دوباره پشت میز جا گرفت و به سوال کریس مبنی بر اینکه کجا رفته، توجه ای نکرد.
ذهنش درگیر شده بود...
به سادگی...
فقط با یه چندتا جمله ای که بکهیون درباره ی سهون گفته بود.
نفس کلافه ای کشید و بی هدف لبه ی کت مشکی رنگش رو مرتب کرد... حتی مطمئن نبود دیدنِ سهون یه توهم بود یا نه.
به یکباره همهمه ی اطراف خاموش شد و کای با کنجکاوی سرشو بلند کرد و نگاهش با دونگ هوانی که تو جایگاه سخنرانی ایستاده بود و با کوبیدن یه قاشق کوچیک به جام شرابش، توجه همه رو به خودش جلب کرده بود، تلاقی کرد.
_ شبتون بخیر خانم ها و آقایون...
دونگ هوان به محض سکوت شرکت کننده ها، شروع کرد به حرف زدن... با لبخندی که انگار اون شب قرار بود اون شب رو لباش دائمی باشه.
_ این برای اوه گروپ باعث خوشحالیه که امشب در خدمت شماست... همگی خوش اومدید.
و به اینجای حرفش که رسید، جام شرابش رو کمی بلند کرد و پشت بندش به سلامتی نوشید.
درمقابل چشمایی که نفرت رو فریاد میزدن... اون مرد داشت جلوی چشمای کای برای شادی و موفقیتش جشن میگرفت.
بی اختیار پوزخندی زد و سرشو پایین انداخت.
نمیخواست اون لحظه به این فکر کنه که یه حس مزخرفی درونش پیچیده... حسی که بهش یادآوری میکرد اون انتقام رو برای چی شروع کرد و چه تاوانی رو بابتش پرداخت کرده و حالا داره به لبخندهای اون مرد نگاه میکنه.
البته که هنوز تموم نشده بود...
_ تا میتونی از الانت لذت ببر...
زیرلب با همون پوزخند زمزمه کرد و کف دستش رو به شلوار پارچه ایش کشید.
_ همونطور که همتون میدونید، این کمپانی بزرگ ترین و پرکاربرد ترین کمپانی ارتباطات تو کره ست و ما امروز برای معرفی مدیرعامل جدید، اینجا جمع شدیم...
دونگ هوان به سخنرانی ش ادامه میداد و کای دیگه توجهی بهش نداشت... فقط سرشو پایین انداخته بود و به انگشت های کشیده ش که توهم گره خورده بودن، خیره شده بود.
_ حالا اجازه بدید مدیرعامل جوان مون رو معرفی کنم.
چند ثانیه فضا تو سکوت فرو رفت و ثانیه ی بعد تونست دست کریس رو که گوشه ی آستینش رو گرفته بود، حس کنه.
با کنجکاوی سرشو به سمت اون پسر برگردوند و با حالت سوالی بهش خیره شد.
_ چی شده؟
زمزمه وار پرسید، اما وقتی نگاه خیره ی کریس به روبه روش رو دید، اخم محوی بین ابروهاش نشست و با همون کنجکاوی اینبار نگاهش رو به سمت جایی که دونگ هوان ایستاده بود، برگردوند.
بازم تو یه لحظه اتفاق افتاد...
نگاهش با چهره ای که دیوونه وار دلش براش تنگ شده بود، تلاقی کرد.
سهون بود...
سهونی که چند دقیقه قبل فکر میکرد دیدنش فقط و فقط یه توهمه.
اما سهون بود...
خدای بزرگ سهون خودش بود.
نفسش به معنای واقعی بریده بود و قفسه ی سینه ش بخاطر کوبش های محکم قلب لعنتی ش دردناک شده بود.
بی اختیار شلوارش رو بین انگشت هاش فشرد و درحالی که چشماش برای دیدن اون پسر بهش التماس میکردن، تمام سعیش رو میکرد که سر جاش آروم بمونه.
لباش ازهم فاصله گرفتن و بالاخره به نفسش اجازه ی رها شدن داد.
_ سلام به همگی... اوه سهون هستم.
صداش از پشت میکروفون به گوش رسید و کای با بیچارگی پلکاشو روهم گذاشت.
_ کای؟
صدای کریس بود که زیر گوشش پیچید، اما مگه مهم بود؟
بعد 4 ماه اون پسر رو دیده بود، صداش رو شنیده بود، مطمئن شد که حالش خوبه.
نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد و با دلتنگی ای که به قلبش چنگ میانداخت، به پسر دوست داشتنی ش خیره شد.
سهون بود...
انگار نیاز بود هرچند ثانیه برای خودش تکرار کنه تا براش یادآوری بشه اون لحظه ها توهم نیستن.
چون لعنت بهش... سهون به طرز عجیب غریبی تغییر کرده بود... موهایی که دیگه صورتی نبودن و اون کت و شلوار سرمه ای رنگی که اونو تبدیل به یه مرد واقعی کرده بود.
انگار تنها چیزی که از سهون باقی مونده بود، صورت دوست داشتنی ش بود.
چقدر دلتنگش بود...
شاید به اندازه ی چند قدم باهاش فاصله داشت، اما اونقدر دور به نظر میرسید که کای داشت خل میشد.
_ همونطور که میدونید مقدمه چینی همه خسته کننده ست و من هم سخنران خوبی نیستم، پس صحبتم رو کوتاه میکنم.
صدای دلنشین و مردونه ی سهون تو سکوت سالن میپیچید و پاهای کای ناخودآگاه شروع کردن به تکون خوردن...
زبونش رو روی لبش کشید و دوباره سرشو پایین انداخت... دیگه نمیتونست به تماشای منظره ی روبه روش بشینه، چون فاصله ای با اینکه بلند بشه و به سمت اون پسر لعنتی بره، نداشت.
_ همونطور که بعضی از شماها منو میشناسید، من پسر جناب اوه دونگ هوان هستم... امیدوارم به خوبی بتونم این مسئولیت رو مدیریت کنم و باهم بتونیم برای موفقیت کمپانی کنار هم کار کنیم... شرکای قدیمی، ممنونم که تا اینجا همراهی مون کردید و شرکای جدید، امیدوارم بتونیم کنار هم به خوبی کار کنیم... از مهمونی لذت ببرید... ممنونم!
صدای سهون به یکباره قطع شد و کای برای بار چندم نفس عمیقی کشید.
_ پرفسور... اوه سهون اینجاست.
کریس زمزمه وار گفت و وقتی جوابی از پرفسور نگرفت، با نگرانی نگاهش رو به سمت کای برگردوند.
برای اولین بار دلش برای اون پسر میسوخت... کایی که تک تک حرکاتش کلافگی رو ساطع میکردن.
_ خوبی کای؟
به آرومی پرسید و دستی به بازوش کشید و باعث شد کای دوباره سرشو بلند کنه و به روبه روش خیره بشه.
_ خوبم...
کوتاه جواب داد و خیره شد به دونگ هوانی که مشغول صحبت با سهون بود... لبخندی که رو لباش بود، غرورش رو بابت داشتن سهون، نشون میداد.
مسلما که خوشحال بود...
پسرش برگشته بود و قرار بود راهش رو ادامه بده... درست چیزی که اینهمه سال تو گوش سهون خونده بود.
_ کای؟
بالاخره صدای پرفسور تو هدست پیچید و کای بی اختیار گوشه ی لب پایینی ش رو بین دندون هاش گرفت...
_ آروم پسر... کافیه فقط بهش تبریک بگی.
پرفسور با احتیاط گفت و نفس کای از وحشت حبس شد.
باید باهاش روبه رو میشد... تو یه قدمیش می ایستاد و باهاش حرف میزد؟ این دیگه چه جهنمی بود!
_ داره میاد این سمت...
کریس هشدار داد و همراه با پدرش از جاش بلند شد تا به مدیرعامل جدیدی که به سمتشون قدم برمیداشت، تبریک بگه.
کای برای آخرین بار نفس محکمی کشید و با نزدیک کردن ابروهاش بهم، متقابلا از جاش بلند شد و به قامت سهونی که قدم های باقی مونده رو هم برداشت و بهشون رسید، خیره شد.
_ جناب اوه... خوشحالم که از نزدیک باهاتون ملاقات میکنم، بهتون تبریک میگم.
آقای وو اولین نفر بود که شروع کرد تا به کای فرصت بده.
_ آقای وو، درسته؟ منم خوشحالم که میبینمتون، امیدوارم کنارهم به خوبی کار کنیم.
خدای بزرگ...
سهون تو یه قدمیش ایستاده بود و صداش از هر وقتی بهش نزدیک تر بود.
درحالی که نگاه خیره ش رو به نیم رخ سهون که با آقای وو دست میداد، داده بود، به برگشتنِ سرش و چشم تو چشم باهاش ختم شد.
بی انصافی بود...
اینطوری دیدن سهون اوج بی انصافی بود.
و چه کسی داشت از بی انصافی حرف میزد؟ کیم کایی که با بی انصافی تمام اون انتقام رو شروع کرده بود؟
_ کیم جونگین شی، یکی از سهامدارهای بزرگ... خوشحالم که تو این مهمونی شرکت کردید... حالتون چطوره؟
این سهون نبود.
این پسری که بدون هیچ حسی اون جملات رو به زبون میاورد و با تموم شدن جمله ش، به راحتی دستش رو به سمتش دراز کرده بود، سهون نبود.
امکان نداشت سهون باشه...
درحالی که اون اخم هنوزم بین ابروهاش دیده میشد، لبخندی که بی شباهت به ریشخند نبود، زد و متقابلا دستش رو دراز کرد و دست سهون رو بین انگشت هاش فشرد.
باید خودش رو کنترل میکرد...
باید خودش رو کنترل میکرد...
باید خود لعنتی ش رو کنترل میکرد.
_ ممنونم... بهتون تبریک میگم، امیدوارم به خوبی از پس کارها بر بیاید.
_ ذاتا برای همین اینجام.
سهون درحالی که گوشه ی لبش بالا رفته بود، جواب داد و باعث شد کای دستش رو عقب بکشه.
حالا میفهمید بکهیون دقیقا از چه چیزی حرف میزد.
اون سهونی نبود که میشناختنش...
سهون پوزخند نمیزد.
با کنایه حرف نمیزد.
صداش اینقدر سرد نبود.
_ از مهمونی لذت ببرید.
خطاب به هر سه نفر گفت و از اون میز فاصله گرفت و به سمت بقیه ی سهامدارها قدم برداشت.
قدم های محکمش نشون میداد تا چه حد برای اون جایگاه آماده ست... به هرحال پسر اوه دونگ هوان بود... البته که چیزی از پدرش کم نداشت.
.
_ چند لحظه بهم اجازه بده... برمیگردم.
زیر گوش پدرش با لحن محکمی گفت و از اون مرد و سهامدارها فاصله گرفت و به سمت میزی که تو گوشه ترین کنج اون سالن قرار داشت، قدم برداشت.
جایی که هیونگش با مظلوم ترین نگاه ایستاده بود و در طول سخنرانی، بهش خیره بود.
همون طور که به اون میز نزدیک تر میشد، جواب تبریک چند نفری رو با تکون دادن سرش، داد و درنهایت به اون میز رسید.
_ سلام هیونگ...
همین؟
بکهیون رو بعد 4 ماه دیده بود و حالا فقط میتونست همین جمله رو تحویلش بده؟
نیم نگاهی به دست بکهیون که روی میز مشت شده بود، انداخت و پشت بندش نگاهش رو کوتاه به اطراف گردوند و دوباره به چشمای هیونگش خیره شد.
_ دنبالم بیا هیونگ.
با همون لحن قبلی گفت و جلوتر از اون پسر راه افتاد و خودش رو به راهرویی که چند دقیقه قبل توش بود، رسوند.
از جمعیت فاصله گرفته بودن و میتونست صدای قدم های آروم بکهیون رو از پشت سرش بشنوه.
یهو متوقف شد و به سمت بکهیونی که متقابلا ایستاده بود، برگشت... هیونگش هنوزم داشت همونطوری نگاهش میکرد... انگار تو صورتش، تو نگاهش دنبال سهون خودش بود.
نفس عمیقی کشید و با نیم قدمی که به سمتش برداشت، فاصله رو از بین برد و بدون هیچ مقدمه چینی، دستاشو دور شونه ی بک حلقه کرد و اونو با دلتنگی به آغوش کشید.
و انگار همون برای بکهیون کافی بود تا چشماشو ببنده و نفس لرزونش رو به بیرون بفرسته.
سهون خودش بود.
هنوزم عطر تنش همون بود...
هنوزم بغل هاش همون حس رو میدادن.
سهونی که با دلتنگی بغلش کرده بود و یکی از دستاشو پشت گردن بک گذاشته بود و به خودش میفشرد.
_ متاسفم هیونگ...
به آرومی زمزمه کرد. مثل همیشه :)
بکهیون که با شنیدن اون تن صدا، دلتنگیش بیشتر شده بود، بی اختیار دست مشت شده ش رو به کمر سهون کوبوند.
_ ازت متنفرم سهون.
بار دوم، اینبار محکم تر کوبید و با حرص نالید.
_ میشنوی چی میگم سهون؟ ازت متنفرم.
حتی خودش هم چیزی که میگفت رو باور نداشت... متنفر شدن از سهون؟ اونم وقتی تا این حد دلش براش تنگ شده بود؟
مسخره به نظر میرسید.
_ متاسفم هیونگ... فقط و فقط بخاطر تو متاسفم.
دوباره زمزمه کرد و جمله ی دومش رو برای تأکید گفت. همینطور بود، مگه نه؟ تو اون چند ماه، فقط و فقط بخاطر بک و آجوما متاسف بود.
وقتی دستای بک محکم تر از همیشه دور کمرش حلقه شدن، نفس راحتی کشید و دستش رو نوازش وار به پشت و کمر بک میکشید.
نمیدونست چند ثانیه یا چند دقیقه تو همون حالت موندن... اما قدری بود که بک باور کنه سهون برگشته و اونجاست.
بوسه ی آرومی رو شونه ی پهن سهون گذاشت و کمی عقب کشید و با همون نگاه قبلی به صورتش خیره شد.
ظاهرا حق با سهون بود... هیونگش داشت تو چهره ش دنبال سهون میگشت... کسی که انگار دیگه وجود نداشت.
_ حالت خوبه؟
بک با نگرانی پرسید... چند ماهی میشد که اونو ندیده بود و بزرگ ترین نگرانیش بابت حال سهون بود.
_ خوبم هیونگ...
و سهونی که با لبخندی که فقط یه سمت لبش رو به سمت بالا برده بود، کوتاه و ساده جواب داد.
بک تا چند لحظه، با همون نگاه قبلی به صورت سهون خیره شد، اما برای اینکه اون جو آزاردهنده رو از بین ببره، بینی ش رو بالا کشید و لبخند دندون نمایی زد:
_ چه جذاب شدی...
با هیجان گفت... نمیخواست به روی سهون بیاره که هنوزم دلتنگ سهون قبلیه.
_ بابات بی راه نمیگفت... اینقدر بهت میگفت موهاتو صورتی نکن، بخاطر همین بود... اگه میدونستم با موهای مشکی اینقدر جذاب میشی، خودم اون آرایشگاه رو آتیش میزدم.
سهون درحالی که کوتاه و آروم میخندید، یکی از دستاشو پشت کمر بک گذاشت و درحالی که دوباره به سمت جمعیت هدایتش میکرد، سری به نشونه ی تایید حرفای هیونگ دیوونه ش گوش داد.
بک نباید تو صورت سهون دنبال هون میگشت... چون تنها چیزی که از هون باقی مونده بود، خود بکهیون بود.
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...