که هر لحظه بیشتر بهش نزدیک میشد، انداخت.
بین محافظ هایی که دور تا دور ساختمون ایستاده بودن، میتونست چندتا از محافظ های پدرش رو تشخیص بده.
پدرش...
چطور قرار بود با اون مرد روبه رو بشه؟
نفس عمیقی گرفت و قدم های محکمش رو به سمت ورودی برداشت و قبل از اینکه اقدامی برای ورود انجام بده، متوجه ی گارد گرفتن محافظ ها شد.
_ اجازه ی ورود ندارید.
یکی از محافظ ها با لحن جدی ای گفت و با کنار زدن گوشه ی کتش، اسلحه ای که رو کمرش بود رو به سهون نشون داد.
اما قبل از اینکه سهون جوابی بده، یکی از محافظ های آشنا به سرعت جلو اومد و دستش رو روی شونه ی مرد گذاشت.
_ ببخشید قربان...
رو به سهون گفت و به سرعت نگاهش رو به سمت مرد برگردوند.
_ چیکار میکنی؟ ایشون پسر آقای اوه هستن.
و همون جمله کافی بود تا مرد به سرعت عقب بکشه و با یه عذرخواهی کوتاه، کمی کمرش رو خم کنه و سهونی که با بیخیالی ظاهری، سری تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه، در آهنی رو باز کرد و وارد شد.
بی اختیار نگاهش رو سرتاسر سالن چرخوند... کامپیوترها و سیستم هایی که انگاری منفجر شده بودن و کف سالن پر بود از تکه هایی که مشخص نبود متعلق به چه چیزیه.
نمیدونست چرا نمیتونه نگاهش رو از اون صحنه بگیره...
فکرش فقط دور و اطراف یه چیز میگذشت...
اینکه جونگین تمام مدت تو اون سالن بود... دردهاشو اونجا مخفی کرده بود.
وقتی خواهرش رو از دست داد.
زمانی که سعی میکرد از خودش کیم کای بسازه.
زمانی که بخاطر احساساتش درد میکشید.
زمانی که سهون رفته بود...
نفسش رو با هوفی به بیرون فرستاد و زبونش رو روی لباش کشید.
ای کاش میتونست اون لحظه برگرده و اون مرد رو محکم تو آغوشش بگیره.
_ سهون شی؟
با صدای دی او، از افکارش دست کشید و سعی میکرد رو حرفای اون پسر تمرکز کنه.
_ کجا باید برم؟
درحالی که قدمی به داخل برمیداشت، با آروم ترین حالت ممکن پرسید.
_ ته سالن، کنار یه در بزرگ، یه راه پله داره... از اون برید بالا.
قدم هاشو به سمت راه پله ای که دی او ازش حرف میزد، برداشت و درحالی که مواظب بود کسی توجهش بهش جلب نشه، از پله ها بالا رفت.
انتهای پله ها به یه راهروی نه چندان طولانی ختم میشد.
_ کدوم اتاقه؟
با دیدن دو دری که دو سمت متفاوت بود، پرسید.
_ سمت راست.
و به محض اینکه جواب دی او رو شنید، در رو باز کرد و با بهت به اون اتاق خیره شد.
حس میکرد وارد اتاق یه پزشک حرفه ای یا یه دانشمندی شده... واقعا فکر میکرد اون اتاق ها متعلق به فیلم ها و داستان هاست، اما دقیقا تو اتاقی ایستاده بود که پر بود از وسایل آزمایش پیشرفته.
جونگین و تیمش میخواستن چیکار کنن؟
_ پشت آخرین قفسه از وسایل آزمایشگاه، یه در مخفی وجود داره.
دی او گفت و سهون با گردوندن نگاهش، به سمت قفسه رفت و با گیجی بهش خیره شد.
_ چطوری باید بازش کنم؟
_ قفسه ی پایینی، وسایل روشو کنار بزنید و اونجا یه دکمه همرنگ قفسه هست... اونو فشار بدید.
دی او تندتند توضیح داد و به همون ترتیب، سهون هم به سرعت انجامش داد.
_ باید با شما یه تیم تشکیل بدم.
درحالی که با هیجان به کنار رفتن قفسه خیره شده بود، خطاب به دی او گفت و صدای خنده ی کوتاهش رو شنید.
سهون عاشق تکنولوژی بود و اونا... لعنت بهشون، اونا داشتن دقیقا تو همون تکنولوژی های جذاب زندگی میکردن.
با کنار رفتن قفسه، وارد اتاقک کوچیکی شد که جز چندتا وسایل جزئی، چیز دیگه ای توش نبود.
بدون اتلاف وقت، به سرعت به سمت کمدی که روبه روش بود قدم برداشت و با باز کردن کشو، نگاهش به چندتا پوشه و سیدی تلاقی کرد.
_ من حتی نمیدونم اینا همون چیزی هستن که میخوایم یا نه.
زیرلب تندتند غر زد.
_ هرچیزی که تو کشو هست رو با خودتون بیارید.
دی او با صبوری توضیح داد و سهون بی توجه به اینکه دی او اونو نمیبینه، سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ اوکی...
زیرلب با خودش گفت و مدارک رو زیر سوییشرتش جا داد تا مشخص نباشن.
_ سهون شی... زودتر بیاید بیرون، و لطفا موقع برگشت، قفسه رو دوباره ببندید.
دی او با همون لحن قبلی توضیح داد.
.
دستی به سوییشرتش کشید تا مطمئن بشه، چیزی مشخص نیست و درحالی که سعی میکرد حالت صورتش رو حفظ کنه، از اتاق خارج شد و پشت بندش، از پله ها پایین رفت.
کارش تو اون سالن تموم شده بود، پس باید بدون هیچ حرفی، فقط از اونجا میزد بیرون.
_ سهون؟
فقط چند قدم با در خروجی فاصله داشت که صدای آشنایی که صداش زده بود، باعث شد قدم هاش ناخودآگاه متوقف بشن.
ییشینگ بود.
بی اختیار اخماشو توهم کشید و با یه نفس عمیق به سمتش برگشت.
به هرحال نباید کاری میکرد که ییشینگ بهش شک کنه.
_ هون... اینجا چیکار میکنی؟ این چند روز کجا بودی؟ هیچ میدونی چقدر نگرانت شده بودم؟
ییشینگ درحالی که قدم هاشو برای نزدیک شدن به سهون برمیداشت، با نگرانی پرسید و قبل از اینکه قدم آخر رو برای به آغوش کشیدنش برداره، سهون ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و ییشینگ رو متوقف کرد.
_ نگران نباش... حالم خوبه.
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ باید توضیح بدم؟
لحنش سرد بود و ییشینگ بهتر از هرکسی میتونست اینو درک کنه.
_ هنوز ازم دلخوری؟
با سرخوردگی پرسید و اخم سهون رو عمیق تر کرد.
_ من دیگه میرم...
بی توجه سوال ییشینگ گفت و نیم قدمی به عقب برداشت.
_ خیلی خب... من میرسونمت.
و ییشینگی که سعی میکرد هر طور شده، اونو نگه داره.
_ نیازی نیست... خودم میرم.
کوتاه جواب داد و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف ییشینگ بمونه، پاچرخوند و به سرعت از سالن خارج شد.
_ ممکنه نعقیبم کنن... شما برگردید خونه... منم با تاکسی میام.
درحالی که از ساختمون دور میشد، خطاب به دی او گفت.
_ سهون...
اما اینبار برخلاف دفعات قبلی، صدای جونگین تو گوشش پیچید.
_ جونم؟
_ نذار اون مرتیکه بهت نزدیک بشه...
و لحن جدی و عصبی اون پسر بهش فهموند که سر اون موضوع تا چه حد جدیه.
*پایان فلش بک*
با باز شدن در روبه رویی، به یکباره به خودش اومد و نگاهش رو بالا آورد و با ییشینگی که با کلافگی از اتاق خارج شده بود، چشم تو چشم شد.
حقیقتا نمیدونست دقیقا چطور باید درمقابل نگاه عجیب ییشینگ واکنش نشون بده.
نمیدونست بخاطر اینکه از اعتماد ییشینگ سواستفاده کرده، شرمنده باشه یا به خودش بگه این حق جونگین بوده که بی گناهیش ثابت بشه.
_ پسرا...
اینبار با صدای آشنای پدرش، بالاخره نگاهش رو از چشمای ییشینگ برداشت و سرشو به سمت پدرش که از آسانسور بیرون اومده بود، برگردوند.
پدری که با دیدن سهون متعجب بود.
_ سهون...
_ آقای اوه... میبینید؟ سهون با وجود عزاداریش، تصمیم گرفته تو روز سخت تنهامون نذاره و اومده که تو جلسه شرکت کنه... مگه نه سهون؟
قبل از اینکه سهون بتونه حرفی بزنه، ییشینگ با یه ریشخند واضح گفت و آقای اوه با یادآوری اینکه بخاطر جلسه اونجان، به سرعت سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ خوبه... عجله کنید، بقیه منتظرن.
و خودش جلوتر راه افتاد و ییشینگ با گرفتن مچ سهونی که تا اون لحظه ساکت بود، پشت سرش قدم برداشت.
_ امیدوارم تا پایان جلسه کاری نکنی هون...
برای اولین بار این لحن جدی رو از ییشینگ میشنید و این نشون میداد اعتمادش به سهون کاملا از بین رفته.
اما نمیدونست سهون همه ی کارها رو قبلا انجام داده.
نفس عمیق و پراسترسی کشید و با وارد شدن به سالن جلسه، همراه با اون دو، صدر میز نشست.
_ خیلی خب... شروع میکنیم.
ییشینگ با صدای بلندی گفت.
_ قبل از هرچیزی اول وضعیت سهام کیم جونگین رو مشخص کنیم.
یکی از شرکا بلافاصله گفت و بقیه هم به سرعت تایید کردن.
_ هیچ مدرکی مبنی بر اینکه کیم جونگین اون سهام رو به صورت قانونی گرفته، نیست... من همراه با وکیل شرکت، پرونده ای تشکیل دادیم تا بتونیم اون سهام رو به خود شرکت برگردونیم.
آقای اوه با خونسردی توضیح داد.
_ پس اتهام های مبنی بر کلاهبرداری برای به دست آوردن سهام، حقیقت...
_ بدون من شروع کردید؟
قبل از اینکه اون مرد بتونه جمله ش رو کامل کنه، صدای آشنایی که تو فضای سالن پیچید، توجه همه رو به خودش جلب کرد.
سهون با دیدن جونگینی که با اقتدار همیشگیش وارد شده بود، ناخودآگاه لبخند محوی رو لباش شکل گرفت.
جونگینی که نگاه سرسری به شرکای متعجب انداخت و با یه لبخند ظاهری خودش رو به سمت دیگه ی میز، دقیقا روبه روی آقای اوه، رسوند و با لبخندی که پررنگ تر شده بود، ابرویی بالا انداخت و به چشمای عصبی آقای اوه خیره شد.
_ خیلی وقته ندیدمتون جناب اوه...
_ به چه جرأتی اومدی؟
عصبانیت تو لحن اون مرد کاملا مشهود بود، اما بازم سعی میکرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
_ مگه این جلسه ی سهامدارها نیست؟ از طرفی... شنیدم که داشتید درباره ی سهام من حرف میزدید... ادامه بدید.
با تکخند کوتاهی گفت و زبونش رو روی لباش کشید.
_ تو الان یه مجرمی...
_ نه تا وقتی که مدارک قانونی خرید سهام رو ارائه ندم... مگه نه؟
جونگین با رضایت خاصی جواب داد و پوشه ای که تو دستش بود رو روی میز گذاشت.
و دقیقا همون لحظه بود که نگاه ییشینگ به سمت سهون برگشت.
_ بابا...
اما سهون تمام حواسش به مردی بود که هر لحظه صورتش سرخ تر میشد و برخلاف ظاهر آرومش، سهون مطمئن بود تا چه حد عصبیه.
_ بابا آروم باش.
به سرعت بطری آب رو به سمت پدرش گرفت.
آقای اوه کمی از آب نوشید و سری تکون داد.
_ خوبم.
و بطری آب رو دوباره روی میز گذاشت.
سهون بی اختیار یهو از جاش بلند شد و ییشینگ با فکر به اینکه میخواد کاری برای اون کیم جونگین عوضی انجام بده، متقابلا به ضرب ایستاد و بازوی سهون رو گرفت.
_ گفتم کاری نکن.
لباشو به گوشش رسوند، پچ پچ وار زمزمه کرد و همون لحظه نگاهش با نگاه جونگین که دیگه خونسرد به نظر نمیرسیدن، تلاقی کرد.
هنوز تا باختن فاصله ی زیادی داشت.
به آرومی بازوی سهون رو رها کرد و بدون اینکه ازش فاصله بگیره، همون دست رو دور کمر سهون حلقه کرد.
_ بشین...
لحن دستوریش کافی بود تا سهون دوباره سرجاش بشینه.
و اینبار نوبت جونگین بود که تمام سعیش رو بکنه تا حالت صورتش از هم نپاشه.
درسته به سهون نگفته بود ییشینگ کسی بود که قصد کشتنش رو داشت، اما خودش که نمیتونست اون موضوع رو فراموش کنه...
و فقط خدا میدونست اون مرد تا چه حد براش نفرت انگیزه و حالا...
حالا چطور جرأت میکرد جلوی چشمای اون، اونطور به سهون نزدیک بشه.
پوزخندی زد و زبونش رو به قسمت داخلی لپش فشرد و اینبار نگاهش رو به سمت سهامدارها برگردوند.
_ بزارید خلاصه و مفید براتون روشن کنم.
لحنش مثل چند لحظه قبل دیگه آروم نبود و اینو خودش هم به خوبی میدونست.
_ تو این جلسه قرار بود درباره ی این صحبت کنید که با سهام من چیکار کنیم... اما حالا من اینجام و مدرک معتبری که نشون میداد، این سهام رو کاملا قانونی گرفتم... پس چیز دیگه ای برای بحث کردن نیست... پایان جلسه رو اعلام میکنم.
جملاتش رو تندتند پشت سرهم گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از شرکا باشه، از جاش بلند شد و به همون سرعت از سالن خارج شد.
و سهونی که با وجود هشدار ییشینگ، متقابلا از جاش بلند شد.
_ سهون، باید حرف بزنیم.
پدرش درحالی که هنوزم به میز روبه روش خیره بود، با جدیت گفت.
_ زود برمیگردم... تو اتاقتون میبینمتون.
و اون هم از سالن خارج شد.
چند روز قبل جونگین خیلی واضح بهش فهموند که درباره ی ییشینگ تا چه حد حساس و جدیه و چند دقیقه قبل میتونست نگاه عصبیش رو تشخیص بده.
همونطور که به سمت آسانسور حرکت میکرد، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و به سرعت شماره ی جونگین رو گرفت و وقتی بعد از چندتا بوق، تماسش بی جواب موند، هوف کلافه ای کشید و با عصبانیت موبایلش رو دوباره تو جیبش برگردوند.
به محض خارج شدن از آسانسور، قدم هاشو به سمت اتاق کار جونگین برداشت... اگه از شرکت خارج نشده بود، تنها گزینه دفترش بود.
_ آقای کیم تو اتاقشونن؟
به محض رسیدن به میز منشی جونگین، پرسید.
_ بله، همین الان رفتن داخل...
_ ممنون.
با یه نفس آسوده، گفت و اینبار با خیال راحت به سمت در اتاق قدم برداشت... تقه ای به در زد و بلافاصله در رو باز کرد و به محض وارد شدن، دستی رو کمرش نشست و در با صدای بدی بسته شد و ثانیه ی بعد دقیقا به دیوار کنار در کوبیده شد و متوجه شد که جونگین دستش رو پشت سرش گذاشته تا سرش با کوبیده شدن به دیوار صدمه ای نبینه.
جونگینی که حتی فرصت تحلیل رفتاراشو به سهون نداد و به محض ثابت شدن، با حرف لباشو رو لبای سهون کوبوند و بلافاصله بوسه شلخته و بدون تمرکزی رو شروع کرد.
انگار فقط میخواست خودش رو آروم کنه و ظاهرا سهون با این موضوع مشکلی نداشت... نه تا وقتی که میتونست جونگین رو آروم کنه.
جونگینی که مک عمیقی به لب پایینیش زد و با حس خواستن زیاد، زبونش رو بین لباش کشید و وقتی دستای سهون دور گردن و کمرش حلقه شدن و متقابلا شروع کرد به جواب دادن به اون بوسه، چشماش رو اینبار با آرامش بست و با کمی عقب کشیدن، نفسش رو به بیرون فرستاد.
_ خوبی؟
سهون زمزمه وار پرسید و جوابش شد یه بوسه ی کوتاه و آروم دیگه رو لباش و همون کافی بود تا کوتاه بخنده.
_ پس خوبی...
_ نزار بهت نزدیک بشه... اون دست رو میشکونم سهون...
با اینکه نسبتا آروم شده بود، اما هنوزم عصبانیت تو لحنش حس میشد و با گفتن اون جمله حلقه ی دستش رو دور کمر سهون محکم تر کرد... درست جایی که چند دقیقه قبل دست ییشینگ قرار داشت.
_ باشه عزیزم... آروم...
سهون که قصدش فقط آروم کردن جونگین بود، با لحن آرامش بخشی زمزمه کرد و سرشو تو گودی گردن جونگین فرو کرد و بوسه ی ملایمی رو گردنش کاشت.
_ سهون...
_ هووووم...
_ بوسم کن.
جونگین با جدیت گفت و سهون با تکخند متعجبی عقب کشید... چون محتوای اون جمله و لحن جدی جونگین هیچ همخوانی ای باهم نداشتن.
_ بچه شدی؟
_ بجنب هون...
با بی طاقتی گفت و سهون درحالی که سرشو به نشونه ی تاسف تکون میداد، اینبار جفت دستاشو به گونه هاش رسوند و صورتش رو قاب گرفت و بلافاصله بوسه کوتاهی رو لبای حجیمش کاشت.
_ خوبه؟
_ بیشتر...
و اون جواب مساوی شد با یه بوسه ی دیگه اما اینبار طولانی تر.
_ الان چی؟
و انگار لحن پرشیطنت سهون کافی بود تا دوباره به دیوار پشت سرش کوبیده بشه و بوسه ی خیسی که شروع کننده ش اون پسر بی طاقت بود.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_ کار سهون بود.
سکوت اتاق با صدای ییشینگ شکسته شد.
مردی که پشت میز نشسته بود و با بیچارگی سرشو بین دستاش گرفته بود، با شنیدن اون حرف، با شک سرشو بالا آورد و با گیجی به ییشینگی که کنار در ایستاده بود، خیره شد.
_ چی؟
با شک پرسید و ییشینگ معذب از نگاه های آقای اوه، به آرومی سرشو پایین انداخت و کلافه، نفسش رو به بیرون فرستاد.
_ کاملا مطمئن نیستم... اما جز سهون کسی وارد اون سالن نشد... به احتمال زیاد، مدارک رو سهون از اونجا خارج کرد.
با صدای آرومی توضیح داد... انگار با آروم گفتنش قرار بود حقیقت اون ماجرا عوض بشه.
آقای اوه با شنیدن اون جمله، فقط تونست با بیچارگی چشماش رو ببنده.
باور نمیکرد...
نمیخواست که باور کنه...
امکان نداشت سهون اینطوری بهش خیانت کنه.
امکان نداشت تک پسرش اینطوری پشتش رو خالی کنه.
باید از خودش میشنید...
باید از خودش میپرسید.
اما لعنت بهش که حتی فکر به اون موضوع هم درد داشت... سهونی که قبل از همه ی این ماجراها با اون کیم جونگین عوضی رابطه داشت... سهونی که همین چند دقیقه قبل دنبال جونگین رفته بود.
دندون هاشو با حرص روهم فشرد.
وضعیت خودش تو شرکت به اندازه ی کافی بهم ریخته بود... کیم جونگین هم اومده بود و تمام نقشه هاشو از پایه بهم ریخت و حالا... حالا فهمیده بود سهونش اینکارو کرده.
صدای تقه ی آرومی که به در خورد، توجه هردو رو به خودش جلب کرد... دری که باز شد و سهونی که به آرومی وارد شد.
_ ییشینگ پسرم، میشه مارو تنها بزاری؟
آقای اوه با لحن آرومی گفت و ییشینگ در جواب، سری تکون داد و بعد از احترام کوتاهی، به آرومی از اتاق خارج شد.
_ حرف بزنیم...
بعد از چند ثانیه سکوت، سهون گفت و آقای اوه با تکخند آروم و دردناکی، فقط سری به نشونه ی تایید تکون داد و از جاش بلند شد و قدم های آرومش رو به سمت سهون برداشت.
سهونی که چند سانتی ازش بلندتر شده بود و اون مجبور بود برای خیره شدن به صورتش، سرشو کمی بالا بیاره.
_ بابا...
_ کار تو بود؟
آقای اوه با ملایمت پرسید و سهون نمیتونست از نگاهش چیزی بخونه.
_ کار من بود.
و جواب صادقانه ی سهون برای اینکه آقای اوه به یکباره، همونجا رو زمین بشینه و به پایه ی مبل تکیه بده کافی بود.
سهون با نگرانی کنارش زانو زد.
_ بابا...
_ اگه ازت بخوام به همون سهون قبلی برگردی... اینکارو میکنی؟
لحن مظلومانه ی پدرش و چشمایی که حالا داشتن بهش التماس میکردن، بیشتر از حدش بودن.
با مطمئن شدن از اینکه حال پدرش خوبه، متقابلا، کنارش رو زمین نشست.
_ کدوم سهون؟
داشتن حرف میزدن...
بالاخره داشتن باهم حرف میزدن.
حتی یادش نمیومد آخرین بار کی اینطوری با پدرش حرف زده.
_ به همون سهونی که قبل از اومدن کیم جونگین، بودی.
_ چرا فکر میکنی عوض شدم؟
_ چون اون سهون اینطوری خیانت نمیکرد... چون اون سهون اینطوری برای صدمه زدن به پدرش نقشه نمیکشید.
هردو داشتن آروم حرف میزدن، اما فقط خودشون میدونستن تک تک کلماتی که به زبون میارن، تا چه حد درد داره.
_ شاید وقت نذاشتی تا اون سهون رو به خوبی بشناسی بابا...
سهون با یه لبخند کمرنگ گفت و باعث شد آقای اوه سرشو بلند کنه و تو چشماش خیره بشه.
_ اون سهون، همون سهونی بود که با وجود تمام بی محبتی هات، بازم دوست داشت... همون سهونی که موهاشو صورتی کرده بود تا توجهت بهش جلب بشه و تو اینو میذاشتی به پای سرکشی ش... همون سهونی که جونگین بخاطر انتقام از تو اومد سراغش، اما بازم تهش نتونست نه از تو نه از اون متنفر بشه... و من... من همون سهونم بابا.
داشت حرف میزد و تک تک کلماتش قلب اون مرد رو هدف گرفته بودن.
_ بابا... من هیچوقت قصدم این نبود که کاری کنم تو صدمه ببینی... درسته تمام این سالها رابطه مون اونقدرام خوب نبوده، اما تو... تو پدر منی.
_ اما تو دقیقا دشمنم رو انتخاب کردی سهون.
آقای اوه گفت و ناخودآگاه دستشو رو دست سهون گذاشت.
_ بابا... بحث انتخاب نیست، من... من فقط دوسش دارم، و تمام اون مدتی که برگشته بودم، سعی میکردم این دوست داشتن باعث نشه کار ناشایستی در حق تو بکنم...
داشت درباره ی دوست داشتن جونگین با پدرش حرف میزد و گوشاش از خجالت سرخ شده بودن، اما تمام سعیش رو میکرد که تمرکزش رو روی حرفاش بزاره.
_ بابا، من حتی خودمم کنار گذاشتم تا بتونم از جفتتون محافظت کنم... جونگین بیگناهه، پس کار من خیانت نیست و مطمئن باش اگه جونگین در حق تو چنین کاری میکرد، بدون فکر کردن تمام سعیم رو میکردم که بهت کمک کنم... میتونی درک کنی؟
احساسات سهون اونقدرام پیچیده نبود... فقط اون مدت اینقدر سر این موضوعات بهش فشار اومده بود که نیاز داشت یکی درکش کنه.
یکی که پدرش بود...
_ سهون؟
_ بله؟
_ اگه یه روزی مجبور بشی یکی مون رو انتخاب کنی، انتخابت چیه؟
آقای اوه با جدیت پرسید و پوزخند محوی رو لبای سهون کاشت.
_ فکر میکنی تاحالا مجبور نشدم؟... میبینی که دارم تلاش میکنم جفتتون رو نگه دارم.
_ گاهی اوقات تلاش کافی نیست سهون...
آقای اوه بلافاصله گفت و با همون لحن قبلی ادامه داد:
_ اون پسر دست از انتقامش نمیکشه و منم نمیتونم بزارم خودم و خانواده م رو نابود کنه... و این وسط تلاش کردن فقط به خودت صدمه میزنه.
_ بابا...
_ هوم؟
_ خانواده ت منم، مگه نه؟
_ البته سهون...
آقای اوه اینبار صادقانه جواب داد و کمی به سمت سهون مایل شد.
_ میشه توهم بخاطر من یکم تلاش کنی؟... و همینو از جونگین هم میخوام.
_ اینقدر دوسش داری؟
اون سوال دنیا دنیا برای سهون درد بود... دردی که شیرینی خاص خودش رو داشت.
_ حتی خودمم نمیدونم چطور یهو به اینجا رسیدم... اما الان یه چیزو خوب میدونم...
سرشو کمی کج کرد و به نگاه خیره ی مرد روبه روش، زل زد.
_ من واقعا نیاز دارم اون کنارم بمونه!
.
.
در رو پشت سرش بست و درحالی که انگار حالت های صورتش خشک شده بودن، به همون در تکیه داد.
باورش نمیشد اون حرفا رو به پدرش زده.
حتی تو خوابش هم نمیدید که یه روزی بشینه و با پدرش اینطوری حرف بزنه، چون اصلا رابطه شون اینطوری نبود.
اما گفته بود...
گفته بود جونگین رو دوست داره...
ازش خواسته بود اونم برای سهون تلاش کنه...
با بهت، تکخندی زد و انگار تو یه لحظه، زیرش آتیش روشن کرده بودن، چون به سرعت به سمت اتاق جونگین پا تند کرد و حتی متوجه ییشینگی که کنار در، تکیه زده به دیوار، رو زمین نشسته بود، نشد.
ییشینگی که تمام مدت همونجا نشسته بود و حرفاشون رو هرچند ناواضح شنیده بود.
حتی براش مهم نبود اگه یکی از کارمندا از اونجا رد میشد و اونو تو اون حالت میداد.
مهم نبود تا وقتی که سهون رو اینطوری به اون کلمات باخته بود.
وقتی سهون با اون لحن محکمش تک تک اون کلمات رو برای نگه داشتن کیم جونگین گفته بود، مگه میشد ییشینگ برخلافش چیزی بگه؟
_ تموم شد...
سرشو به آرومی به دیوار پشت سرش کوبیده و با عجز نالید و چشماش رو بست تا برق چشماش حتی به خودش هم ثابت نشه :)
دوباره سهون رو باخته بود!
.
.
به معنای واقعی حس میکرد رو پاهای خودش راه نمیره.
شاید از نظر هرکسی اون هیجان احمقانه به نظر میرسید، اما اون حس رو فقط و فقط سهون درک میکرد.
حس هیجانی که بعد از مدتها سراغش اومده بود.
ضربان قلبی که دیوونه وار به قفسه ی سینه ش میکوبید.
از قبل به جونگین قول داده بود بعد صحبت کردن با پدرش، دوباره برمیگرده پیشش، پس اون لحظه فقط میدونست قدم هاشو به سمت اون اتاق برمیداره.
وقتی به اون راهروی آشنا رسید، دید که جونگین هم از اتاقش بیرون زده.
همونجا ایستاد و یه نفس عمیق کشید.
انگار میخواست با دیدن اون مرد، به خودش بیاد.
همه ی اینکارا رو بخاطر اون کرده بود، مگه نه؟
جونگینی که با حس نگاه خیره ی کسی، سرشو بالا آورد و با دیدن سهون تو اون حالت، با تعجب و گیجی بهش خیره شد.
و سهونی که هنوزم بدون هیچ حرفی فقط به چشماش زل زده بود.
جونگین ارزشش رو داشت.
با اینکه درد داده بود، اما حالا ارزش این درمان رو داشت!
جونگین با ادامه پیدا کردن اون حالت سهون، اینبار با نگرانی بهش نزدیک شد.
_ سهون، خوبی؟
حس میکرد تمام عصبانیت چند دقیقه قبلش از بین رفته... حالا فقط نگران حال پسر روبه روش بود.
_ هون، منو نگاه... چی شده؟ خوبی؟
آخرین قدم رو هم برداشت و با قرار دادن یکی از دستاش رو گونه ی سهون، سعی کرد اونو به خودش بیاره.
_ بالاخره گفتم.
و سهونی که انگار هنوزم با ناباوریش دست و پنجه نرم میکرد...
_ چیو گفتی؟
_ بالاخره یه بارم شده حرفامو به بابام گفتم...
چرا هیچی از حرفای سهون نمیفهمید؟ و چقدر همون حالت گیج و متعجبش برای سهون دوست داشتنی بود.
تکخندی زد و با هیجان، لب پایینی ش رو تو دهنش کشید.
_ بهش گفتم دوستت دارم.
با خنده گفت و با همون حالت، دستاشو دور کمر جونگین حلقه کرد و بی توجه به منشی ای که با تعجب بهشون خیره شده بود، سرشو رو شونه ش گذاشت.
_ دوست دارم... دوست دارم... دوست دارم...
حالا میتونست اون دو کلمه رو با خیال راحت بگه...
اصلا میتونست داد بزنه... اما انگاری شنیدن جونگین براش کافی بود.
و جونگینی که هنوزم درک درستی از اتفاقات نداشت، با بهت خندید و متقابلا دستاشو دور بدن سهون حلقه کرد و بوسه ای به موهاش زد.
_ منم دوست دارم دیوونه...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
سرش پر بود...
پر بود از حرفایی که پدر و پسر بهم نزده بودن.
فقط یادش میومد که خودش رو از اون شرکت بیرون آورد و از راننده ش خواست که اونو به عمارت برسونه.
باید استراحت میکرد.
نیاز داشت قلب و مغزش کمی استراحت کنن.
بدون توجه به آجومایی که با نگرانی صداش زده بود، از پله ها بالا رفت و با کمک دیوار، خودش رو به اتاقش رسوند، اما قبل از اینکه در رو باز کنه، ناخواسته قدم هاشو به سمت اونطرف راهرو کشوند و اینبار روبه روی در اتاق سهون ایستاد.
و حرفایی که دوباره داشتن تو سرش فریاد میزدن.
برای سهون کم گذاشته بود؟
کم گذاشته بود!
در رو به آرومی باز کرد و وارد اتاقی شد که بوی ادکلن سهون رو میداد.
آخرین بار کی به این اتاق اومده بود؟
شاید قبل از اینکه سهون بره چین...
چرا بعدش نیومد؟ چرا بعدش درباره ی احساساتش نپرسید؟ چرا پسرش رو تو این اتاق بغل نکرد؟
نفس لرزونش رو به بیرون فرستاد و با بستن در، قدم های نامنظمش رو روی زمین کشید و درنهایت روی تخت نشست.
مگه اون جز سهون کی رو داشت؟
بعد از اینکه عشقش رو از دست داده بود، بعد از اینکه اونطور زنش رو به اون دره ی ترسناک باخته بود، تنها کسی که براش موند، پسرش بود.
سهونش بود!
تمام این سالها رو بخاطر سهون جنگیده بود تا از اون محافظت کنه... اما چرا حس میکرد تمام راه رو اشتباه اومده؟
سرشو رو بالشت سهون گذاشت و با استشمام بوی خاصی که متعلق به سهون بود، قطره اشکی از چشماش چکید و به سرعت تو پارچه ی بالشت محو شد.
باید چیکار میکرد؟
"بابا من حتی خودمم کنار گذاشتم تا بتونم از جفتتون محافظت کنم."
"خانواده ت منم، مگه نه؟"
"میشه توهم بخاطر من یکم تلاش کنی؟"
"من واقعا نیاز دارم اون کنارم بمونه"
ظاهرا جملات سهون قرار نبود به همین راحتی از ذهنش بیرون برن.
حس میکرد تو همون چند دقیقه، تک تک اون کلمات رو حفظ شده.
بینی ش رو بالا کشید و به آرومی بوسه ای رو بالشت کاشت و از جاش بلند شد و تو همون حین، موبایلش رو از جیب کتش بیرون کشید.
_ برات تلاش میکنم...
اینبار با اطمینان گفت و تو مخاطبینش دنبال شماره ای گشت که آخرین بار حتی یادش نبود که چه زمانی باهاش تماس گرفته.
با مشخص شدن اسم مورد نظرش، گزینه ی تماس رو زد و به صدای بوق ها گوش سپرد.
_ اوه دونگ هوان؟
و ثانیه ی بعد صدای آشنایی که تو گوشش پیچید، اون رو به خودش آورد.
_ باید همو ببینیم "کیم مون شیک"
"بابا برات تلاش میکنه!"
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...