Part 37

394 123 98
                                    

_ همینجاست...

با صدای چان به خودش اومد و به سرعت نگاهش رو به کارخونه ی نیمه متروکه ای که کمی از جاده ی اصلی فاصله داشت، چرخوند.
بدون اینکه منتظر بمونه ماشین به طور کامل متوقف بشه، در رو باز کرد و درحالی که به سختی تعادل خودش رو حفظ میکرد، از ماشین پیاده شد و ثانیه ی بعد فریاد نگران بکهیون تو گوشش پیچید.
_ سهون...
بکهیونی که با چشمای گرد شده، با ترس به سهونی که ازشون دور میشد، خیره شده بود.
به محض متوقف شدن ماشین، بک و چان هم پیاده شدن... چانیولی که حتی در ماشین رو نبسته بود و دیوونه وار به سمت اون کارخونه ی لعنتی قدم برمیداشت.
سهون بدون توجه به اینکه پاهاش از استرس بی حس شده بودن، همچنان قدم های بلند برمیداشت و چندباری نزدیک بود زمین بخوره.
صدای سنگ ریزه های زیر کفشش بخاطر قدم های نامنظمش با شدت بیشتری به گوش می‌رسید.
حقیقتا ترسیده بود.
قلبش چنان محکم میزد که اونو به نفس نفس انداخته بود.
نگاهش ناخودآگاه دور تا دور ساختمون کارخونه رو می‌کاوید و درنهایت رو پل نیمه کاره ای که به اون ساختمون وصل بود، متوقف شد.
قدم هاش کم کم کوتاه شدن و تو یه لحظه ایستاد... درست مثل ضربان قلبش!
دیده بود...
جونگینی که بالای پل ایستاده بود و مرد سیاه پوشی که مقابلش قرار گرفته بود.
_ جونگین...
با بهت لب زد...
چندبار اون اسم رو به زبون آورده بود؟ چندبار با اون اسم، اون پسر رو مورد خطاب قرار داده بود؟ چرا تو اون موقعیت، گفتن اون اسم اینقدر درد داشت؟
چرا متوقف شده بود؟
چرا نمیتونست کاری بکنه؟
بی حس شده بود و این دست خودش نبود... با بهت فقط به صحنه ی روبه روش خیره شده بود.
صدای شلیک گلوله رو شنید و نفسش رفت.
خم شدن جونگینش رو دید و بی حس شدن تمام تنش رو حس کرد.
قرار نبود اینطوری بشه...
قرار نبود اینطوری بشه...
انگار یه نفر اون جمله رو تو سرش فریاد میزد.
هنوزم داشت به اون صحنه نگاه میکرد... و جونگینی که جلوی چشماش چند قدم به عقب برداشت و خودش رو از روی پل رها کرد و باعث شد زیر پای سهون خالی بشه...
و شلیک بعدی ای که سکوت اون فضا رو شکست.
_ جونگیـــــــن...
برخلاف سهون، چان فریاد زد و صدای فریادش تو گوش سهون زنگ خورد.
قرار نبود زنده بمونه...
تنها چیزی که تو ذهن قفل شده ش بود، همین بود.
قرار نبود بعد دیدن اون صحنه، زنده بمونه.
داشت میدید... پرت شدن جسم جونگین به رودخونه رو به چشم دید... چطور قرار بود زنده بمونه؟
اولین پلکش رو زمانی زد که صدای برخورد جسم جونگین با سطح رودخونه به گوشش رسید.
دیگه نمی‌دید... اثری از جونگین نبود و همون کافی بود تا روی زانوهاش سقوط کنه.
_ نه نه نه...
زمزمه وار برای خودش تکرار کرد و با قرار دادن دستش رو سنگ ریزه های سرد، از جاش بلند شد.
نفسی گرفت تا خودش رو از خفگی نجات بده و قدمی به سمت اون رودخونه برداشت.
_ سهون...
صدای نگران بک تو پس زمینه ای از ذهنش بود... بکهیونی که نمیدونست باید جلوی کدومشون رو بگیره...
چانیولی که با بی قراری قدم برمیداشت؟ یا سهونی که بی صدا فقط داشت به سمت رودخونه حرکت میکرد.
سهونی که انگار با سرگردونی دنبال چیزی بود... حتی نمیدونست کجا رو باید بگرده، اما اون لحظه فقط نیاز داشت تا بتونه دوباره جونگین رو ببینه.
_ جونگین...
با بهتی که انگار بی صداش کرده بود، لب زد... گلوش خشک شده بود و سهون حتی نمیتونست آب دهنش رو قورت بده.
بی انصافی بود...
اینکه تو اون لحظه یه چیزایی داشت تو سرش شکل میگرفت، اوج بی انصافی بود.
صحنه ی زمانی که جونگین میومد پشت پنجره ی اتاقش...
زمانی که بی هوا دست سهون رو می‌گرفت و بوسه ای بهش میزد...
صحنه ای که ازش خواسته بود زیر بارون قدم بزنن...
تک تک کلماتی که گفته بود.
بوسه شون از روی دلتنگی...
_ لطفا...
با التماس، نالید و جوشش اشک رو تو چشماش حس کرد.
نمیدونست چند قدم به سمت اون روخونه ی لعنتی برداشته، اما دیگه صحنه ی روبه روش تار میدید.
_ لطفا جونگین...
با همون لحن قبلی التماس کرد و میخواست قدم بعدی رو هم برداره که یهو دستی دور بازوش حلقه شد و اونو متوقف کرد.
و انگار همه چی ایستاد... جز صدای جریان آب...
آبی که جونگین رو بلعیده بود.
_ نه...
انگار کم کم داشت به دنیای واقعی برمیگشت...
_ لطفا هون...
و دوباره صدای بغض دار بکهیون... سرشو با بهت به طرفین تکون داد و دستش رو از اسارت دستای بک آزاد کرد و بالاخره قدمی به داخل رودخونه ای که جریان آبش نسبتا زیاد بود، گذاشت.
خیسی آب رو تا زیر زانوهاش حس میکرد و دستی که اینبار قدرتمندتر متوقفش کرد.
_ سهون، کجا داری میری؟
بک درحالی که سعی میکرد حواسش به چانیولی که دقیقا کنار رودخونه زانو زده بود، باشه، رو به سهون پرسید و با کشیدن دستش، سعی میکرد اونو از آب بیرون بکشه.
سهونی که حالتش ترسناک شده... انگار چیزی نمی شنید، چیزی نمی‌دید.
_ نه...
زمزمه های آروم و بی قرار سهون داشت دیوونه ش میکرد و اون کاری نمیتونست انجام بده.
_ نههههههههه...
و درنهایت فریادی که باعث شد قلبش مچاله بشه... فریاد سهون باعث شد کنترل اشک هاش رو از دست بده.
درحالی که بینی ش رو بالا میکشید، بالاخره موفق شد سهون رو از آب بیرون بکشه و همون لحظه، هردو روی خشکی نشستن...
_ جونگین...
سهون همراه با هق کوتاهی گفت و بک به سرعت اونو به آغوش کشید و سرشو به سینه ش چسبوند و چشماش رو با درد بست.
_ تو رو خدا...
و التماس مظلومانه ی سهون باعث شد سرشو بیشتر به سینه ش فشار بده و لبش رو گاز بگیره تا صدای گریه ش بلند نشه.
_ دوباره نه...

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now