Part 26

451 129 51
                                    


اگه فقط بدونید این پارت رو چطور نوشتم! ^^
کل امروز سرم تو گوشی بود و تندتند کل پارت رو نوشتم... اصلا باورم نمیشه رسوندمش 😄
عزیزای ریرا... من برای چنل یه گروه تو تلگرام زدم، ممنون میشم اونجا هم جوین بشید و نظراتتون رو اونجا بهم بگید ^^
ریرا کلی دوستون داره *-* بوس بوس 💜💚


💜




صدای قدم های آروم و نامنظم خودش رو شنید و این بهش ثابت میکرد اون اطراف چقدر تو سکوت فرو رفته.
کلید رو تو قفل در انداخت و بازش کرد.
با وارد شدن به محیط سرد خونه، دستی به بازوش کشید و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.
به محض اینکه در رو پشت سرش بست، نگاهش به قامت زنی که پشت بهش رو کاناپه نشسته بود، افتاد و باعث شد نفس آسوده ای بکشه.
_ مامان؟
به آرومی صداش زد و دید که سر آجوما به سرعت به سمتش برگشت.
_ بکهیون...
_ اینجا چیکار می‌کنی؟
با نگرانی بخاطر سرما پرسید و وقتی زن لبخندی زد و با دست به کنار خودش اشاره کرد، قدم های سریعش رو به سمتش برداشت و کنارش، رو کاناپه نشست.
_ چطور فهمیدی اینجام؟
آجوما با مهربونی پرسید و دستی به شونه ی بک که از سرما تو خودش جمع شده بود، کشید.
_ دنبالت می‌گشتم، هانا می‌گفت دیده که به سمت خونه میومدی.
بک توضیح داد و زن با یه نفس عمیق، سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ مامان چی شده؟
اینکه اون زن به خونه ی خودش بیاد، نباید اونقدرام عجیب بوده باشه... اما اون زن بعد از غیب شدن سهون، پاشو تو اون خونه نذاشته بود و همیشه می‌گفت اگه سهون برای چند دقیقه بیاد و اون نباشه چی؟
و همین دلیلی شده بود تا ۴ ماه از اون خونه فاصله بگیره... خونه ای که بخاطر روشن نبودن شوفاژها شدیدا سرد شده بود.
_ کل خونه رو خاک برداشته بود، حتی گوشه های سقف تار عنکبوت بسته... اومده بودم تمیزشون کنم.
_ آخه تو این سرما؟ حداقل بهم می‌گفتی از قبل شوفاژهارو روشن میکردم.
_ می‌دونی بک... از وقتی یادمه بخاطر سهون تو اون عمارت موندیم... چون میدونستم به من و تو نیاز داره.
لحن گرفته ی زن بک رو نگران کرده بود... پس یکی از دستاشو دور شونه ی زن حلقه کرد و کمی به خودش نزدیک کرد.
_ اما سهون الان اونقدر قوی شده که بتونه از پس خودش بر بیاد... اونقدر قوی شده که دیگه به ما نیازی نداشته باشه!
با پایان جمله ی زن، لبخند محوی رو لبای بک نشست، پس مادرش از عوض شدن سهون دلگیر بود.
سهونی که واقعا تغییر کرده بود. حداقل بقیه اینطور فکر میکردن... اما بک هنوزم بهش ایمان داشت... اینکه حداقل سهون درونش رو نکشته!
_ مامان..‌.
_ سهون عوض شده بک... حس عجیبی دارم... انگار دیگه...
_ مامان...
اما بک اینبار نذاشت جمله ش تکمیل بشه. کمی عقب کشید و اینبار جفت دستای زن رو بین دستای گرم خودش گرفت.
_ بیا بهش اعتماد کنیم... هوم؟
با اطمینان گفت و به چشمای نم زده ی مادرش خیره شد.
_ مامان‌‌... سهون سالها با ما بزرگ شده، بهتر از هرکسی، من و تو اونو میشناسیم، مگه نه؟... بیا بهش اعتماد کنیم... نه به سهون جدید... به همون سهونی که می‌شناختیم... بیا منتظرش بمونیم.
شاید اون زن واقعا به اون جملات نیاز داشت... جملاتی که براش ثابت کنن سهونش همون سهونه!
با تردید سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و با یه نفس عمیق سرشو به شونه ی پسرش تکیه داد و چشماش رو بست.
_ سهون خودمون برمیگرده؟
_ برمیگرده!
بک با اطمینان جواب داد... براش مهم نبود خودش اصلا سر این موضوع مطمئن نبود، مهم این بود که اون زن رو مطمئن کنه.


From revenge to love [kaihun / chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora