Part 30

548 141 91
                                    

_ بیا هیونگ...
سهون به آرومی گفت و با باز کردن در اتاقش، راه رو برای سوهو باز کرد تا وارد اتاق بشه.
سوهویی که با سر پایین افتاده وارد اتاق شد و وقتی سهون پشت سرش اومد، در بسته شد.
سهون مستقیما به سمت تختش رفت و روش نشست و آهی کشید... تمام تنش درد میکرد و حالا که روی تخت نشسته بود، حس میکرد وزنه ی سنگینی از روی پاهاش برداشته شد.
_ بشین هیونگ...
درحالی که با دستاش به آرومی پاهاش رو ماساژ میداد، خطاب به سوهو گفت و پشت بندش بینی ش رو بالا کشید.
به نزدیک شدن اون پسر خیره شد تا زمانی که کنارش روی تخت جا گرفت.
_ نزدیکم نشین هیونگ... فکر کنم سرما خوردم.
با همون لحن آروم قبلیش گفت و باعث شد سوهو کمی ازش فاصله بگیره.
_ خیلی خب... موضوع چیه؟
حوصله ی مقدمه چینی رو نداشت و امیدوار بود سوهو مستقیما براش همه چیزو توضیح بده.
سوهویی که عجیب نگاهش میکرد و تا اون لحظه سکوت کرده بود.
_ برای کی جاسوسی میکنی؟
وقتی سکوت اون پسر طولانی شد، اینبار با بی‌صبری پرسید و باعث شد سوهو نفس سنگینی بکشه.
_ یه مدته به دستور آقای اوه دارم یه کاری میکنم.
سوهو با آروم ترین حالت ممکن گفت... انگار هنوزم مطمئن نبود از گفتنش.
_ چه کاری؟
سهون با شَک پرسید و ناخواسته اخمی بین ابروهاش نشست.
_ کسی که به آقای اوه گفت کیم جونگین یه خواهرزاده داره، من بودم.
سوهو بدون هیچ مقدمه چینی ای گفت و پشت بندش نفسش رو به بیرون فرستاد... مقدمه سازی فقط خودش رو اذیت میکرد.
به آرومی آب دهنش رو قورت داد و با تردید سرشو بالا گرفت تا واکنش سهون رو ببینه...
سهونی که با همون اخم، با شَک بهش خیره بود و چشماش کمی درشت شده بودن.
_ تو از کجا درباره ی مینهو می‌دونستی؟
درسته... اینکه سوهو کیم جونگین رو لو داده بود، اونقدرام اهمیت نداشت... مهم این بود که چطور میدونست کیم جونگین یه خواهرزاده داره.
_ کریس رو می‌شناسی؟ همون که با کیم جونگین کار میکنه؟
_ کریس وو؟
سهون با کنجکاوی پرسید و سوهو فقط سری تکون داد.
_ قبل از اینکه بفهمیم کای واقعا کیه، یه چند باری دیده بودمش... میدونستم برای اون پسر کار می‌کنه و وقتی همه چی لو رفت، باهاش حرف زدم...
به اینجای حرفش که رسید، مکثی کرد و دستی به صورتش کشید.
_ بهش گفتم من با آقای اوه مشکل دارم و اگه اونا کمکی بخوان، میتونم بهشون کمک کنم... از اطلاعات و این جور چیزا گرفته تا بقیه ی چیزا...
با گفتن هر جمله، صداش آروم و آروم تر میشد و به محض پایان جمله ش، چشمای سهون بسته شدن.
_ بابا می‌دونه؟
حتی دیگه توان بحث کردن نداشت، پس فقط با همون لحن قبلی پرسید و سوهو دوباره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
_ یعنی الان کیم جونگین و دوستاش فکر میکنن تو برای اونا کار می‌کنی، اما در واقع...
با تردید گفت و بدون اینکه جمله ش رو کامل کنه، تکخندی زد... کامل کردن اون جمله بی فایده بود، وقتی تمام ماجرا مشخص بود.
_ جونگین چطور بهت اعتماد کرده؟ به همین سادگی؟
بدون هیچ رودربایستی ای پرسید و به چشمای شرمنده ی سوهو خیره موند.
_ نه به همین سادگی... در واقع هنوزم به طور کامل بهم اعتماد ندارن، اما حداقل از کارای ساده ای که می‌کنن خبر دارم و این یعنی آقای اوه یک هیچ ازشون جلوتره... برای جلب اعتمادشون هم به دستور پدرت یه چندتا مدرکی که تقریبا مهم بودن رو تحویلشون دادم... ریسکی بود، اما به هرحال باید یه کاری میکردیم.
بدون هیچ مکثی توضیح داد و بار دیگه نفس عمیقی کشید... سبک شده بود... اینکه حالا سهون هم میدونست، خیالش رو راحت کرده بود.
_ بابا تا کجا میخواد پیش بره هیونگ؟
با لبخند محوی که درد تو صداش رو تصدیق میکرد، پرسید و سوهو با ناراحتی کمی بهش نزدیک شد.
_ سهون... آقای اوه فقط سعی می‌کنه از خانواده محافظت کنه... کیم جونگین می‌تونه خیلی خطرناک باشه.
سعی میکرد با اون پسر همدردی کنه... اما چقدر موفق بود تو این موضوع؟
_ یعنی میخوای بگی به وقتش به جونگین صدمه ای نمیزنه؟
و سهونی که با یه تکخند آروم، اینو پرسید.
_ سهون...
_ هیونگ... بابا حتی حاضره یه بچه رو وسط این جهنم بکشونه تا این بازی رو نبازه... تو بابا رو می‌شناسی، چرا تو این مورد کمکش کردی؟
با تأسف سرشو تکون داد و به محض پرسیدن سوالش، سرشو برگردوند و سرفه ای کرد... لعنت به اون سرماخوردگی!
_ بخاطر تو...
برخلاف چند دقیقه قبل، اینبار لحن سوهو مطمئن بود.
_ البته که بخاطر تو... بخاطر قلبت که اون کیم جونگین لعنتی به خودش جرعت داد باهاش بازی کنه... آقای اوه مینهو رو وسط کشید، درسته... اما اون کیم جونگین عوضی هم پای تو رو به این بازی باز کرده، تویی که هیچ ربطی به این موضوع نداشتی!
میدونست... لعنت بهش، سهون خیلی خوب همه ی اونا رو میدونست، چون چند ماه قبل، این قلب خودش بود که به بدترین شکل ممکن به بازی گرفته شده بود..‌. این سهون بود که به بدترین حالت ممکن شکسته بود، اما بازم...
بازم انتخاب سهون مشخص بود.
دیوونگی بود... جنون بود... خریت محض بود.
اما بازم انتخابش بود!
_ گفتی بخاطر منه؟
با اینکه لحنش همچنان غم زده بود، اما با یه کورسوی امیدی پرسید و سوهو بدون هیچ تردیدی سرشو تکون داد.
_ پس حداقل تو پشت من و تصمیمم وایستا!
واقعا میخواست بگه؟
تصمیمی که فقط خودش ازش خبر داشت و حالا واقعا میخواست به سوهو بگه؟
سوهو که چیزی از جمله ی سهون نفهمیده بود، سرشو با کنجکاوی کج کرد و با نگاهش به سهون فهموند کمی بیشتر توضیح بده.
_ منظورت چیه؟
_ اگه بخاطر منه، دست از سر جونگین بردار... دیگه اطلاعاتی رو ازش ب بقیه نده.
قبل از اینکه پشیمون بشه، گفت و با پایان جمله ش، لبخند محوی رو تحویل سوهویی که با بهت بهش خیره شده بود، داد.
سوهویی که حتی نمیتونست اون جمله رو درست و حسابی پیش خودش هضم کنه... ممکن بود بد متوجه شده باشه؟... ممکن بود سهون منظورش یه چیز دیگه بوده باشه!
_ نه سهون...
با دیدن لبخند محو اون پسر، با وحشت نالید.
سهون اومده بود انتقام قلب شکسته ش رو از کیم جونگین بگیره... غیر این نمیتونست باشه، اما...
اما چرا لحن و حالت صورت اون پسر داشت اون افکار رو نقض میکرد؟
_ بگو که اونقدرام دیوونه نیستی!
با التماس گفت و کمی دیگه خودش رو جلو کشید و باعث شد سهون متقابلا خودشو عقب بکشه.
_ گفتم دارم سرما میخورم.
بهش هشدار داد اما آخرین چیزی که تو اون لحظه برای هیونگش مهم بود، سرما خوردن بود.
_ سهون... لطفا، بگو... بگو که من بد متوجه شدم.
_ متاسفم!
و همون نجوای آروم سهون برای اینکه سوهو با بیچارگی صورتش رو پشت جفت دستاش پنهون کنه، کافی بود.
اون پسر داشت چیکار میکرد؟
اوضاع داشت پیچیده میشد... سهون داشت برخلاف تمام باوری که بقیه ازش داشتن، عمل می‌کرد.
بخاطر کی؟
_ تو...
مردد دستاشو از روی صورتش پایین آورد و خطاب به سهون گفت:
_ تو هنوزم اون پسرو دوست داری؟
نفسش از اون سوال بریده بود و بدتر از اون منتظر موندن برای جوابش بود.
سهون بی صدا و بی جون خندید و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
_ خیلی وقته می‌دونم حقی برای دوست داشتنش ندارم هیونگ... فقط نمی‌خوام بابا بهش صدمه بزنه... همین!
اون جمله دقیقا جمله ای بود که هرشب برای خودش دیکته میکرد و حالا همون دیکته رو تحویل سوهو داده بود.
_ اگه پدرت بفهمه...
با تردید و ترس گفت و دستی به گردنش کشید... مغزش قفل کرده بود.
_ هیچکس جز من و تو نمیدونه هیونگ... اگه واقعا اونطور که میگی، بخاطر منه، یه مدت هردو طرف رو بپیچون، خب؟
_ میخوای چیکار کنی سهون؟
_ فعلا دارم با جریان پیش میرم... نمی‌خوام نه جونگین و نه بابا صدمه ای ببینن.
_ چطور میخوای اینکارو بکنی؟
سوهو درحالی که به چشمای بی حال سهون خیره شده بود، پرسید.
_ نمی‌دونم هیونگ... فعلا هیچی نمی‌دونم!

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now