Last part

687 121 20
                                    

سلام عزیزای من :) 💜
#از_انتقام_تا_عشق هم بالاخره کامل شد ^^
واقعا دوست داشتم این فیک رو ادیت بزنم و چیز بهتری از داستان بیرون بکشم... و بالاخره تموم شد.
مرسی از کسایی که حتی برای دومین بار خوندنش و با نظراتشون کلی حس خوب بهم دادن 🫂

ریرا کلی دوستون داره و کلی از دور بغلتون میکنه 🫂💜

امیدوارم از پارت آخر هم لذت ببرید 😻

ووت و نظر که یادتون نمیره؟ 🥲 بوس بوس 💜💚

.....

آخرین باری که با تمام وجود شکستش رو قبول کرده بود رو حتی به یاد نمی‌آورد، اما اون لحظه اون حس تمام وجودش رو در بر گرفته بود.
با اینکه میدونست چقدر قراره براش دردناک باشه، اما بازم عقب کشیده بود.
خودش مقصر بود، مگه نه؟
اون دوران رو به سادگی به یاد می‌آورد.
زمانی که فهمید احساساتش نسبت به سهون مثل یه دوست ساده نیست...
زمانی که از احساساتش ترسید...
زمانی که بخاطر ترسش فرار کرد!
اشتباه کرد و دوباره اشتباه کرد که برگشت تا سهون رو به دست بیاره.
سهونی که حتی برای خودش نبود.
وقتی میدید وجود سهون چطور برای اون کیم جونگین لعنتی میجنگه، نباید چنین تصمیمی می‌گرفت.
و حالا...
حالا اونجا بود تا همه چیو برای سهون دوست داشتنی ش راحت تر کنه.
شاید اینطوری میتونست بعضی چیزا رو برای اون پسر جبران کنه.
اینو بهش بدهکار بود!
باید به سهونش اجازه میداد که بره...
سهونش؟
میتونست اینو بگه؟
وقتی میدونست تمام وجود سهون متعلق به جونگینه، بازم میتونست اینو بگه؟
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به دستای دستبند زده ی جونگینی که دقیقا کنارش نشسته بود، دوخت.
داشت تصمیم درستی می‌گرفت، مگه نه؟
قرار بود به جونگین کمک کنه و نباید در این مورد تردید میکرد... پس یه نفس عمیق دیگه کشید و درحالی که اینبار نگاهش رو به منظره ی بیرون از ماشین دوخته بود، صداش زد.
_ کیم جونگین...
وقتی سنگینی نگاه اون پسر رو روی نیم رخش حس کرد، نگاهش رو به طرفش برگردوند و به چشمای وحشی و عصبانیش چشم دوخت.
_ من قرار نیست دشمنتون باشم.
بدون هیچ مقدمه ای، گفت.
_ جدا؟
جونگین با تمسخره آشکاری پرسید.
_ جدا...
و ییشینگی که با لحن آرومی، تایید کرد.
_ ببین پسر... من نمیدونم تو لغت نامه ی تو "دشمن" دقیقا چه معنی ای داره... اما برای من دقیقا تو خود دشمنی.
_ کیم جونگین...
_ وقتی ماموراتو آوردی دم خونه م، به سهون فکر کردی؟... قبل از اینکه سوار این ماشین خراب شده بشیم، صورتش رو دیدی؟ ترسش رو دیدی؟
_ دیدم...
اینبار صدای ییشینگ هم بلند شد و با عصبانیت بین حرفش پرید.
_ خیلی خوب همه چیو دیدم... اما برای اینکه از این به بعد بدون ترس با توی عوضی به زندگیش ادامه بده، مجبوریم این مراحل رو بگذرونیم.
و انگار همون جمله برای اینکه اخم جونگین پررنگ تر بشه، کافی بود... جونگینی که سکوت کرده بود تا بفهمه منظور اون پسر دقیقا چیه!
_ بعد این، دیگه باهاتون کاری ندارم...
_ چرا فکر کردی این مزخرفاتت رو باور میکنم؟
جونگین با شک و جدیت پرسید.
_ نیاز ندارم تو باور کنی... همینکه برای سهون یه کاری کرده باشم که خوشحالش کنه، کافیه... کنار تو...
هر لحظه صداش بیشتر تحلیل می‌رفت و جمله ی بعدیش رو تقریبا زمزمه وار گفت:
_ کنار کسی که دوسش داره.
حقیقتا نمیتونست حرفای اون پسر رو باور کنه... ژانگ ییشینگ کسی بود که بدون هیچ رحمی دستور قتلش رو صادر کرده بود.
و حالا به همین راحتی کنار میکشید؟
_ اگه چنین فکری داری، من دقیقا اینجا چه غلطی میکنم؟
با شک پرسید و با بلند کردن دستاش، به دستبند فلزی اشاره کرد.
_ آقای اوه و پدرت به تمام جرم هایی که تا به امروز انجام دادن، اعتراف کردن... و برای اینکه بتونیم این وسط، تو رو رفع اتهام کنیم، فعلا مجبوری باهام بیای.
سعی میکرد با حوصله براش توضیح بده و مستقیما به چشماش خیره بود.
_ بخاطر سهون هم شده فعلا باید باهام همکاری کنی!

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now