Part 15

735 136 35
                                    

نگاه آخری به آدرسی که بکهیون براش پیامک کرده بود انداخت و بعد از خاموشی کردن ماشین، پیاده شد.


از بخش پیام ها خارج شد و برای دومین بار شماره ی سهون رو گرفت و با شنیدن دوباره ی صدای اپراتور، صفحه رو خاموش کرد و اینبار مصمم تر قدم برداشت.

پارک جنگلی ای که به نظر زیاد بزرگ نمیومد، درنتیجه پیدا کردن سهون نمیتونست زیاد سخت باشه.


با فکر به سهون، درحالی که موبایلش رو تو جیب شلوارش فرو میکرد، نگاهش رو به اطراف میگردوند و قدم های بلندی برمیداشت.


فقط خودش و قلبش میدونستن که نگران سهون شده بود...

نگران پسری که اومده بود ازش انتقام بگیره...


بی رحمانه معادلات قلبش بهم خورده بود و حالا نگران همون پسر شده بود.


همونطور که نگاهش رو میگردوند، یهو ایستاد.


سهون بود...


پسری که روی یکی از نیمکت های روبه روی دریاچه نشسته بود، سهون بود.


کارش به جایی رسیده بود که اون پسر رو از پشت سر هم میتونست تشخیص بده.


دلش تنگ شده بود...


بالاخره حداقل به خودش اعتراف کرد...


دلش برای پسری که ۳-۴ روز ندیده بودش، تنگ شده بود.


ریشخندی به حال خودش زد و قدم هاشو به سمت اون نیمکت برداشت.


پارک خلوت بود و جز چند زوج مدرسه ای که گوشه و کنار نشسته بودن، از کس دیگه ای خبری نبود.


_ سهون؟


به آرومی صداش زد و خودش رو به کنار نیمکت رسوند و به سر بلند کردن اون پسر چشم دوخت.


سهونی که به محض بلند کردن سرش، اولین چیزی که جلب توجه میکردن، چشمای سرخش بودن...


فقط سرخ بودن... اشکی توشون دیده نمیشد... به نظر می‌رسید گریه هاشو کرده و حالا آروم شده!


چشمای سهون...


چشمایی که برای دومین بار رگه های قرمز رنگ توشون دیده میشد و اینبار چقدر متفاوت بود.


وقتی برای اولین بار دیده بود حس میکرد دلش خنک شده... برای اینکه تنها کسی که درد میکشید، نبود، دلش خنک شده بود...


اما حالا...


حالا بحث قلبش وسط بود.


قلبی که برخلاف همیشه اینبار به کندی میتپید...


فکر نمی‌کرد با دیدن اون چشما اینقدر بهم بریزه.


_ کای؟


صدای گرفته و آروم سهون اونو به خودش آورد.


همه چی داشت بهم می‌ریخت...

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now