به آرومی دست مشت شده ش رو باز کرد و به تک کلیدی که کف دستش قرار داشت، خیره شد.
کلیدی که بکهیون طبق قولش، تقریبا یه ساعت قبل بهش تحویل داد و به جای پرسیدن هر نوع سوالی، یه لبخند بهش تحویل داد و بعد از بوسیدن گونه و گفتن یه شب بخیر، به اتاق خودش رفته بود.
با یادآوری هیونگ دوست داشتنی ش، لبخند کمرنگی رو لباش شکل گرفت، اما به محض یادآوری اینکه قراره چیکار کنه، اون لبخند محو شد و نگاهش رو به سمت ساعت دیجیتالی ای که رو میزِ کنار تخت قرار داشت، برگردوند.
ساعتی که 1:32 دقیقه رو نشون میداد و به سهون میفهموند که اعضای خانواده تا اون موقع خوابیدن.
لحافی که تا روی پاهاش رو پوشونده بود رو کنار زد و از روی تختش بلند شد.
برای بار چندم به کلیدی که بخاطر عرق کف دستش، کمی براق شده بود، نگاهی انداخت و اینبار با اطمینان بیشتری سری به نشونه ی تایید کاری که میخواست انجام بده، تکون داد.
دستش رو دوباره مشت کرد و اینبار قدم هاشو به سمت در برداشت، اما با یادآوری اینکه شلوار راحتی پاشه، به سرعت دوباره برگشت و سوییچ ماشینش رو گرفت و به محض فرو کردنش تو جیبش، از اتاقش خارج شد.
چند نفس عمیق کشید تا بتونه چهره شو حفظ کنه.
نگاهی به راهرو انداخت و بی توجه به محافظی که بعد از یه تعظیم کوتاه از کنارش رد شد، به سمت اتاقی که ته راهرو قرار داشت، قدم برداشت.
بدون اینکه تغییری تو حالت صورتش به وجود بیاد، آب دهنش رو قورت داد و با دیدن محافظی که دقیقا کنار در اتاقی که مینهو توش بود، ایستاده بود، لعنتی فرستاد.
زبونش رو روی لباش کشید و با یه نفس عمیق دیگه، قدم های محکمش رو به سمت اون محافظ برداشت.
_ شبتون بخیر جناب اوه... مشکلی پیش اومده؟
محافظ با دیدن سهون، احترامی گذاشت و با لحن رسمی پرسید و باعث شد سهون در جواب، سری تکون بده.
_ آجوما میگفت این بچه از سر لجبازی چیزی نخورده... ازم خواست باهاش حرف بزنم و راضیش کنم چیزی بخوره.
به اینجای حرفش که رسید، به سرعت کلید رو بین دو انگشتش گرفت و بالا آورد تا به اون مرد نشون بده.
_ باید برم تو...
و حرفش رو با اون جمله، کامل کرد و به محافظی که به تردید بهش خیره شده بود، نگاهی انداخت.
_ اما آجوما چیزی به ما نگفتن...
محافظ نامطمئن گفت و وقتی یکی از ابروهای سهون به نشونه ی تعجب بالا رفت، لعنتی به خودش فرستاد.
_ این یعنی نمیذاری وارد بشم؟
سهون با جدیت پرسید و محافظ به راحتی عقب نشینی کرد... مسلما درافتادن با تک پسر اون خانواده به جای خوبی ختم نمیشد.
_ چنین جسارتی نمیکنم... بفرمایید.
با ترس گفت و به سرعت از جلوی در کنار رفت تا راه رو برای اون پسر باز کنه.
_ خوبه...
سهون با رضایت گفت و قبل از اینکه مشکلی پیش بیاد، کلید رو تو قفل گذاشت و در رو باز کرد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به اون محافظ بندازه، قدمی تو اتاق نیمه تاریکی که با چراغ خواب کمرنگی روشن بود، گذاشت.
با دیدن جسم کوچیک مینهویی که روی تخت به خواب رفته بود، قلبش برای یه لحظه گرفت و ثانیه ی بعد با ناراحتی نفسی کشید.
در رو پشت سرش بست و قدم های آرومش رو به سمت اون پسر برداشت و کنار تختش نشست.
نگاهی به چهره ی غرق خواب اون پسر که شباهت زیادی با دایی ش داشت، انداخت و بی اختیار یکی از دستاشو به موهاش رسوند و به آرومی نوازشش کرد.
_ مینهو...
به آرومی صداش زد تا بیدارش کنه... اونقدرام وقت نداشتن و سهون هرچه زودتر باید اون پسر رو بیدار میکرد.
_ مینهو.
وقتی پسر تکونی نخورد، دوباره صداش کرد... اینبار کمی بلندتر و باعث شد مینهو تکون ریزی بخوره.
_ پسرک جذاب...
ناخودآگاه از لحن گذشته ش برای صدا زدن اون پسر استفاده کرد تا قبل از اینکه دوباره به خواب بره، کاملا بیدارش کنه.
مینهو همونطور که بدنش رو حرکت میداد، خمیازه ای کشید و با شنیدن صدایی که به شدت براش آشنا بود، به آرومی چشماش رو باز کرد.
مغزش هنوزم کاملا بیدار نشده بود، بخاطر همین با منگی به سهونی که صورتش دقیقا روبه روش بود، خیره شد.
صورت سهون...
سهون بود...
کسی که صداش زده بود، مربی دوست داشتنی ش بود.
و انگار همون حقیقت برای اینکه به ضرب از جاش بلند بشه و اینبار با هیجان به اون چهره ی آشنا خیره بشه، کافی بود.
_ سهون شی...
با التماس صداش زد، انگار میترسید خواب دیده باشه.
_ سلام پسر کوچولو... چطوری؟
سهون لبخند گرمی رو روی لباش نشوند و با صدای آرومی گفت... به هیچ عنوان نمیخواست نگهبانی که دقیقا دم در ایستاده بود، صداشون رو بشنوه.
_ سهون شی...
لحن مینهو اینبار بغض دار بود و به سهون یادآوری کرد اون پسر بچه تا چه حد ترسیده.
با ناراحتی از جاش بلند شد و کنار مینهو رو تخت نشست و به محض اینکه دستش رو به پشت پسرک رسوند، دوتا دست کوچیک به سرعت دور گردنش حلقه شدن و سر مینهو رو شونه ش نشست.
_ سهون شی... اینجا کجاست؟
مینهو با بغض پرسید و خوشحال از اینکه بالاخره یه آشنا دیده، حلقه ی دستاشو دور گردن سهون محکم تر کرد و دست مربی ش رو روی کمرش حس کرد.
_ ببخشید که ترسیدی... اما دیگه مهم نیست... امشب از اینجا میریم.
سهون تندتند توضیح داد.
_ واقعا؟
مینهو هیجان زده، عقب کشید و پرسید و باعث شد سهون هل شده، انگشتش رو جلوی بینی ش بگیره.
_ ششش... آروم تر.
مینهو که از رفتارای سهون گیج شده بود، بدون هیچ حرفی فقط سرشو تکون داد.
و اون موقع بود که توجه سهون به چشمای پف کرده ی مینهو که خبر از گریه کردن هاش میداد، جلب شد.
در مقابل اون بچه واقعا شرمنده بود.
_ مینهو... گرسنته؟
بدون هیچ مقدمه ای پرسید و مینهو با کنجکاوی سرشو کج کرد.
_ چی؟
_ با من میای، بریم غذا بخوریم؟
با فکر به اینکه سهون میخواست از اون اتاق بره، بلافاصله مچ دستش رو بین انگشت های کوچیک خودش گرفت و تندتند سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ پاشو...
سهون با دیدن اون انگشت های کوچیک که فقط بخش کمی از مچ دستش رو پوشونده بود، لبخند محوی زد و با آزاد کردن مچش، دست مینهو رو گرفت و هردو از روی تخت بلند شدن.
_ همینطوری اومدی اینجا؟ لباسی چیزی نداری؟
مینهو فقط یه تیشرت تنش بود و مسلما اون لباس برای هوای سرد بیرون کافی نبود... و وقتی اون بچه با یه "اوهوم" به سوالش جواب داد، به سرعت خودش رو به کمد رسوند و پتوی بهاره ای گرفت و دوباره با گرفتن دست مینهو، به سمت در قدم برداشت.
مینهو درحالی که با دست آزادش چشمای خمارش رو میمالوند، پرسید:
_ کی میریم پیش دایی؟
دلش برای اون مرد حسابی تنگ شده بود و حالا که سهون اونجا بود، میتونست اون سوال رو بپرسه، مگه نه؟
_ میریم... خیلی زود، ولی فعلا فقط ساکت باش... باشه؟
_ باشه.
سهون با ملایمت گفت و دستی به موهای نامرتب پسرک کشید و مینهو هم خیلی سریع کوتاه اومد.
درحالی که پتو رو زیر بغلش گذاشته بود، با دست آزادش در رو باز کرد و دید که محافظ بلافاصله به سمت اون دو برگشت.
محافظی که با دیدن اون پسر بچه کنار سهون گیج شده بود.
_ جناب اوه... بچه رو کجا میبرید؟
محافظ هنوزم با ترس با سهون حرف میزد و این یکم به سهون امیدواری میداد... میتونست از اون ترس استفاده کنه.
_ میبرمش تو آشپزخونه بهش یه چی بدم بخوره.
با خونسردی ظاهری جواب داد و دست مینهو رو محکم تر تو دست خودش فشرد.
_ جناب اوه...
محافظ با عجز صداش زد.
_ شما نمیتونید بچه رو از اتاق خارج کنید.
_ و تو میخوای جلومو بگیری؟
سهون بلافاصله با لحن حق به جانبی پرسید و محافظ با سردرگمی سرشو پایین انداخت.
_ پدرتون دستور دادن بچه تو اتاق بمونه.
_ من میخوام ببرمش تو آشپزخونه... خیلی دلت میخواد، برو همین الان به پدرم گزارش بده... این موقع شب!
با زرنگی حرفشو به پایان رسوند و ابرویی بالا انداخت.
_ تو اینجا از من و پدر دستور میگیری درسته؟... خودت تصمیم درست رو بگیر!
برای بار آخر به اون محافظ هشدار داد و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، دست مینهویی که با ترس ساکت بود رو کشید و به سمت راه پله حرکت کردن.
_ هوووف...
نامحسوس نفس آسوده ای کشید و بدون اینکه توجه اون محافظ لعنتی رو جلب کنه، نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن بشه اون مرد دنبالشون نمیاد.
اون عمارت رو مثل کف دستش میشناخت، پس بدون اینکه چراغی رو روشن کنه، تو همون فضای تاریک به سمت آشپزخونه ای که تو اون ساعت خالی بود، حرکت کرد.
نگاه آخری به پشت سرشون انداخت و به محض وارد شدن به فضای آشپزخونه، در رو بست و دست مینهویی که از اون فضای تاریک ترسیده بود رو رها کرد.
_ داریم میریم پیش دایی...
درحالی که پتو رو به سرعت دور تن کوچیک مینهو میپیچید، با لحن آرومی گفت تا اون پسر بچه رو هم آروم کنه.
و واقعا هم کارساز بود... حتی فکر اینکه دوباره میتونست تو بغل امن دایی ش باشه، براش کافی بود.
وقتی پتو رو به خوبی دور مینهو پیچید، دوباره دستش رو گرفت و اینبار به سمت در پشتی آشپزخونه که به حیاط پشتی راه داشت، پا تند کرد و با باز کردن در، مینهو یهو ایستاد و باعث شد سهون هم با تعجب بایسته...
_ چی شده؟
پچ پچ وار پرسید و مینهو با تردید نگاهی به فضای سنگ فرش و پاهای برهنه ی خودش انداخت و به سهون یادآوری کرد که اون پسر هیچی به پاهاش نداره.
_ معذرت میخوام کوچولو...
با ناراحتی زمزمه کرد و خم شد و بدون هیچ حرف اضافه ای، بغلش کرد و دوباره صاف ایستاد.
مینهو که تا همون لحظه هم حسابی ترسیده بود و فقط بخاطر حرفای سهون سکوت کرده بود، به سرعت دستاشو دور گردن سهون حلقه کرد و صورتش رو تو گودی گردنش فرو برد و چشماش رو بست و خودش رو به اون آغوش امن سپرد.
گردن سهون، برخلاف دستاش، حسابی گرم بود و حس خوبی رو به اون پسرک میداد.
سهون محتاطانه نگاهی به فضای نیمه تاریک حیاط پشتی انداخت و با ندیدن محافظی، قدم هاشو به سمت ماشینی که همون اطراف پارک کرده بود، برداشت.
دور شده بود...
از اون جهنم دور شده بود و این باعث میشد اینبار با خیالی که کمی راحت شده بود، نفس بکشه.
براش مهم نبود چی میشه، همینکه میتونست اون بچه ی بیگناه رو از اون بازی خارج کنه، کافی بود.
به محض رسیدن به ماشینش، در سمت شاگرد رو باز کرد و مینهو رو روی صندلی نشوند و پتو رو دورش مرتب کرد.
_ خوبی؟
با مهربونی پرسید و وقتی مینهو سری به نشونه ی تایید تکون داد، لبخندی زد و دستی به موهای لختش کشید.
_ پسر خوب.
در رو بست و با دور زدن ماشین، خودش هم پشت فرمون نشست و ثانیه ی بعد استارت زد.
_ سهون شی؟
با صدای مینهو توجه ش رو به اون پسر داد و تو همون حین، ماشین رو به حرکت درآورد.
_ جونم؟
_ داریم میریم پیش دایی؟
با مظلومیت پرسید و سهون نگاه کوتاهی بهش انداخت و با تکون دادن سرش، دوباره نگاهش رو به جاده ی خلوت روبه روش دوخت.
بخاری ماشین رو روشن کرد و به سوال بعدی مینهو هم گوش سپرد.
_ سهون شی؟
_ جونم؟
_ چرا دیگه سالن رقص نمیای؟ دیگه نمیخوای مربی مون باشی؟
خب ظاهرا حالا که از اون عمارت خارج شده بود، دوباره چونه ش گرم شد.
_ یکم کار دارم این روزا... وقت نمیکنم خودمو به کلاس ها هم برسونم.
با همون لحن قبلی توضیح داد و باعث شد مینهو با ناراحتی لباشو کج کنه و نفس عمیقی بکشه.
_ یعنی دیگه سهون شی مربی مون نیست؟
دوباره اون سوال رو پرسید و باعث شد سهون از کیوتی ش به آرومی بخنده.
_ تو سالن کلی مربی های باحال هستن... تازه، تو اینقدر کارت تو رقص خوبه که مطمئنم با هرمربی ای هم میتونی یاد بگیری.
و انگار همون جمله برای اینکه لبخند دندون نمایی رو لبای مینهو بشینه، کافی بود.
_ واقعا؟
با هیجان پرسید و وقتی سهون سری تکون داد، با ذوق پتو رو تو مشتش گرفت... شنیدن اون تعریف از زبون مربی قبلیش زیادی براش دوست داشتنی بود.
_ مینهو...
سهون بعد از چند لحظه سکوت صداش زد و وقتی سر اون پسرک به سمتش برگشت، برای لحظه ای به خودش اومد.
_ هیچی...
میخواست از اون پسربچه آدرس آپارتمان دایی ش رو بپرسه، اما برای ثانیه ای به خودش نهیب زد.
میخواست کیو گول بزنه؟
اون آدرس جونگین رو چشم بسته هم بلد بود... پس پرسیدن اون سوال فقط حس بدی رو قرار بود بهش منتقل کنه.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت با سکوت کردن، به اون فضای آروم اجازه ی ادامه دادن، بده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanficاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...