ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و بعد از خاموش کردنش، نگاهش رو به سمت دیگه ی جاده برگردوند...
مغازه های گوشی فروشی به ترتیب کنارهم قرار گرفته بودن...نگاهش بین تابلوها میگشت و درنهایت اسم مورد نظرش رو پیدا کرد...
نگاهی به برگه ای که پرفسور بهش داده بود، انداخت و بار دیگه تابلو و اسمی که روش حک شده بود رو چک کرد!
خودش بود...
نمیتونست زیاد سخت باشه...
به هرحال باید بخاطر رفیق قدیمی ش اون کارو میکرد!نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد...
حالا میتونست صدای ماشین هایی که به سرعت رد میشدن رو بشنوه... با خلوت شدنِ جاده، ازش رد شد و طولی نکشید که خودش رو سمت دیگه ی جاده پیدا کرد!
نگاهی به ویترینی که پر بود از انواع مدل های گوشی، انداخت و با هل دادنِ در شیشه ای، وارد مغازه ی نه چندان کوچیک شد...
مشتری های زیادی تو مغازه بودن، پس تصمیم گرفت رو یکی از صندلی ها بشینه تا کمی خلوت شه...
با باز کردنِ تک دکمه ی کتش، رو صندلی نشست و پاشو رو پای دیگه ش گذاشت و نگاهی کلی به مغازه انداخت...3 فروشنده ای که درحالی رسیدگی به مشتری ها بودن...
باید میفهمید که کدومشون صاحب اون مغازه ست...
طبق چیزی که پرفسور گفته بود، اونا به دنبال صاحب اون مغازه بودن!_ "مشکلی پیش اومده؟"
با شنیدنِ صدایی از سمت راست، به ضرب سرشو به طرفش برگردوند و با پسری که به طرفش خم شده بود و با کنجکاوی اون سوال رو پرسید، مواجه شد...
احتمالا یکی از فروشنده های همون مغازه بود، پس نباید کج خلقی میکرد...لبخندی رو لباش نشوند و جواب داد: "خیر... کار مهمی دارم... منتظرم کمی خلوت شه تا با صاحب مغازه صحبت کنم!"
پسر جوون سری به نشونه ی تایید تکون داد: "متوجه شدم... پس چند دقیقه ای باید صبر کنید"
_ "مشکلی نیست..."
پسر کمرِ خم شده ش رو صاف کرد و چان تونست بسته های غذایی که تو نایلون بودن رو تو دستش ببینه... با نگاهش پسری که قدم هاش رو به سمت پشت پیشخوان برداشت، دنبال کرد...
احتمالا اون فروشنده به صاحب کارش خبر میداد که کسی کارش داره...
پس به انتظارش ادامه داد....
_ "آقای محترم..."
بعد از چند دقیقه، صدای آشنایی که چند دقیقه قبل باهاش حرف زده بود، باعث شد بار دیگه سرشو بالا بیاره...
همونطور که حدس میزد، همون پسر جوون بود..._ "بفرمایید..."
پسر با اشاره ی دستش به کنار پیشخوان، گفت و باعث شد چان با تردید از جاش بلند شه..._ "گفتم که... میخوام با صاحب این مغازه حرف بزنم..."
با رسیدن به پیشخوان اعلام کرد و باعث شد لبخندی رو لبای پسر بشینه: "بله، متوجه شدم... من صاحب این مغازه م... بیون هستم..."و همون برای شکه شدنِ چان کافی بود... اما سعی کرد با سرفه ی مصلحتی خودش رو جمع کنه...
_ "اوه... معذرت میخوام... خوشحالم که میبینمتون"
با تک خنده ای اعلام کرد و دستش رو به سمت پسر دراز کرد و همون برای شکل گرفتنِ لبخند دندون نمای پسر کافی بود
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...