Part 39

568 138 45
                                    

*فلش بک*
تصمیمش تو یه لحظه بود، و حتی قبل از اینکه به خودش فرصت فکر کردن بده، آخرین قدم رو به سختی برداشت و ثانیه ی بعد با خالی شدن زیر پاهاش، برای یه لحظه نفسش رفت.
حس آزاد بودن و سرعت سقوطش به سمت رودخونه ای که دقیقا زیرش بود، چشماش رو بست و چند لحظه بعد، برخورد بدنش با سطح آب و فرو رفتنش به عمق باعث شد چشماش از درد بسته بشن.
حس میکرد سرش ضربه دیده و سنگین شده.
آب داشت اونو تو خودش می‌بلعید و جونگین حتی نمیتونست دست و پاهاش رو تکون بده.
تنها چیزی که اون لحظه حس میکرد، کوبش محکم و پراسترس قلبش بود که انگار برای زنده موندن دست و پا میزد.
و جسمی که برخلاف قلبش، بی حرکت بود و اجازه میداد همراه با جریان آب حرکت کنه.
خسته بود...
هم جسمش... هم روحش...
چی میشد اگه فقط چشماش رو می‌بست و برای همیشه میخوابید؟
راضی از اون فکر لعنتی، بدنش رو آزاد کرد و همین باعث شد جسمش کم کم به سطح آب بیاد و با سرعت بیشتری همراه با جریان آب حرکت کنه.
ناپدید میشد...
برای همیشه!
قفسه ی سینه ش برای گرفتن اکسیژن تقلا میکرد و بین اون دست و پا زدن برای زنده موندن، به یکباره تصاویری جلوی چشماش نقش بست.
تصویر چهره ی معصوم پسر کوچولوش... مینهویی که همیشه با دیدن دایی ش، یه لبخند بزرگ رو لباش شکل می‌گرفت.
تصویر سهونی که بهش قول داده بود همه چیزو اینبار براش درست می‌کنه... بهش قول داده بود که قرار نیست دوباره بهش درد بده...
تصویر چانیولی که همیشه بهش می‌گفت اون اندازه ی یه خانواده براش ارزشمنده.
تصویر پدرش... پرفسور... و حتی دی او...
کجا میخواست بره؟
میخواست تنهاشون بزاره؟
میخواست کسی بشه که به عزیزهاش یه درد جدید بده؟
سهون... مینهو... چانیول...
برای دومین بار تو ذهنش اسم اون سه نفر تکرار شد و همون کافی بود تا چشماش به ضرب باز باشن.
اخماشو توهم کشید و بخاطر سوزش چشماش، پلکاشو روهم فشرد و درحالی که سعی میکرد تعادلش رو بین جریان آب حفظ کنه، دست و پاهاشو تکون داد و همون کافی بود تا درد مزخرفی تو پاهاش بپیچه...
دهنش رو باز کرد تا فحشی بده، اما به محض فاصله گرفتن لباش، مقداری آب وارد دهش شد و به سرعت دوباره لباشو رو هم فشرد.
با وجود دردی که تو پاش بود، خودش رو به سختی به سطح آب رسوند و با کنار زدن موهای خیسش از روی صورتش، نگاهش رو به اطراف چرخوند.
لعنت بهش... از پل حسابی فاصله گرفته بود و هرچقدر که میگذشت، فاصله ش با پل بیشتر میشد و کای میدونست هرچقدر که جلوتر بره، عمق رودخونه بیشتر میشه.
با حس دردی که داشت کلافه ش میکرد، به سختی خودش رو به کناره های رودخونه رسوند و به محض اینکه پاهاش زمین رو لمس کرد، بالاخره طاقت نیاورد و زیرلب فحشی داد.
صدای نفس نفس زدنش با صدای جریان آب یکی شده بود.
کم کم خودش رو به خشکی رسوند و بدون اینکه به چیزی اهمیت بده، رو ماسه و گِل افتاد و همونجا دراز کشید تا یکمم شده نفسش بالا بیاد.
درحالی که قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین میشد، سرفه ای زد و دردی که تو دنده ش پیچید، بهش فهموند اگه اون جلیقه نبود، کارش تموم بود.
دست آزادش رو به زیپ جلیقه رسوند و با باز کردنش، نفس راحتی کشید.
اون ییشینگ عوضی واقعا قصد جونش رو کرده بود... دقیقا به قلبش شلیک کرده بود.
جلیقه ی باز شده رو رها کرد و با خم کردن گردنش، نگاهی به وضعیت پاهاش انداخت.
کمی بالاتر از زانوی سمت راستش زخم شده بود و به شدت خونریزی داشت و دردی که حس میکرد، بهش میفهموند گلوله هنوز تو پاشه.
_ آههه...
آهی از درد کشید و با بالا کشیدنِ بینی ش، دستش رو تو جیبش فرو برد و موبایلش رو بیرون کشید و چندباری دکمه ی قفل رو زد و با خاموش موندن صفحه ش، فهمید کار موبایلش هم تمومه.
با حرص موبایلش رو روی ماسه پرت کرد و سرشو به زمین کوبید.
از زخمش خون می‌رفت و اگه کاری نمیکرد، به قطع همونجا میمرد.
نفسی گرفت و با کمک دستش، تو جاش نشست و جلیقه ش رو از تنش خارج کرد و اونو به سرعت دور زخمش بست تا حداقل بتونه جلوی خونریزی رو بگیره.
بی اختیار نگاهش دوباره به سمت پلی که بخاطر فاصله، به سختی مشخص بود، دوخت.
سرش به یکباره پر شد از سوالات ریز و درشت.
سهون رو دیده بود... وقتی خودش رو از اون پل رها کرد، سهون رو دید... هرچند از دور، اما تشخیص قامت دوست داشتنیش اونقدرام سخت نبود.
و این یه معنی داشت.
سهون هم دیده بودتش... اون رو درحالی که از پل پرت شده بود، دید.
هیسی کشید و اخمش غلیظ تر شد.
دوباره قرار بود به اون پسر درد بده...
تا حالا فکر میکرد آقای اوه و یا حتی اوت ییشینگ عوضی حداقل نمیزارن سهون صدمه ای ببینه... اما اونا دقیقا از سهون استفاده کردن.
آقای اوه از رابطه شون خبردار شده بود و خدا میدونست ممکنه چه بلایی سر پسرش بیاره.
هوفی کشید و با سوزش پای لعنتی ش، پلکاشو روهم فشرد.
نمیتونست برگرده...
لعنت بهش... نمیتونست همینطوری برگرده و بی گدار به آب بزنه.
اون ییشینگ لعنتی مسلما ساده نقشه ی قتلش رو نکشیده بود.
نگاه آخری به موبایل خاموشش انداخت و دوباره پلکاشو روهم فشرد.
ای کاش میتونست به پرفسور زنگ بزنه... یا حداقل دی او!
سهون... سهون... سهون...
افکارش از شاخه ای به شاخه ی دیگه میپریدن و درنهایت به سهون ختم میشدن...
سهونش تو اون لحظه چه حالی داشت؟
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به آسمون ابری بالا سرش دوخت.
_ خسته نشدی؟... از اینکه اینقدر با زندگی من و عزیزام بازی کردی، خسته نشدی؟
.
.
.
شب شده بود...
هنوزم همونجا نشسته بود... چندباری سعی کرده بود بلند بشه، اما حتی نمیدونست باید از کدوم سمت بره و از طرفی درد پاش امونش رو بریده بود.
بدنش سرد شده بود و به خوبی میدونست چیزی تا بیهوش شدنش نمونده... گلوش خشک شده بود و دستاش می‌لرزید.
دور و اطرافش تو تاریکی مطلق فرو رفته بود، اما به یکباره نوری از گوشه ی چشم توجهش رو جلب کرد... سرشو به سمتش برگردوند و با دیدن موبایلش که صفحه ش خاموش و روشن میشد، ابروهاش با تعجب بالا پریدن و با شک بهش خیره شد.
بدون اینکه به پاهاش فشاری بیاره، کمی خودش رو روی زمین کشید و گوشی رو تو دستش گرفت.
اسم دی او که رو صفحه دیده میشد، و همون کافی بود تا به سرعت تماس رو برقرار کنه و پشت بندش صدای دی او رو شنید.
_ اوه رئیس... رئیس بالاخره جواب دادید.
دی اوه با نگرانی پشت سرهم تکرار کرد.
_ دی او...
و کایی که بخاطر خشک شدن گلوش، به سختی صداش درمیومد.
هنوزم مطمئن نبود چطور موبایلی که خاموش شده بود، خودش روشن شده... اما حالا با شنیدن صدای دی او انگار یه امید گرفته بود.
دی اویی که با شنیدن صدای کای، نفس آسوده ای کشید.
_ همین الان جی پی اس موبایلتون روشن شد... الان میام اونجا... حالتون خوبه؟
دی او با استرس پرسید و درنهایت فقط یه جواب دریافت کرد.
_ به کسی خبر نده دی او... مخفیانه بیا.
به سختی گفت و دوباره دراز کشید و سرشو به ماسه ها تکیه داد و موبایلش رو دوباره رو زمین انداخت.
_ متاسفم سهون...
با نهایت تاسف نالید.
اما نمیتونست فعلا به کسی اعتماد کنه... بهتر بود فعلا برای اون آدما مرده باشه... شاید اینطوری با سهون هم کاری نداشتن.
_ هوووف‌‌... متاسفم هون.
.
.
با صدایی که به صورت نامفهوم میشنید، پلکاش رو به آرومی تکون داد.
_ رئیس...
صدای دی او رو می‌شنید و چند لحظه طول کشید تا بتونه تصویر صورتش رو هم ببینه.
_ بهوش اومدید رئیس... خیلی نگرانتون بودم.
دی او با استرس و آسودگی گفت و پشت بندش صدای شخص ناشناسی تو گوشش پیچید.
_ بالاخره بهوش اومدی.
مرد گفت و بی توجه به کایی که با شَک بهش خیره شده بود، دستش رو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه.
_ وضعیتش تقریبا خوبه... داروهایی که نوشتم رو حتما بگیر و مواظب باش سروقت بخوره... زخمش عفونت کرده پس حتما باید اونا رو مصرف کنه.
درحالی که مشغول جمع کردن وسایلش بود، خطاب به دی او توضیح داد و به کای فهموند که یه دکتره.
دکتر...
یه دکتر بالای سرش چیکار میکرد؟
پس پرفسور کجا بود؟
_ من دیگه باید برم، اگه مشکلی پیش اومد میدونی کجا میتونی پیدام کنی...
مرد از جاش بلند شد و با نگاه آخری که به کای انداخت، به سمت خروجی حرکت کرد.
هنوزم گیج بود و درکی از موقعیتش نداشت... با نگاهش دی او و اون مرد رو تا دم در دنبال کرد و به سختی کمی خودش رو بالا کشید و سرجاش نشست.
اینبار نگاهش رو به اطراف جایی که بودن، چرخوند و متوجه شد که تو خونه ی دی او مونده.
_ دی او...
به محض برگشتن دی او صداش زد.
_ بله رئیس؟
_ مینهو و پدرش...
_ جاشون امنه... نگرانشون نباشید.
دی او بلافاصله گفت و کای با آسودگی سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ پرفسور کجاست؟
اینبار سراغ اون مرد رو گرفت و با سرفه ی کوتاهی که باعث شد قفسه ی سینه ش درد بگیره، نگاه منتظرش رو به دی او دوخت...
نگاهی که اینبار طولانی تر شده بود.
دی او با سکوت سرشو پایین انداخت و همون کافی بود تا قلبش با ترس بتپه...
_ دی او... پرفسور کو؟
نمیدونست باید چه جوابی بده... اون اتفاقات لعنتی اونقدر پشت سرهم اتفاق افتاده بود که حتی نمیدونست چطور باید برای کای توضیحشون بده.
اون حتی خودش هم نتونسته بود درست و حسابی برای پرفسوری که براش پدری کرده بود، عزاداری کنه.
_ دی او...
کای تقریبا روی کاناپه نیم خیز شد.
_ همزمان با خروج ما از سالن، یه سری مامور که مطمئن نیستم پلیس بودن یا نه، به سمت سالن رفتن... انگار میدونستن اونجا قراره خالی بشه.
دی او بالاخره شروع کرد به توضیح داد و کای با گیجی سرشو تکون داد.
دقیقا از چه ماموری حرف میزد؟
_ من... من به پرفسور هشدار دادم... چندبار بهش گفتم از اونجا خارج بشه.
حالا لحن دی او هم بوی غم میداد و بغضی که بین کلماتش کاملا حس میشد.
_ میگفت نباید مدارکی که تو سالن بود دست اون مامورا میوفتاد... من حتی دور زدم تا خودمو به سالن برسونم، اما...
به اینجای حرفش که رسید، سکوت کرد.
درواقع اون بغض لعنتی هرلحظه داشت رو گلوش سنگین تر میشد... چطور باید از مرگ اون مرد میگفت؟... از طرفی، حقیقتا از واکنش کای میترسید.
_ اما چی دی او؟
کای عصبانی از سکوت طولانی دی او، پرسید و پسر کوچیک تر لباشو باز کرد تا ادامه بده، اما نتیجه ش شد لرزیدن چونه ش...
_ متاسفم رئیس... پرفسور دیگه بین ما نیست.
جمله ش رو به پایان رسوند و همزمان کنترل اشک هاش هم از دستش خارج شد.
نه...
نه...
نه...
اینو دیگه نمیتونست... غیرممکن بود.
پرفسور... نمیتونست اون مرد رو به راحتی از دست بده. مردی که لحظه ی آخری، جونش رو با دادن اون جلیقه، نجات داده بود.
این دیگه نهایت بی انصافی بود.
یه غم دیگه؟
یه عزیز دیگه؟
اوه دونگ هوان قرار بود چند نفر از عزیزاش رو بگیره؟
نفهمید چی شد، فقط به ضرب از جاش بلند شد... مهم نبود اگه بدنش نمیتونست همراهیش کنه... مهم نبود اگه اینبار واقعا کشته میشد.
حداقل باید انتقام پرفسور رو از اون عوضی میگرفت.
با بلند شدن کای، دی او هم با ترس از جاش بلند شد و با اضطراب به مردی که عملا پای زخمیش رو میکشید، خیره شد.
_ رئیس...
با نگرانی دنبالش راه افتاد و درست قبل از اینکه کای به در خروجی برسه، روبه روش ایستاد و اون رو هم مجبور به متوقف شدن کرد.
_ برو کنار...
کای عصبی تر از همیشه غرید و درحالی که از عصبانیت نفس نفس میزد، دستشو رو شونه ی دی او گذاشت و سعی میکرد اونو کنار بزنه.
دی او با آگاهی از ضعف بدن رئیسش، محکم همونجا ایستاد... نمیتونست ریسک کنه... نمیتونست اون مرد رو هم از دست بده.
بعد از پرفسور، فقط جونگین براش مونده بود.
_ لطفا... الان نمیتونید برید، اون بیرون علاوه بر اوه دونگ هوان، پلیس هم احتمالا دنبالتونه.
_ گفتم برو کنااااار...
فریاد بلند کای تو فضای خونه پیچید و انگار همون فریاد تمام انرژی ش رو گرفته بود و بدنش شل شد.
و دی اویی که مصمم جلوش ایستاده بود.
_ رئیس به من گوش بده... من نمیزارم خون پرفسور همینطوری بریزه... باهم انتقامش رو میگیرم، اما الان نمیشه... دو روز گذشته و اونا تقریبا مرگتون رو باور کردن... صبر کنید، من باید اول مدارکی که تو سالن بود رو بیرون بکشم... باید بفهمیم با چه چیزی متهم تون کردن.
نمیدونست تاثیر حرفای دی او بود یا واقعا انرژی ای براش نمونده... درحالی که هنوزم دستش رو شونه ی دی او بود، کم کم خم شد و هردو باهم رو زمین نشستن.
قلبش درد میکرد...
زندگیش درد میکرد...
و خدا میدونست چقدر تو اون لحظه نیاز داره سهون بغلش کنه.
پرفسور رو از دست داده بودن و حتی نمیتونست کار بکنه.
آهی از روی درد کشید و با پایین انداختن سرش، چشماش رو بست و جوشیدن اشک لعنتی رو تو چشماش حس کرد.
_ چان رو بیار اینجا...
با صدای گرفته نالید و دستی به چشماش کشید.
_ کسی نفهمه.
و هنوزم فقط یه چیز تو سرش بود.
باید از سهون محافظت میکرد.
همین!
*پایان فلش بک*


حالا اونجا بود...
بعد اون یه هفته ی جهنمی ای که گذرونده بود، حالا میتونست نفس بکشه.
با اینکه اون چند روز، همه ش به چان و دی او تأکید میکرد که نباید چیزی به سهون بگن، اما خودش رو که نمیتونست گول بزنه.
دلش برای اون پسر تنگ شده بود... حتی خودش هم مطمئن نبود چطور اون چند روز رو بدون سهون گذرونده... اونم وقتی چان بهش گفته بود وضعیت سهون چقدر بده.
حالا از چان ممنون بود که به حرفش گوش نکرده.
نفس عمیقی کشید و بیشتر تو آغوش محکم سهون فرو رفت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و اون پسر رو به خودش فشرد.
هیچ تصوری از واکنش احتمالی سهون نداشت.
سهونی که برای چند دقیقه جز بغل کردنش، کاری نکرده بود... فقط حلقه ی دستاشو محکم تر میکرد.
در واقع نمیتونست کاری بکنه.
سخت، رفتنش رو باور کرده بود و حالا دلش میخواست خیلی راحت بودنش رو باور کنه.
به اون باور نیاز داشت.
بینی شو تو موهای لخت و قهوه ای رنگ جونگین فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
اون لحظات براش مثل یه معجزه بود... حتی نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده... جونگین اونجا بود و همین کافی بود.
بار دیگه نفس عمیقی کشید و یکی از دستاشو به پشت گردن پسر بزرگ تر رسوند و اونو بین انگشت هاش فشرد.
حسش میکرد... اون واقعا جونگین بود.
با بهت، تکخندی زد و بینی ش رو بالا کشید.
بدون اینکه حلقه ی دستاشو از دور بدنش باز کنه، کمی عقب کشید و دستی که رو گردنش بود رو به صورتش رسوند و همون لحظه بود که توجهش به چشمای نم دار جونگین جلب شد.
درد داشت...
با وجود اینکه تمام مدت بخاطر اون پسر درد کشیده بود، اما دیدن درد کشیدنش، حتی بیشتر درد داشت.
_ جونگین...
به آرومی صداش زد و نم اشک رو تو چشمای خودش هم حس کرد.
با دیدن اون چشما، هرچی گله و سرزنش تو سرش بود انگار محو شدن... نفسش رو با آه کوتاهی به بیرون فرستاد و برای لحظه چشماش رو بست.
_ چی بهت بگم آخه؟
با بیچارگی نالید و همزمان با باز کردن چشماش، شستش رو به آرومی روی گونه ش کشید.
_ کجا بودی؟
حتی سرزنشش هم بوی عصبانیت نمی‌داد و سهون اون عصبانیت رو خیلی وقت بود که به جونگین باخته بود.
_ چرا فکر منو نکردی؟
کم کم گله هاشو داشت به زبون میاورد... حداقل باید یکمم شده خودش رو راحت میکرد.
_ متاسفم...
و تنها جوابش، صدای آروم و گرفته ی جونگین و پشت بندش، بوسه ی آرومی که رو انگشت شستش نشست، بود.
ای کاش میتونست داد بزنه... ای کاش میتونست تمام دردی که بخاطر اون پسر تحمل کرده بود رو داد بزنه.
_ خسته نشدی؟
اما مثل همیشه آروم بود.
_ از اینکه اینقدر اذیتم کردی، خسته نشدی.
لحن مظلومانه ی سهون، قلبش رو می‌فشرد و خدا میدونست چقدر دربرابر اون پسر شرمنده ست.
حق با سهون بود... جونگین از همون لحظه ی اول که وارد زندگیش شده بود تا همین الان فقط و فقط بهش درد داده بود...
و اون لحظه تنها کاری که میتونست انجام بده، این بود که ساکت بمونه و به گلایه های اون پسر گوش بده... با تمام وجودش.
_ از اینکه هربار یهویی از زندگیم غیبت میزنه، خسته نشدی؟
سهون با همون لحن قبلی ادامه داد و با حس دست گرمی که رو دستش نشست، برای ثانیه ای سکوت کرد.
_ من خسته شدم...
با صدایی که آروم تر شده بود، نالید و همون جمله برای اینکه جونگین با ترس خشکش بزنه، کافی بود.
سهون از بودن با جونگین خسته شده بود؟
_ سهون...
با ترس صداش زد.
_ یه بار...
لحن سهون بوی التماس میداد.
_ یه بار مردونه قول بده که میمونی.
واقعا به اون قول نیاز داشت... واقعا به اون اطمینان لعنتی نیاز داشت.
جونگین میتونست بیشتر از این شرمنده بشه؟... اون پسر حتی به اون صورت هم بازخواستش نکرده بود... فقط ازش یه قول میخواست.
سرشو با ناباوری تکون داد و نگاهش رو به چشمای براق سهون دوخت.
_ قول میدم... قول میدم این جونگین فقط و فقط برای تو میمونه.
دستش رو به چونه ی سهون رسوند و نگاهش کم کم به سمت لبای رنگ پریده ش حرکت کرد.
_ فقط برای تو بجنگه...
_ برای من نجنگ.
و جواب سهون که بلافاصله از بین لباش خارج شد.
_ همینکه اینجا بمونی، کافیه.
و همون جمله کافی بود تا جونگین به سرعت لباشو به لبای نیمه باز سهون برسونه و بی توجه به موقعیت و حرفایی که تو سرشون بود، بوسه ی آشفته ای رو شروع کنه.
اینبار با جفت دستاش صورت سهون رو قاب گرفت و لباشو با حس خواستن بین لباش کشید.
و وقتی سهون هم متقابلا شروع کرد به بوسیدن، انگار کنترلش از دستش خارج شد.
اون پسر حقش از ته اون دنیا بود و حالا که به دستش آورده بود، قرار نبود پا پس بکشه.
لب پایینش رو مکید و بلافاصله سراغ لب بالاییش رفت و ثانیه ی بعد، درحالی که نفس نفس میزد، کمی عقب کشید.
فقط سهون میتونست با یه بوسه ی نسبتا ساده اونو اونطور بی قرار کنه و به نفس نفس بندازه.
_ داشتی با خودت چیکار میکردی؟
با حس ته ریش سهون زیر پوست دستش، با ناراحتی پرسید و اینبار بوسه ای رو خط فکش گذاشت و دستای سهون دور گردنش حلقه شدن.
_ قول دادی.
سهون بی توجه به حرفش، برای بار آخر پرسید.
_ قول دادم.
و جونگینی که کوتاه و با اطمینان جوابش رو داد و بلافاصله بین لبای پسر کوچیک تر رو لیس کوتاهی زد و محکم لبهاشو بین لب هایی که حریصانه مشغول بوسیدنش شدن، قفل کرد.
دیوونگی بود و اینو جفتشون میدونستن... ولی کی اهمیت میداد؟
دستش رو نوازش وار اما سلطه گرانه از پیراهن پسر داخل برد و با گرفتن کمرش، اونو بیشتر به خودش فشرد و با وجود پایی که لنگ میزد، کم کم قدم برداشت و همراه با سهون به سمت اتاق خوابش رفت.
.
به محض خوابوندن سهون رو تخت دو نفره ش، بوسه ی آشفته شون شکست و جونگین خیره به چشمای سهون، همون‌طور که پاهاش رو دو طرف تن پسر کوچیک تر میذاشت، مشغول باز کردن کمربندش شد.
اطمینانی که تو چشمای سهون بود، به اون هم اطمینان میداد.
ناخودآگاه دستی به صورت سهون کشید و وقتی دوباره ته ریشش رو حس کرد، بی اختیار لبخندی رو لباش شکل گرفت.
کمی خم شد و اینبار وزنش رو روی دست آزادش انداخت تا زانوش اذیت نشه.
_ برای منی...
رو لبای سهون زمزمه کرد و دستش رو تن مردونه ی سهون رسوند و با آرامش شروع به نوازش کرد... عجله ای تو حرکاتش نبود و با همون آرامش مشغول باز کردن تک تک دکمه های پیراهنش شد تا از شر اون پارچه ی لعنتی که مانع لمس پوست شیری رنگ پسر دوست داشتنی ش شده بود، خلاص بشه.
خیره به چشمای خمار شده ی سهون، بدون اینکه بخواد نگاهش رو از اون چشما بگیره، نزدیک شد و زبونش رو آروم روی لبای نیمه بازش کشید و با لرزش ریز تنش، تو گلو خندید.
اونا یه بار انجامش دادن...
تو بدترین شرایط...
درحالی که تو بدترین حس ها غرق شده بودن.
و حالا میخواست خاطره ی اولین بارشون رو تغییر بده.
_ مطمئنی؟
برای آخرین بار پرسید و دید که سهون با بی قراری نفسش رو به بیرون فرستاد.
_ خیلی کندی...
و اعتراض سهون کافی بود نیشخندی رو لباش بشینه.
کمربندش رو از دور شلوارش بیرون کشید و کنار سهون رو تخت انداخت و بدون اینکه فرصتی رو از دست بده، سمت لباش خم شد و با ولع شروع کرد به بوسیدن اون لبای دوست داشتنی...
با وجود حرف سهون، هنوزم عجله ای تو کارش نبود، نمی‌خواست اون لحظات رو با عجله از دست بده.
همون طور که لبهاشو به بازی گرفته بود، لباس های پسر کوچیک تر رو از تنش بیرون کشید و بعد عقب رفت و با لذت به تن برهنه و زیباش کرد.
لباشو اینبار به گردن سفید و دست نخورده ی سهون رسوند و درحالی که با لذت پوست سردش رو میبوسید، مک های کوتاهی میزد و همزمان دستش پایین رفتن و با خط فرضی ای که رو نافش کشیدن، یکی از دستاشو به دکمه ی شلوار سهون رسوند و با باز کردنش، درحالی که میدید سهون از هیجان، قفسه ی سینه ش تندتند بالا و پایین میره، اونو از تنش خارج کرد.
کمی پایین تر اومد و با قرار دادن دستش رو عضو سهون، لباشو به ترقوه ش رسوند و با یه نفس عمیق، اینبار پوستش رو بین دندون هاش گرفت و بازم مکید.
صدای نفس های آروم و سنگین سهون، سکوت اتاق رو می‌شکست و همون صدای نفس نفس زدنش، کای رو دیوونه کرده بود.
اینبار دستش رو به لبه ی باکسرش رسوند و با بی قراری ای که تو حرکاتش مشخص بود، اون تیکه از لباس رو هم از تنش خارج کرد و با بوسه ی بعدی که از رو لاو مارکش گذاشت، دوباره عقب کشید و درحالی که چشماش از عشق و شهوت میدرخشیدن، به بدن برهنه ش خیره شد... اینبار دیگه نمیتونست نگاهش رو بگیره.
سهونش مال خودش بود... انگار لازم بود هرچند ثانیه برای خودش تکرار کنه.
بدون اینکه نگاهش رو از اون بدن وسوسه انگیز بگیره، بار دیگه زانوشو حرکت داد تا از دردش کم بشه.
حتی اون درد هم نمیتونست جلوی تحریک شدنش رو بگیره... مخصوصا اینکه میدید سهون هم تحریک شده.
سهونی که با اخم ریزی بین نفس های تندش، کمی پاهاش رو جمع کرد تا زیر نگاه تیز و حریص کای، بیشتر از این معذب نشه و بعد با صدای آرومی درحالی که سعی میکرد نقطه ی خصوصی بدنش رو کاور کنه، زمزمه کرد:
_ میشه اینقدر نگاه نکنی...
تمام سعی رو کرده بود تا صورتش قرمز نشه، اما نمیدونست چقدر تو این موضوع موفقه.
جونگین پوزخندی زد و همون طور که دستاش رو روی کمر پسر گذاشته بود و با آرامش سمت پایین تنش میبرد، متقابلا با صدای آرومی جواب داد:
_ زیادی جذابی...
و با تموم شدن جمله ش، انگشت هاشو دور عضو نیمه سخت پسر حلقه کرد و با ناله ی آرومی که از بین لبای سهون آزاد ضد، شروع کرد به حرکت دادن دستش در طول عضوش...
و در همون حال، نگاهش رو به چشمای سهون که هر لحظه خمارتر و بی قرار تر میشدن، دوخت و حرکت دست هاشو تند تر کرد.
با تکخندی بوسه ی آرومی رو نوک بینی سهون گذاشت و بلافاصله بدنش رو پایین کشید و وقتی صورتش دقیقا مقابل عضو سهون قرار گرفت، صدای هیسش رو شنید.
سهونی که با حس نفس های گرم جونگین رو عضو تحریک شده ش، لرزید و پشت بندش آهی کشید.
کای با ریشخندی که به وضوح رو لباش میدرخشید، اینبار بوسه ای رو سر عضوش گذاشت و وقتی انگشت های سهون چنگی به موهاش زدن، لباشو از هم فاصله داد و عضوش رو کم کم وارد دهنش کرد.
اخماش بخاطر درد زانوش توهم رفته بود، اما این دلیل نمیشد که بیخیال لذت دادن به پسر دوست داشتنی ش بشه.
زبونش رو به آرومی در طول عضوش کشید و لباشو دورش حلقه کرد و شروع کرد به تکون دادن سرش.
و سهونی که یادش رفته بود نفس کشیدن چطوریه.
به سختی نفس نفس میزد و صدای ناله های ریزش، کل اتاق رو پر کرده بود.
انگشت های پاش رو منقبض کرد و قوسی به کمرش داد و سرعت حرکات کای بیشتر شد.
_ آه... جونگ...
بین نفس نفس زدن هاش، به سختی نالید، اما قبل از اینکه به لذتی که فقط یه قدم باهاش فاصله داشت برسه، کای عقب کشید و اینبار ناله ش با نارضایتی از بین لب هاش آزاد شد و اخم هاش توهم گره خورد.
کای با لبخند به واکنشش خیره شد و دست پسر رو که سمت عضوش می‌رفت تا خودش رو از شر دردی که تو پایین تنه ش پیچیده بود خلاص کنه، بین انگشت هاش گرفت و هردوتا دستاشو بالای سرش قفل کرد و تو یه سانتی لب هاش، خیره به چشمای سرخ و عرقی که رو پوست تنش نشسته بود، با صدای گرفته ای لب زد:
_ اینقدر زود؟ هنوز شروع هم نکردیم.
جمله ش رو گفت و بی توجه به نگاه به ظاهر ناراضی سهون از جاش بلند شد و درحالی که سعی میکرد جلوی چشمای سهون کمتر لنگ بزنه، به سمت کمدش رفت و دنبال روان کننده ای که حتی مطمئن نبود اونجا هست یا نه، گشت و درنهایت به یه کرم نرم کننده راضی شد.
نرسیده به تخت، تیشرت و شلوار راحتیش رو درآورد و همون کافی بود تا نگاه سهون به پاندپیچی ای که دور زانوش بود، برخورد کنه.
قبل از اینکه جونگین دوباره روش خیمه بزنه، یکی از دستاشو رو سینه ش گذاشت و بی توجه به تحریک شدنش، تو جاش نشست.
_ این چیه؟
با نگرانی پرسید... انگار تازه یادش اومد جونگین بالای اون پل تیر خورده.
_ چیزی نیست... داره خوب میشه.
_ جونگین.
سهون اینبار با بهت صداش زد و جونگین فهمید که سهون متوجه ی کبودی ای که رو قفسه ی سینه ش بود، شد‌... درسته جلیقه از جونش محافظت کرده بود، اما نتونسته بود جلوی کبود شدنش رو بگیره.
سهون با دلهره یکی از دستاشو بلند کرد و با احتیاط به گوشه ی کبودی کشید... جایی که دقیقا قلبش قرار داشت.
جدی جدی ممکن بود بمیره... واقعا ممکن بود جونگین رو برای همیشه از دست بده.
سخت تو افکارش غرق شده بود و حتی متوجه نشد جونگین دوباره اونو رو تخت خوابونده.
_ اگه فکر کردی میتونی زخم رو بهونه کنی و از زیرش در بری، سخت در اشتباهی...
برای اینکه سهون رو از اون حال و هوا بیرون بکشه، با شوخی گفت و نگاه سهون به طرف چشماش کشیده شد.
_ خوبم...
جونگین با اطمینان زمزمه کرد و بوسه ای به لبای نیمه بازش زد و مرطوب کننده رو باز کرد و کمی اونو رو دوتا از انگشت هاش ریخت.
قوطی رو کنار گذاشت و درحالی که دوباره بین پاهای سهون جا گرفته بود، یکی از دستاشو به عضوش رسوند و دست دیگه رو به زیر باسنش رسوند و دو انگشتش رو به ورودی تنگش کشید و یکی از انگشتاشو واردش کرد و با عقب رفتن پسر، دستش رو به سرعت به کمرش رسوند تا ثابت نگهش داره و برای اینکه درد کمتری حس کنه شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریزی روی صورتش.
لب هاشو کم کم به لاله گوش و گودی گردنش رسوند... میل شدیدی به ارغوانی کردن پوست شیری ش داشت و اون چندتا لاو مارک قانع ش نمیکردن و تو اون لحظه هیچ چیز نمیتونست مانع دندون هاش برای گاز نگرفتن پسر مقابلش بشه.
یه انگشت دیگه هم اضافه کرد و با تندتر کردن حرکت دستش، ناله هایی که حالا دوباره رنگ لذت گرفته بود رو شنید.
اون مرطوب کننده نمیتونست به خوبی روان کننده عمل کنه، پس اینبار مقدار بیشتری گرفت و روی عضو سخت شده ش کشید و با بی صبری عضوش رو به ورودی نیمه آماده ی سهون رسوند و تا جایی که صبرش بهش اجازه میداد، به آرومی واردش شد و با حس گرما و تنگی ای که عضوش رو احاطه کرده بود، تو گلو نالید و چشماش رو از لذت بست و همون‌طور که طول عضوش رو وارد میکرد دوباره به سمت سهون خم شد و لباشو با لذت به بازی گرفت و به ناله های ریزش گوش سپرد.
_ جونگ...عاح...
_ شششش...
زیر گوشش نالید و با بی قراری شروع کرد به ضربه زدن به درونش...
سهون به ملافه ی زیرش چنگ زد و چشم هاش رو روی هم فشرد... بدون شک درد داشت، اما هرچقدر که پیش می‌رفت تمام وجودش پر از حس لذتی میشد که از آخرین باری که حسش کرده بود، زمان زیادی می‌گذشت.
تو اون لحظه تمام تمرکزش روی جونگین و حرکات سریع و ماهرانه ش بود.
_ نگاهت به من باشه.
جونگین گفت و دستش رو زیر چونه سهون گذاشت و صورتش رو به سمت خودش برگردوند و با انگشت شستش لب های نیمه بازش رو لمس کرد.
آب دهنش رو قورت داد و عضوش رو سریع ازش بیرون کشید و همون‌طور که از کمر سهون گرفته بود، اونو برگردوند و با قرار دادن بالشتی زیر شکمش، همونجا خوابوندش و هیسی کشید و با لذت دوباره واردش شد.
اینبار حرکاتش مداوم و محکم بود و تو همون حال، روی تن پسر خم شد و بوسه های ریز و کوتاهی روی کمرش گذاشت و بدون اینکه خط ممتد بوسه هاش رو قطع کنه، لب هاشو تا روی شونه ش رسوند و با دو انگشت دوباره صورت سهون رو به سمت خودش برگردوند.
_ ممنونم که اومدی...
خیره به لب های نیمه بازش که به آرومی ناله میکرد، گفت و بوسه ی ریز به لبای خواستنی ش گذاشت.
_ ممنونم که اینجایی...
نفس نفس میزد، اما بازم سرسختانه میخواست اون کلمات رو به زبون بیاره.
_ ممنونم که موندی :)
و با تموم شدن جمله ش، لب هاشو رو لبای سهون گذاشت و همون‌طور که زبون مرطوب پسر رو به بازی گرفته بود، با حس لرزش تن پسر دوباره یکی از دستاشو به عضوش رسوند و همزمان با ضربات خودش، دستش رو در طولش حرکت داد و با حس نزدیک بودنش، عمیق تر ضربه زد و با ناله بلندی همزمان با سهون به کام رسید و ناله ای که تو گوش سهون رها کرد.

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat