نم نم بارونی که قصد بند اومدن نداشت و چند روزی میشد که داشت بی وقفه میبارید و اون جاده ی تاریک رو عجیب و دلگیر کرده بود.
صدای برف پاکنی که هرچند ثانیه رو شیشه کشیده میشد، سکوت تو ماشین رو بهم میزد.
و مردی که با بی حس ترین حالت ممکن پشت فرمون نشسته بود و به جاده ی روبه روش خیره شده بود.
سهون رو کنار خونه ی بکهیون پیاده کرده بود و حالا با نبودِ اون پسر، دوباره تمام احساسات از صورتش پریده بود.
فقط خودش میدونست چطور از هم پاشیده بود... باورهایی که نابود شده بود و کای با چنگ و دندون فقط و فقط بخاطر سهون داشت، میجنگید... فقط برای اینکه برای اون پسر همه چیزو جبران کنه.
بخاطر همینم وقتی کنار سهون بود، تمام تلاشش رو میکرد که همون کای بمونه و به اون پسر نشون بده که داره سعی میکنه.
اما وقتی نبود، تمام اون تلاش ها تو یه لحظه نابود میشدن!
قلبش درد میکرد.
اینکه تمام مدت فقط یه بازیچه بود و متوجهش نشد... اینکه حالا میدونست پدرش یه قاتله... اینکه خواهرش بی گناه قربانی شده بود... اینکه مینهو کوچولوش یتیم شده بود... و اینکه سهونش رو بی دلیل مجازات کرده بود.
فکر به همه ی اینا باعث میشد، فشرده شدن قلبش رو حس کنه... قفسه ی سینه ای که سنگین شده بود و بغضی که تمام مدت تو گلوش قفل شده بود.
اگه شب قبل رو کنار سهون نمیموند، مطمئنا به دیوونه ش شدنش ختم میشد.
سهون همونی بود که باعث میشد تو اعماق تاریکی، بتونه یه لبخند کوچیک بزنه... درست مثل لبخند محوی که حالا رو لباش نشسته بود.
با فکر به سهون، نفس عمیقی کشید تا سنگینی قفسه ی سینه ش کمی سبک بشه، اما قرار نبود به همین راحتی ها خلاص بشه.
با رسیدن به مقصد مورد نظرش و دیدن ساختمون آشنایی که دقیقا روبه روش بود، ماشین رو با بیخیالی روبه روی ورودی ساختمون متوقف کرد و پیاده شد.
حس قطرات ریز بارون رو صورتش، حس خوبی بهش میداد.
اینم یکی دیگه از تغییراتی بود که سهون به وجود آورده بود، وگرنه تا قبل از اون شبی که مثل دیوونه ها زیر بارون دوییدن، کای اونقدرام توجه خاصی به هوای بارونی نداشت.
با یادآوری خنده ها و خل بازی های اون پسر زیر بارون، تکخند بی صدایی زد و با قدم های آروم خودش رو به ورودی رسوند و روبه روی در اصلی سالنی که تقریبا 3 سال قبل اونو برای پرفسور و دی او خریده بود، ایستاد و بعد از تایید شدن چهره ش، در به صورت خودکار باز شد.
اون شب به طرز عجیبی همه چیز آروم بود.
حقیقتا با خودش فکر میکرد با توپ پر سراغ پرفسور میره و بابت تمام مخفی کاری هاش، اونو بازخواست میکنه، اما آروم بود.
آروم و بی صدا...
اینم یکی دیگه از تغییرات بخاطر پسر دوست داشتنی ش :)
برقای سالن خاموش بودن و اما میتونست ببینه که برق آشپزخونه ای که سمت راست سالن قرار داشت، روشن بود و این نشون میداد پرفسور اونجا منتظرشه، پس بدون هیچ مکثی، قدم هاشو به اون سمت برداشت.
_ سلام...
به محض رسیدن به آشپزخونه و دیدن پرفسوری که پشت میز ناهارخوری نشسته بود، به آرومی گفت و بی توجه به پرفسوری که از جاش بلند شد، چند قدم بعدی رو هم برداشت و با بیرون کشیدن یکی از صندلی ها، پشت میز جا گرفت.
_ بشین...
لحنش هنوزم آروم بود و این موضوع شدیدا برای اون مرد عجیب و البته یه جورایی ترسناک بود.
اون لحظه حداقل انتظار یه مشت رو داشت.
_ کای...
با تردید صداش زد و باعث شد ریشخند دردناکی رو لبای پسر بشینه.
کای؟
کیم کای؟
همون آدمی که اونا ساخته بودن؟
_ بشین پرفسور...
قبل از اینکه اون افکار ادامه پیدا کنن، گفت و پرفسور بدون هیچ حرفی پشت میز نشست.
_ خوبی؟
با شَک پرسید.
_ احتمالا میدونی چرا اینجام...
کای بی توجه به سوال مرد، درحالی که به دستاش خیره بود، گفت.
_ میدونم... و حقیقتا انتظار یه دعوای جدی رو داشتم.
اینبار رک حرفشو زد و باعث شد کای با تکخندی، سرشو بالا بیاره.
_ خودمم همین انتظار رو داشتم.
اینو گفت و نفس عمیقی کشید.
_ اما به سهون قول دادم دردسر جدید درست نکنم.
با لحن قبلی اضافه کرد و نفسش رو با خنده ی کوتاهی به بیرون فرستاد.
_ اینقدر دوسش داری؟
پرفسور اینبار با لحن جدی تری پرسید و کمی خودش رو جلو کشید.
دوست داشتن؟
خب حقیقتا هیچوقت درک درستی از دوست داشتن یا عاشق بودن نداشت؟ چطوری بود؟ چه حسی داشت؟ چه زمانی اتفاق میوفتاد؟
_ نمیدونم...
اولین چیزی که به ذهنش اومد رو گفت اما مثل اینکه حتی خودش هم از جواب خودش خوشش نیومده بود، پس بلافاصله اضافه کرد:
_ نمیدونم تصور من از دوست داشتن با بقیه فرق میکنه یا نه... اما درباره ی سهون...
کمی مکث کرد... دیگه به پرفسور نگاه نمیکرد، انگار داشت جواب اون سوال رو به خودش میداد و اخم محوی که بین ابروهاش نشست، نشون میداد که چقدر رو اون سوال تمرکز کرده.
_ از همون لحظه ی اولی که دیدمش، کم کم باعث میشد وقتی کنارشم خودم باشم... کسی که باعث میشد بی توجه به روزگاری که کمر به دشمنی م بسته، باهاش بخندم... کسی که باعث میشد ناخودآگاه تو اجزای صورتش غرق بشم... کسی که باعث شد مثل دیوونه ها زیر بارون قدم بزنم...
به اینجای حرفش که رسید، خنده ی کوتاهی کرد و بازم به چشمای پرفسور خیره شد.
_ کسی که باعث شده بجای بازخواست کردنت، بشینم درباره ی حسم به سهون باهات حرف بزنم.
حالا حتی پرفسور هم خنده ش گرفته بود.
_ نباید عاشق میشدی کای!
پرفسور درحالی که سرشو به نشونه ی تاسف تکون میداد، گفت و کای با بیخیالی چینی به بینی ش داد.
اون جمله فقط گفتنش آسون بود... پرفسور به چشمای سهون نگاه نکرده بود... صدای خنده هاشو نشنیده بود... آرامش آغوشش رو نچشیده بود... پس براش راحت بود که چنین حرفی بزنه.
_ من خسته م پرفسور...
یهو بعد از چند ثانیه سکوت گفت و به نگاه خیره ش ادامه داد.
حتی اون جمله هم درد داشت.
_ از این بازی ای که هیچ برنده ای نداره و درعوض تهش هممون باختیم، خسته شدم.
با همون لحن آرومش ادامه داد.
همیشه فکر میکرد رها کردن چیزی که براش تلاش کردی، خیلی سخت و دردآوره... اما چرا اون لحظه چنین حسی نداشت؟
_ میخوای تمومش کنی؟
پرفسور با تردید پرسید و زبونش رو روی لبای خشک شده ش کشید.
_ بخاطر سهون.
و اون جواب انگار درست ترین دلیل برای تمام کارهاش بود... همون اسمی که با گفتنش، دوباره یه لبخند محو رو لباش شکل گرفت!
_ پس پدرت چی؟
لحن پرفسور هم هنوز آروم بود... انگار داشتن درباره ی عادی ترین موضوع حرف میزدن... اما سوال پرفسور باعث شد اخم محوی بین ابروهاش بشینه.
پدرش؟
همون مردی که سالها به عنوان یه قهرمان قبولش داشت؟
همون مردی که چشم بسته به تمام حرفاش اعتماد کرد و اون انتقام رو شروع کرد؟
همون مردی که مسبب تمام اون مصیبت ها بود؟
اما لعنت به احساسات...
اون بازم پدرش بود!
_ نمیدونم... واقعا نمیدونم...
کلافه از بی نتیجه بودن افکارش، سرش رو روی میز گذاشت و چشماش رو بست و وقتی دست پرفسور رو روی سرش حس کرد، با همون لحن قبلی ادامه داد:
_ الان فقط میخوام تمومش کنم... همین!
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...