با استرسی که از صبح به جونش افتاده بود، نگاهش رو دور رستوران گردوند و زبونش رو روی لباش کشید و همون طور که نگاهش رو میگردوند، به یکباره نگاهش تو نگاه زنی که تو سکوت، روبه روش نشسته بود، قفل شد و باعث شد با بیچارگی آب دهنش رو قورت بده.
برای چند ثانیه کلا پشیمون شد از اینکه موضوع رو با مادرش در میون بزاره، اما با یادآوری نگاه ذوق زده ی چانیولی که بیرون از رستوران، دور از چشم آجوما تو ماشینش منتظر بود، نفس عمیقی کشید و اینبار با اطمینان بیشتر به چشمای اون زن خیره موند.
البته که تا اون لحظه هرچی فحش بلد بود نثار روح سهونی که قرار بود بیاد اما این همه دیر کرده بود، کرد.
معذب از نگاه های منتظر آجوما، به آرومی سرشو پایین انداخت و سعی کرد تا اومدن سهون سکوت کنه تا چیزی رو خراب نکنه... اون لحظه واقعا به اون پسر عوضی نیاز داشت.
_ لعنت هون...
با خودش لب زد و برای چندمین بار زبونش رو روی لبای بیچاره ش کشید...
تقریبا یه هفته ای میشد که بخاطر سرماخوردگی سهون منتظر موند تا اون پسر خوب بشه و حالا منتظر موندن از هرزمانی سخت تر شده بود.
_ بکهیون...
با صدای مادرش، سرشو دوباره بلند کرد.
_ نمیخوای بهم بگی چه خبره؟
خب ظاهرا اون زن هم نمیتونست بیشتر از این منتظر بمونه.
_ مامان... میشه صبر کنی تا سهون هم بیاد؟
با لبخند مصلحتی گفت و با عجز پشت گردنش رو خاروند و برای بار چندم فحشی به سهون داد.
_ شما دوتا باز چیکار کردید که اینطوری استرس گرفتی؟
آجوما درحالی که سعی میکرد حالت جدی ش رو حفظ کنه، با نگرانی پرسید و بک تندتند سرشو به طرفین تکون داد.
_ نه مامان، کاری نکردیم... حداقل دوتایی.
قسمت دوم جمله ش رو با تردید، زمزمه وار گفت و ناخودآگاه سرشو کمی کج کرد.
_ وقتی اینطوری میگی، بیشتر مطمئن میشم یه کاری کردید... بک یادت نرفته آخرین باری که چیزی پنهون کردید، چه چیزایی پیش اومد؟
با شنیدن لحن نگران مادرش، نفس کلافه ای کشید و انگشت هاشو تو موهاش فرو کرد و تو دلش به فحش دادن به سهون ادامه داد.
اگه یکم دیگه تنهایی اونجا مینشست، فاجعه به بار میآورد.
_ هیونگ...
با شنیدن صدای آشنای سهون، انگار صدای ناجی زندگیش رو شنیده بود... به ضرب از جاش بلند شد و با نفسی آسوده سرشو به سمت سهون برگردوند.
_ اومدی؟
_ سلام ببخشید دیر شد.
سهون با شرمندگی گفت و با دستی که به شونه ی بک کشید، هردو روبه روی زن نشستن.
_ چطوری آجوما؟
_ اگه زودتر بهم بگید چه آتیشی سوزوندید، خوبم.
زن بلافاصله گفت و سهون در جوابش کوتاه خندید.
_ چرا قیافه هاتون این شکلیه؟
سهون درحالی که نگاهش رو بین بک و آجوما میگردوند، با تکخند متعجبی پرسید و بک سرشو به نشونه ی ندونستن تکون داد.
_ نگران نباش آجومای قشنگم... خبرای خوبی داریم.
سهون با یه لبخند گفت و چشمکی به اون زن تحویل داد.
.
.
.
صدای زنگ موبایلش سکوت اتاق رو شکست... نگاهش رو از کاغذهای روبه روش گرفت و به سمت موبایلش برگردوند.
با دیدن اسم "چانیول" که روی صفحه میدرخشید، به آروم خندید و با گرفتن موبایل، تماس رو برقرار کرد.
_ جووونگ...
و بلافاصله صدای ملتمس چان تو گوشش پیچید و باعث شد اینبار طولانی تر بخنده.
_ لعنت بهت، نخند... وقتی من اینجا دارم جون میدم.
چان با حرص گفت و سرشو رو فرمون ماشینش گذاشت و به صدای خنده ی کای گوش سپرد.
_ آخه چرا اینقدر نگرانی؟
کای درحالی که سعی میکرد خنده هاشو کنترل کنه، پرسید... حقیقتا تصور حالات اون لحظه ی چان باعث میشد خنده هاشو از سر بگیره.
_ به نظرت همه چی خوب پیش میره؟
لحن چان به یکباره جدی و درعین حال نگران شد و اینبار لبخند محوی رو روی لبای کای نشوند.
_ تاحالا اون زن رو از نزدیک دیدی؟
با مهربونی پرسید و چان تندتند سری به نشونه ی تایید تکون داد اما بعد یادش اومد کای فقط صداشو داره، درنتیجه به آرومی "آره" ای گفت.
_ منم دیدمش... و باور کن اونقدری مهربون هست که منطقی به درخواست پسرش گوش بده.
سعی میکرد لحنش مطمئن باشه تا بتونه رفیقش رو آروم کنه.
چانیولی که چشماش رو بست و با اضطراب نفسش رو به بیرون فرستاد.
_ لعنت بهش، این موضوع زمانی صدق میکنه که یه کدوممون دختر باشه، بعدشم اگه پسر بودن جفتمون رو فاکتور بگیری، من رفیق توعم و آجوما خیلی خوب اینو میدونه.
چان بدون فکر، نگرانی های اون لحظه ش رو به زبون آورد و باعث شد همون لبخند هم از لبای کای محو بشه.
_ متاسفم...
بعد چند ثانیه ی کوتاه، به آرومی گفت.
_ احمق نباش جونگ... اینو نگفتم که معذرت خواهی کنی، فقط گفتم که بدونی چرا اینقدر نگرانم.
چان به تندی گفت و تو دلش لعنتی به زبونش فرستاد.
_ اما به هرحال امیدوارم سهون بتونه راضیش کنه.
پشت بندش با لحن آروم شده ای گفت و نفسش رو با هوف کلافه ای به بیرون فرستاد و متوجه نشد با همون جمله دوباره لبخند قبلی رو روی لبای کای نشوند.
لبخندی که فقط و فقط بخاطر اسم "سهون" دوباره به وجود اومده بود.
_ سهون هم اونجاست؟
درحالی که سعی میکرد لحنش، هیجان درونیش رو نشون نده، پرسید... البته چان اینقدر افکارش درگیر بودن که حتی نمیتونست به این فکر کنه اسم "سهون" چه بلایی سر رفیقش میاره.
_ اونم... بک میگفت تنهایی راضی کردن مامانش آسون نیست، بخاطر همین سهون رو هم با خودش برد که دوتایی باهم راضیش کنن.
چان گفت و کای بی صدا خندید... کسی نمیتونست به اون پسر نه بگه، بخاطر همین هم بک با خودش اونو برده بود.
_ سهون میتونه راضیش کنه، چان...
درحالی که حتی خودش هم متوجه نشده بود لبخند تا چه حد پررنگ شده، با لحن مطمئنی زمزمه کرد و چان با حواس پرتی سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ امیدوارم.
و انگار حرفاشون ته کشیده بود، چون چند ثانیه بی هدف هردو سکوت کرده بودن.
_ دیگه قطع میکنم... وقتی اومدن بیرون، بهت خبر میدم.
چان با همون لحن قبلی گفت و وقتی کای با "باشه" ای جوابش رو داد، تماس رو قطع کرد و دوباره سرشو رو فرمون گذاشت.
هیچوقت خودش رو نمیتونست تو چنین موقعیتی تصور کنه... قبلا فکر میکرد اگه روزی شروع کنه به قرار گذاشتن، دختر و خانواده ش بدون چون و چرا قبولش میکنن، به قول کای یکم زیادی اعتماد به نفس داشت... اما حالا داشت با بکهیون قرار میذاشت و اون پسر یه تنه میتونست کل تصوراتش رو بهم بزنه.
برای بار چندم نفس کلافه ای کشید و با بی صبری از ماشین پیاده شد و با بستن در ماشین، بهش تکیه داد تا یکم هوای آزاد به کله ش بخوره.
قلبش داشت دیوونه ش میکرد... اگه آجوما قبول نمیکرد یا بخاطر چان، بکهیون رو سرزنش میکرد، چی؟
داشت کیو گول میزد؟
از شب قبل هزار بار به اون سوالات فکر کرده بود و حداقل از یه جواب مطمئن بود.
اگه اون زن رابطه شون رو قبول میکرد، خیال جفتشون راحت میشد و از اون به بعد میتونستن خیلی راحت تر به قرارهاشون برسن اما...
اما حتی اگه قبول نمیکرد، چان قرار نبود از بک دست بکشه و متقابلا به اون پسر هم اجازه نمیداد حتی یه سانت هم ازش فاصله بگیره.
تنها چیزی که ازش مطمئن بود، همین بود.
.
.
.
_ باشه...
آجوما درحالی که اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود، به آرومی گفت و سهونی که جملاتی رو برای قانع کردن اون زن آماده کرده بود رو ساکت کرد.
یه لحظه...
آجوما گفته بود باشه؟
در جواب اون همه مقدمه چینی و در آخر گفتن اینکه بکهیون میخواد با چانیول قرار بزاره، گفته بود "باشه"؟
_ اهم...
تو گلو سرفه ی مصنوعی ای کرد و کمی خودش رو جلو کشید و با شک به چشمای جدی اون زن خیره شد.
_ یه لحظه آجوما... درست متوجه شدی که ما چی گفتیم؟
با تردید گفت و نیم نگاهی به بکهیونی که دست کمی از خودش نداشت و علاوه بر مبهوت بودن، رنگش هم پریده بود، انداخت و دوباره به سمت اون زن برگشت.
_ تو چانیول هیونگ رو دیدی، مگه نه؟... اون یه پسره.
همچنان لحنش مردد بود، میترسید خراب کنه و آجوما از گفته ش پشیمون بشه.
_ مگه دوست کیم جونگین نیست؟
آجوما با همون اخم کمرنگ پرسید و نفس بک برای ثانیه ای تو سینه ش حبس شد... میدونست قرار نیست به همین راحتی همه چی حل بشه... اون لحظه از شدت اضطراب بی حس شده بود، بخاطر همین هم همه چیز رو به دست سهون سپرده بود.
بی اختیار دستش رو روی دست سهون گذاشت و کمی فشرد... اگه سهون نبود، اون بحث به سکته کردنش ختم میشد.
_ آره خودشه...
صدای آروم سهون تو گوشش پیچید و به آرومی نفس حبس شده ش رو به بیرون فرستاد.
_ باشه...
و بازم اون جواب عجیب غریب آجوما...
_ این...
بالاخره به خودش جرعت داد یه چیزی بگه.
_ این یعنی باهامون مخالف نیستی؟
با نگرانی پرسید و سرشو با کنجکاوی کمی کج کرد و باعث شد نگاه مادرش اینبار به سمتش بچرخه.
_ بخاطر جواب من اینقدر نگران بودی؟
به یکباره اخمش از بین رفت و با مهربونی پرسید و بک رو گیج تر کرد... اون واکنش طبیعی بود؟
_ بک... تو رو من بزرگت کردم، مگه نه؟... و مطمئنم طوری بزرگت کردم که خوب و بد رو از هم تشخیص بدی.
بک با عجز سرشو رو شونه ی سهون گذاشت و درحالی که به چشمای آجوما خیره شده بود، طوری که فقط سهون بشنوه، زمزمه وار نالید:
_ هون، مامان رو چیز خورش کردی؟
سهون هم که اون لحظه از واکنش اون زن متعجب بود، متقابلا پچ پچ وار جواب داد:
_ هیونگ، یه چیزی اینجا درست نیست... مطمئنی اینی که جلومونه، آجومائه؟
و همون برای اینکه بکهیون سرشو بلند کنه و اینبار رو به اون زن بناله، کافی بود.
_ ماماااان...
و آجومایی که تمام سعیش رو میکرد تا به چهره ی اون دو نفر که نشون میداد هنگ کردن، نخنده.
_ بک...
با اینکه لحنش کمی ملایم تر شده بود، اما بازم جدی بود.
_ میدونی که به تصمیماتت تا زمانی که بهت صدمه نزنه، اعتماد دارم... و درباره ی اینکه اون پسر دوست کیم جونگینه...
به اینجای حرفش که رسید، نیم نگاه کوتاهی به سهون انداخت و ادامه داد:
_ اینکه سهون اینجا نشسته تا از تو و اون پسر حمایت کنه، نشون میده دربرابر کیم جونگین، اون پسر قابل اعتماده.
هیچوقت...
هیچوقت فکرشم نمیکرد مادرش تا این حد منطقی باشه... همیشه به مهربون بودنش باور داشت، اما منطقی بودن سر این مسائل؟
اگه میخواست روراست باشه، هنوزم که هنوزه باور نکرده بود.
از شب قبل اونقدر خواب های عجیب غریب دیده بود که نمیتونست به واقعی بودن اون لحظه اعتماد داشته باشه.
با گیجی، نیشگونی از رون پاش گرفت و صورتش از درد جمع شد... لعنت بهش، درد رو حس کرده بود و تا اونجایی که بقیه میگفتن، وقتی درد حس کردی، یعنی خواب نیستی.
خواب نبود...
خواب نبود و مادرش به همین سادگی قبولش کرده بود.
انگار مغزش کم کم داشت اون موضوع رو درک میکرد... تکخندی زد و نگاهش رو به نگاه گیج و مردد سهون دوخت. به نظر میرسید اون هم نتوانسته باور کنه.
تکخند بعدی رو هم زد و لباش به لبخند عمیقی باز شدن.
_ هون... قبول کرد.
و خب، انگاری همون جمله برای اینکه سهون هم به آرومی بخنده، کافی بود.
_ هون... قبول کرده.
بار دیگه تکرار کرد، اما اینبار با هیجان بیشتر...
حالا دیگه نمیتونست رو اون صندلی لعنتی بند بشه.
_ خب، اگه حرفاتون تموم شد، بیاید یه چیزی سفارش بدیم و بخوریم.
آجوما درحالی که ریز ریز میخندید، گفت و پشت بندش گلوشو صاف کرد و به بکهیونی که با التماس به سهون خیره شده بود، چشم دوخت.
سهون با شیطنت خندید و سری به نشونه ی تاسف تکون داد.
_ تو میتونی بری هیونگ... من و آجوما هم میتونیم به قرار دو نفرمون برسیم و اینجا غذا بخوریم.
سهون گفت و همون حرف باعث شد بک به ضرب از جاش بلند بشه.
میز رو دور زد و به سمت اون زن خم شد و با تمام احساساتی که اون لحظه درگیرش کرده بودن، بوسه ی آرومی به موهای مادرش زد.
_ ممنونم مامان...
و صادقانه ترین تشکری که به زبون آورده بود.
بوسه ی بعدی رو با عجله ی بیشتری کاشت و ازش فاصله گرفت و درحالی که اولین قدم رو برداشت، روشو به سمت سهون برگردوند.
_ عاشقتم...
با هیجان گفت و لبخند دندون نمایی زد.
_ به چانیول هیونگ میگم.
سهون گفت و بک در جواب لباشو کج کرد و ادایی درآورد، اما بلافاصله رو هوا بوسی براش فرستاد و اینبار به سرعت از اون میز دور شد و به سمت در خروجی قدم هاشو تند کرد.
شنیدید میگن طرف از خوشحالی رو ابرها راه میره؟
خب بک، واقعا داشت تجربه ش میکرد... پاهاش بدون کنترل خودش حرکت میکردن و بک زمین رو حس نمیکرد و دقیقا به همین خاطر نزدیک بود چندباری بیوفته، اما به هرحال تونست خودش رو کنترل کنه و بالاخره از اون رستوران خارج شد.
میدونست چان همون نزدیکی ها منتظره...
درحالی که بخاطر هیجان و تندتند راه رفتن، به نفس نفس افتاده بود، نگاهش رو اطراف خیابون چرخوند و قبل از هرچیزی، تونست ماشین چان رو تشخیص بده.
تکخندی زد و با تپش های قلبی که داشت به قفسه ی سینه ش میکوبید، لب پایینی ش رو بین دندون هاش گرفت و لبخندی زد و همون لحظه تونست چان رو ببینه که اطراف ماشین پرسه میزد.
احمقانه بود اما تو یه لحظه مغزش تصمیم گرفت.
چی میشد اگه اون پسر قدبلند رو یکم اذیت میکرد؟
و همون تصمیم برای اینکه لبخندش رو بخوره و اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل بگیره، کافی بود.
بک اصلا بازیگر خوبی نبود و مطمئن بود تو همون دقیقه ی اول خودش رو لو میده، اما بازم قرار بود امتحانش کنه.
درحالی که سعی میکرد حالت صورتش عوض نشه، تو دلش خندید و با یه نفس عمیق، قدم هاشو به سمت پسر قدبلند برداشت.
_ بک...
چان با دیدن بکهیونی که با اون حالت بهش نزدیک میشد، با نگرانی صداش زد و با چند قدم بلند، خودش رو بهش رسوند.
_ چی شد؟
خب اولین سوالی که قرار بود بپرسه، دقیقا همینه.
بک در جوابش، نفس عمیق و کلافه ای کشید تا بازیش طبیعی تر به نظر بیاد... لباشو به سمت پایین کمی کج کرد و شونه ای بالا انداخت.
_ عصبانی شد.
با ناراحتی زیرلب گفت و به چشمای درشت و نگران چان خیره شد... چطور دلش میومد اون پسر رو اذیت کنه؟
زبونش رو روی لبش کشید تا از خندیدن احتمالی جلوگیری کنه.
_ جدی؟
چان با ناامیدی گفت و ابروهاش کمی به هم نزدیک شدن.
_ اوهوم...
بک با کلافگی ظاهری گفت و برای ثانیه ای سرشو پایین انداخت تا صورتش رو پنهون کنه، اما چند ثانیه نگذشته بود که انگشتای چان به آرومی زیر چونه ش نشستن و سرشو دوباره بالا آوردن و بک تونست اخمی که پررنگ تر شده بود رو ببینه... کم کم داشت از کارش پشیمون میشد.
_ ایراد نداره بک... کم کم راضیش میکنیم.
چان درحالی که حس بدی درونش پیچیده بود، سعی میکرد به پسر کوچیک تر دلداری بده.
_ بهم گفت دیگه حق ندارم ببینمت.
دقیقا اینا رو از کجاش درآورده بود؟... قرار نبود تا این حد پیش بره.
_ دیگه چی؟ فکرشم نکن...
چان به یکباره عصبی بهش توپید و ظاهرا اون حرکت آخر بازی بک بود، چون بلافاصله خندید.
_ نخند بک.
چان با همون لحن قبلی گفت و بک درحالی که میخندید، با پشیمونی به حالت عصبی چان خیره شد.
_ معذرت میخوام... داشتم شوخی میکردم.
درحالی که ریزریز میخندید، گفت و صورت چان برای لحظه ای وا رفت... دقیقا کجاشو داشت شوخی میکرد؟
_ یعنی چی؟
_ یعنی مامان قبول کرده... به همین راحتی!
با بی صبری گفت و از روی عادت، لب پایینشو بین دندون هاش کشید و منتظر واکنش چان موند.
چانیولی که کاملا هنگ کرده بود.
_ مامانت...
با تردید گفت و بک قبل از اینکه حتی بزاره، جمله ش کامل بشه، تندتند سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ اوهوم... اونقدرام سخت نگرفت، یعنی... تصمیمات رو به عهده ی خودم گذاشت... بهمون یه فرصت داده.
پشت سرهم، بدون مکث توضیح داد و دید که لبای چان کم کم به لبخند عمیقی باز میشن.
_ واقعا قبولمون کرد؟
اینبار با هیجانی که تمام وجودش رو درگیر کرده بود، پرسید و قبل از اینکه به بک حتی فرصت تایید بده، به سرعت دستاشو دور کمر اون پسر بدجنس حلقه کرد و با خوشحالی اونو به آغوش کشید و با بهت و هیجان خندید.
_ جدی جدی؟
بک که از دیدن اون حالت چان خنده ش گرفته بود، ضربه ی آرومی به کمر چان زد: تو خیابونیم جناب پارک...
میتونست نگاه آدمایی که از کنارشون رد میشدن رو ببینه، همین باعث شد تا به چان بفهمونه دقیقا کجا ایستادن.
اما مگه مهم بود؟
وقتی اون پسر رو بعد اون همه اتفاقات رو تو آغوشش داشت.
وقتی آجوما یه فرصت بهشون داده بود.
وقتی قلبش حالا داشت اونطور میزد...
واقعا مهم بود کجان؟
با هیجان بیشتر، اینبار طولانی تر خندید و با فشار دستاش، اون پسر رو بلند کرد و محکم تر به آغوش کشید و باعث شد اینبار چشمای بک به سرعت گرد بشن.
_ احمق دارم میگم تو خیابونیم...
بک اینبار رسما داد زد و محکم تر به کمر اون پسری که فقط قد بلند کرده بود، کوبید.
_ دوست دارم...
چان بی توجه به اعتراض بک، درحالی که هنوزم رو هوا نگهش داشته بود، زیر گوشش به آرومی نالید و بک به یکباره آروم شد.
وقتی میگن این دو کلمه میتونن معجزه کنن، دقیقا از همچین حالتی حرف میزنن!
_ منم دوست دارم، اما حالا که مامان قبولمون کرده، ببینم میتونی یه کاری کنی، پلیس از خیابون جمعمون کنه؟
بک هم درحالی که سرشو رو شونه ی چان گذاشته بود، به آرومی گفت و چان با خنده ی کوتاه و بی صدایی، اونو رو زمین گذاشت و بدون اینکه ازش فاصله بگیره، به آرومی گوشش رو بوسید.
_ عاشقتم بک... هیچوقت خودمو تو این حالت تصور نکردم، اما عاشقتم.
و ظاهرا اون پسر، اون روز تصمیم گرفته بود با تپش های قلب بک بازی کنه، وگرنه اون جملات و اون لحن صادقانه برای یه روز زیادی بودن.
هیچ جوابی نداشت که بده، نمیخواست جوابش حالت تلافی پیدا کنه، پس بدون گفتن کلمه ای، بی توجه به اینکه چند لحظه پیش داشت به چان هشدار میداد، سرشو تو گودی گردنش فرو برد و لبش رو به نشونه ی یه بوسه ی ملایم، رو گردنش گذاشت.
این میتونست بهترین جواب تو اون لحظه باشه!
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...