Part 18

588 138 95
                                    

چند روز گذشته بود؟
دقیقا نمیدونست چقدر گذشته...
۴ روز؟ یا ۵؟

مطمئن نبود، اما فقط یه چیز رو میدونست... اینکه تو همون چند روز شرایط عجیب غریب شده بود.
چون هیچ چیز اونطور که فکر میکرد، پیش نرفت.
سهونی که تو اون چند روز ساکت شده بود و برخلاف تصورات بک، نه گریه کرده بود، نه شبیه کسایی که شکست عشقی می‌خورن، رفتار کرده بود، نه از لبخنداش کم شد، نه هیچ چیز دیگه ای...
فقط ساکت شده بود.

می‌خندید، اما بی صدا...
حرف میزد، اما آروم...
تا زمانی که کسی ازش چیزی نمیپرسید، حرفی نمی‌زد.
و بکهیون، بکهیون نبود اگه نمی‌فهمید یه چیزی این وسط درست نیست.
سهون همیشه براش مثل یه کتاب باز بود، اما اینبار حتی نمیتونست با نگاه کردن به چشماش بفهمه تو سرش چی میگذره.

_ بک
با صدای مادرش، به خودش اومد و با بلند کردن سرش، نگاهش رو به سمت زنی که انگار تازه وارد آشپزخونه شده بود، برگردوند.

_ جونم مامان؟

_ برای شام اینجا میمونی دیگه؟
درحالی که به سمت دخترایی که مشغول درست کردن غذا بودن، می‌رفت، پرسید و باعث شد بک با شَک سرشو کج کنه.

_ آره میمونم... اما چرا پرسیدی؟
متعجب پرسید و به زنی که بهش پشت کرده بود و مشغول تذکر دادن به دخترا بود، خیره شد.

_ مامان؟
با بی جواب موندن سوالش، بار دیگه صداش زد و زن به طرفش چرخید.

_ میگم چرا پرسیدی؟

_ چون...
اما یهو متوقف شد... به بک نزدیک شد و کنار بک، پشت میز نشست و به آرومی طوری که فقط بک بشنوه، ادامه داد.

_ چون تنها کسی که از پس سهون برمیاد، تویی.

_ یعنی چی؟

_ سهون این چند روز درست و حسابی غذا نخورده، با اینکه موقع شام میاد و کنار بقیه پشت میز میشینه، اما درست و حسابی غذا نمیخوره... و از اونجایی که جفتتون رو میشناسم، می‌دونم تا وقتی خودتون نخواید، چیزی بهم نمیگید، درنتیجه خودت بیا و مجبورش کن یکم بیشتر بخوره.

پچ پچ وار و تندتند گفت و البته که ته جمله ش، حرص خاصی داشت و بکهیون رو ناخواسته به خنده می انداخت.

_ باشه مامان جان... چرا میزنی؟

_ خوبه... الانم بلند شو برو به کارت برس... چیه بین یه مشت دختر نشستی؟
زن دوباره بهش توپید و بک با تعجب چشماش گرد شد.

_ امروز از دنده ی کج بلند شدی؟
نامطمئن پرسید و وقتی زن با تهدید نگاش کرد، به سرعت از جاش بلند شد.

_ دارم میرم!
اما قبل از اینکه قدمی دور بشه، مچ دستش بین انگشت های مادرش حلقه شد و اونو متوقف کرد.

_ یه چیز دیگه هم هست.
مادرش آروم تر از قبل گفت و بک اینبار با تعجب ابروهاشو بهم نزدیک کرد.

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now