سلام عزیزای ریرا ^^
منی که دیروز نتونستم آپ کنم، اما سعی کردم برای امروز برسونم 💜
پارت بعد، پارت آخره 😍 سعی میکنم فایل کامل رو زودتر آماده ش کنم... فقط یکم بهم وقت بدید 😬🙏🏻
دوستون دارم و منتظر نظرات قشنگ تون هستم 💜😘•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
صدای چرخش چرخ های ماشین با سنگ ریزه ها بهش میفهموند که دوباره اونجاست.
ماشین متوقف شد و نگاهش با پلی که خاطره ی خوبی ازش نداشت، تلاقی کرد.
نفس عمیقی کشید و اینبار نگاهش رو به سمت پسری که دقیقا کنار رودخونه نشسته بود، برگردوند.
نمیدونست چرا به حرفش گوش کرده، اما به هرحال وقتی لوهان بهش زنگ زد و ازش خواسته بود که به اون رودخونه بره، نتونست نه بگه.
و حالا اونجا بود.
نمیدونست کار درستی کرده یا نه، اما یه جورایی دلش میخواست همه چیز رو برای دنیای خودش و سهون درست کنه.
این حقشون بود، مگه نه؟
و اما درباره ی لوهان...
شاید یه عذاب وجدان؟
به هرحال هرحسی که بود، اونو به اونجا کشونده بود.
زیرلب نچی گفت و با باز کردن در، از ماشین پیاده شد و درحالی که به در باز مونده، تکیه داده بود، به منظره ی روبه روش خیره شد.
عجیب بود.
اولین روزی که اونجا بود، مرگش رو به چشم دید... درد سهون رو به چشم دید... خیانت لوهان رو به چشم دید...
اما حالا انگار همه چی آروم شده بود و این موضوع برای زندگی کیم جونگین زیادی عجیب بود!
تکخندی زد و درحالی که سرشو به نشونه ی تاسف به طرفین تکون میداد، در ماشین رو بست و همون صدا کافی بود تا سر لوهان به سمتش برگرده.
بازم همون حس لعنتی...
فکر میکرد با دیدن لوهان، تنها حسی که درگیرش میکنه، خشمه... اما حالا نه تنها عصبانی یا خشمگین نبود، بلکه یه حس عذاب وجدان نسبت به اون پسر داشت.
جونگین خواسته یا ناخواسته اون پسر رو وارد اون بازی کرده بود و به این درجه رسونده بود.
با اینکه از همون اول میدونست لوهان ازش خوشش میاد، با اراده ی خودش به اون پسر اجازه داد تا به احساساتش شاخ و برگ بده...
با اینکه میدونست اول و آخرش، تمام احساسات خودش متعلق به سهونه :)
با بلند شدن لوهان، به سمتش قدم برداشت و دقیقا روبه روش ایستاد.
_ سلام...
لوهان با لبخند بی جونی گفت و نگاه پسر بزرگتر فقط رو چشمای شکسته ی اون پسر بود.
چشمایی که باعث میشدن با وجود تمام بدی هایی که در حق جونگین کرده بود، اما بازم حس تنفر بهش نداشته باشه.
انگار از متنفر شدن، خسته شده بود.
از انتقام گرفتن و تلافی کردن!
حالا فقط یه چیز میخواست... یه زندگی آروم برای خودش و سهون... همین!
_ حرف بزنیم؟
لوهان با لحن آرومی پرسید و جونگین در جواب فقط سری به نشونه ی تایید تکون داد و ثانیه ی بعد هردو کنار هم، همونجا نشستن... دقیقا جایی که سهون چند روز اونجا مینشست و برای عشقش عزاداری میکرد.
نمیدونست چند دقیقه تو سکوت گذشته.
جونگینی که هیچ تلاشی برای شکستن اون سکوت نمیکرد و لوهانی کلمه ای برای گفتن پیدا نمیکرد.
چی میتونست بگه؟
اصلا چیزی هم داشت که بگه؟
وقتی میخواست جونگین رو بکشه، دقیقا تو چشماش نگاه کرده بود... حالا چی میتونست بگه؟
حقیقتا حتی انتظار نداشت اون پسر با این ملایمت، اینطوری کنارش بشینه.
_ خوشحالم که زنده ای...
بدون فکر، با صدای ضعیفی گفت و صدای تکخند آروم اون پسر رو هم شنید.
جونگینی که بی اختیار، آروم خندیده بود.
چقدر عوض شده بود!
چقدر با جونگین ۳ سال قبل فرق کرده بود.
سهون ازش یه مرد قدرتمند و درعین حال بخشنده ساخته بود.
_ میدونی قبل از اینکه برسی، داشتم به چی فکر میکردم؟... به اینکه اگه خودمو تو همین رودخونه غرق کنم، باعث میشه توسط کای بخشیده بشم؟
میتونست نگاه خیره ی جونگین رو روی نیم رخش حس کنه.
جونگینی که هیچ تصوری از افکار لوهان نداشت... حتی نمیدونست چطور باید دربرابر اون جمله، واکنش نشون بده.
_ تو این چند ماه، به اندازه ی کافی خودخواهی کردم و اطرافیانم رو اذیت کردم... بخاطر همین نمیخواستم بازم خودخواه باشم و با مرگ خودم باعث درد اطرافیانم بشم... این بی انصافی بود.
لعنت بهش... نمیدونست اون بغض لعنتی دقیقا از کی رو گلوش نشسته، اما با پایان جمله ش، صداش لرزید.
زبونش رو روی لبای خشک شده ش کشید و نگاهش رو به سمت جونگین برگردوند.
_ برای مرگ من ناراحت میشدید، مگه نه؟
_ لوهان...
با دیدن اون حالت و اون جمله ای که مظلومانه پرسید، با ناراحتی صداش زد و باعث شد لبخند دردناکی رو لبای لوهان بشینه.
_ حقیقتا نمیدونم از احساساتم پشیمونم یا نه... اگه برگردیم به عقب، شاید دوباره انتخاب کنم که عاشقت باشم، اما اینبار جوری برات عاشقی میکنم که تهش به تو و سهون صدمه نزنه.
لوهان با لحن آرومی حرف میزد و جونگین تو سکوت فقط گوش میداد.
_ به هرحال الان...
اینبار با لحن مطمئن تری گفت و به آرومی اشکی که از پلکاش فرار کرد رو با انگشت اشاره ش پاک کرد.
_ از الان سعی میکنم این احساسات رو تمومش کنم... ازت نمیخوام منو ببخشی، چون میدونم این حق رو ندارم... فقط میخوام اینو بدونی با اینکه حتی فرصت نشد بهت بگم دوست دارم، اما یه جای بزرگ تو قلبم داری... و اینجا قراره همیشه متعلق به تو باشه.
با پایان جمله ش، به قفسه ی سینه ش اشاره کرد و ناخواسته دو سه قطره اشک دیگه م رو گونه ش ریخت...
و همون چند قطره اشک کافی بود تا جونگین بی اختیار یکی از دستاشو بلند کنه و کف دستش رو به یه طرف گونه ی لوهان بچسیونه.
هنوزم یادش بود آخرین بار سهون چطور براش اشک ریخته بود و حالا نمیخواست لوهان هم همون درد رو تجربه کنه... نه حداقل بخاطر جونگین!
با حس دست پسر بزرگ تر روی گونه ش، با وجود دردی که تو قلبش داشت، لبخند زد و بغضش رو قورت داد... حقیقتا میترسید بخاطر اون احساسات دوباره به همه شون خیانت کنه... از خودش و قلبش میترسید؛
_ الان دیوونه وار حتی شده برای آخرین بار دلم میخواد ببوسمت، اما... اما میدونم این لب ها متعلق به کس دیگه ایه...
درحالی که به لبای جونگین خیره شده بود، با حسرت زمزمه کرد و با وجود اشک هایی که تعدادشون، از دستش در رفته بود، لبخندی زد و ادامه داد:
_ مراقب خودت و سهون باش... یه زندگی خوب حق جفتتونه...
و به اینجای حرفش که رسیدی، ناخواسته هقی زد و همون کافی بود تا جونگین دستش رو به طرف خودش بکشه و اونو به آغوش بکشه.
لعنت به اون زندگی!
چرا اون آغوش متعلق به اون نبود؟
چرا از عشق، هیچ سهمی برای اون نبود؟
با دلتنگی سرشو رو شونه ی جونگین گذاشت و نفس عمیقی کشید...
اون مرد برای اون نبود... اون آغوش برای اون نبود... پس چرا دلش میخواست تا آخر عمر همونجا بمونه؟
این آخرین فرصتش بود تا توی اون آغوش اشک بریزه، پس بدون تعارف گریه میکرد.
گریه میکرد و به عذاب وجدان جونگین دامن میزد.
جونگینی که سر لوهان رو روی شونه ش فشرد و با ناراحتی، زیر گوشش زمزمه کرد؛
_ متاسفم... متاسفم که باعث شدم به اینجا برسی... متاسفم!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
صدای قدم هاش، سکوت اون راهرو رو میشکوند.
همیشه فکر میکرد اون قدرتی که اون همه سال براش تلاش کرده، قراره باهاش بمونه.
اون اوه دونگ هوان... کمتر از این ازش انتظار نمیرفت.
اما حالا داشت برای نابودی خودش قدم برمیداشت و صدای اون قدم ها، برای اینکه ریشخندی رو لباش بشینه، کافی بود.
تصمیمش رو گرفته بود، و تو اون لحظه تنها چیزی که حس نمیکرد، پشیمونی بود.
پشیمون نبود، چون دلیلش سهون بود.
حاضر بود برای جبران تمام دردهایی که سهون متحمل شده بود، هرکاری بکنه... حتی اگه اون کار غرورش رو نابود میکرد.
با دیدن محافظی که جلوی در ایستاده بود، اینبار قدم هاشو مطمئن تر برداشت و دقیقا روبه روی محافظ ایستاد.
_ اومده؟
کوتاه و مختصر پرسید و محافظ با تعظیم کوتاهی، تایید کرد.
_ بله.
نفس عمیق و محکمی کشید و قبل از اینکه بزاره عقلش اونو از رفتن به اون اتاق پشیمون کنه، دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد.
به محض ورود به اتاق آروم و ساکت، نگاهش با مردی که پشت میز کوتاه، رو یکی از بالشتک ها نشسته بود، تلاقی کرد.
چند سال از آخرین دیدارشون میگذشت؟
چرا تو اون لحظه حتی یادش نمیومد که بخاطر اون مرد، چه دردهایی که نکشیده.
تو اون لحظه، تنها چیزی که تو سرش میچرخید، دردهایی بود که سهون بخاطر اون مرد و کارهاش تحمل کرده بود.
میدونست که خودش هم بی تقصیر نیست، اما کسی که اون دو خانواده رو وارد اون بازی دردناک کرده بود، همون مردی بود که با ورود آقای اوه، سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمای آشنای روبه روش دوخت.
_ مون شیک...
به آرومی صداش زد... حتی نمیدونست لحنش آرومه یا با نفرت... اما باید خودش رو کنترل میکرد.
بخاطر سهون :)
آقای کیم که هنوزم نمیتونست باور کنه که اونجاست، از جاش بلند شد و با گیجی به اون مرد خیره موند.
هردو پیر و شکسته شده بودن... سالها باهم جنگیدن، بدون اینکه حتی همو ببینن و حالا دیدن چهره های تغییر کرده، برای جفتشون عجیب بود.
_ دونگ هوان...
اینبار صدای آقای کیم بود که سکوت رو شکست... صدایی که خشم و نفرت رو به خوبی منعکس میکرد.
آقای اوه با آرامش ظاهری به سمتش حرکت کرد و با عقب کشیدن یکی از بالشتک ها، پشت میز نشست و با دست به اون مرد هم اشاره کرد که بشینه.
مردی که نمیتونست اون آرامش رو درک کنه.
دونگ هوان، جلوی چشماش خونه ش رو همراه با دختر و دامادش به آتیش کشیده بود و حالا خیلی راحت جلوش نشسته بود؟
_ بیا صلح کنیم...
بدون هیچ مقدمه ای، درحالی که به چشمای آقای کیم خیره شده بود، گفت.
_ صلح؟
آقای کیم با بهت و گیجی پرسید و پشت بندش، رفته رفته لباش به یه لبخند به دو طرف کش اومدن.
اما لبخندی در کار نبود... قهقهه ای سر داد که برای سکوت اون اتاق زیادی آزاردهنده بود.
در مقابل آقای اوه تو سکوت به اون مرد خیره شد تا درنهایت اونقدر خندید که به سرفه اقتاد و بعد از چند سرفه ی کوتاه، دیگه از اون خنده خبری نبود.
_ سرت به جایی خورده؟
با جدی ترین لحن ممکن پرسید و اخمی که بین ابروهاش میدرخشید، اون بحث رو جدی تر میکرد!
_ درباره ی چی حرف میزنی؟ واقعا تمام اتفاقاتی که افتاد، انتظار صلح داری؟
با پوزخند آشکاری پرسید و زبونش رو روی لباش کشید و با همون لحن قبلی ادامه داد:
_ تو خودت میتونی صلح کنی؟
_ بخاطر سهون...
آقای اوه بلافاصله جواب داد و باعث شد اون مرد یکی از ابروهاشو بالا بندازه.
_ چی؟
_ نمیدونم چقدر از این موضوع خبر داری، اما پسر تو و پسر من هم دیگه رو دوست دارن... بیا حداقل برای اونا جبران کنیم.
_ جبران؟
آقای کیم با تکخند متعجبی پرسید.
_ واقعا داری از جبران حرف میزنی؟... چیو میخوای جبران کنی مرد؟... تو دخترمو ازم گرفتی... میتونی اونو بهم برگردونی؟
حرصی که تو لحن آقای کیم بود برای اینکه تمام تلاش آقای اوه رو برای آروم موندن، از بین ببره، کافی بود.
به یکباره، دستش رو با تمام حرصی که تو وجودش بود، روی میز کوبید و دیگه از آرامش چند لحظه قبل خبری نبود.
_ فکر میکنی فقط تویی که درد کشیدی؟... منم زنی که عاشقش بودم رو از دست دادم، اونم بخاطر توعه عوضی... اما...
"اما" رو تقریبا فریاد زد و پشت بندش، یهو آروم شد.
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید تا بازم بتونه خودش رو آروم کنه.
_ اما با وجود همه ی اینا، بازم میگم بیا صلح کنیم.
وقتی تونست عصبانیتش رو کنترل کنه، چشماش رو باز کرد و یه نفس عمیق دیگه کشید.
_ بیا از پایه و قانونی حلش کنیم... بخاطر بچه ها... حتی اگه این به نفع مون نباشه.
حس میکرد اون مرد هم کم کم داره آروم میشه و این نشون میداد که کارش راحت تر قراره پیش بره.
_ وقتی فهمیدم بخاطر تو، سوهیون مرده، دیوونه شدم... هیچ کنترلی رو رفتار و تصمیماتم نداشتم... تنها چیزی که میخواستم این بود که توهم دردی که من کشیدم رو احساس کنی.
واقعا داشت درباره ش حرف میزد.
از کابوس اون روز حرف میزد.
_ بابت دخترت خیلی متاسفم و میدونم که یه کلمه براش کافی نیست... معذرت خواهی من قرار نیست دخترت رو برگردونه... همونطور که پشیمونی تو زن من رو برنمیگردونه.
_ پس میخوای چیکار کنی؟
آقای کیم برخلاف چند لحظه قبل، اینبار با لحن آرومی پرسید و باعث شد و آقای اوه سرشو به آرومی پایین بندازه.
_ هردو اشتباه کردیم، و هردو باید تاوان پس بدیم، اما... اما اینبار بچه ها باید از این قضیه دور بمونن... باید خودمون حلش کنیم.
ظاهرا اینبار آقای کیم هم باهاش موافق بود، چون بدون هیچ حرفی، فقط سری به نشونه ی تایید تکون داد.
جونگین اذیت شده بود.
تو اون ۳ سال به چشم دیده بود تمام دردهایی که پسرش تحمل کرده بود.
حالا وقتش بود مثل یه پدر واقعی، یکم به پسرش آرامش بده.
پسری که آرامشش رو خیلی خوب پیدا کرده بود.
_ کی فکرشو میکرد؟
با تکخند آرومی گفت و توجه آقای اوه رو به خودش جلب کرد.
_ کی فکرشو میکرد با وجود همه اون دشمنی ها، اون دو نفر بهم دل ببندن؟
_ از قبل میدونستی؟
_ میدونستم.
البته که میدونست... با وجود پرفسوری که تمام اطلاعات رو بهش میرسوند، ندونستنش عجیب بود.
_ اما میدونی چی برام جالبه؟
_ چی؟
_ اینکه اوه دونگ هوان همیشه سخت گیر به همین راحتی با گی بودن پسرش کنار اومده.
آقای کیم با ابروهای بالا رفته پرسید و باعث شد آقای اوه خنده ی خفه ای بکنه و سرشو تکون بده.
_ پسر من گی نیست... عاشقه!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
وقتی جونگین کلید خونه ش رو بهش داده بود تا هروقت دوست داشت، ازش استفاده کنه، فکرشم نمیکرد دقیقا روز بعد بخواد یواشکی وارد اون خونه بشه.
کلید رو تو قفل انداخت و درحالی که لب پایینی ش رو بین دندون هاش گرفته بود، در رو به آرومی باز کرد و با نگاه کوتاه و سریعی، داخل خونه سرک کشید.
خونه ای که تو سکوت فرو رفته بود و نشون میداد یا جونگین اصلا خونه نیست، یا اون موقع از روز خوابیده.
نفس عمیقی کشید و با بستن در، مستقیم به سمت اتاق خوابش قدم برداشت و تو همون حین نگاهی به داخل آشپزخونه ی خالی انداخت.
اینبار خودش رو به در اتاقش رسوند و با کمترین صدای ممکن، در رو باز کرد و سرشو از لای در رد کرد.
اتاقی که بخاطر پرده های مشکی رنگ و زخیم تو تاریکی فرو رفته بود و جونگینی که با بیخیالی وسط تختش، بین لحاف خوابیده بود.
با ناباوری، بی صدا خندید و بدون اینکه در رو ببنده، وارد اتاق شد.
صدای نفس های عمیق و منظم پسر بزرگ تر، سکوت اتاق رو میشکوند.
به آرومی روی تخت نشست و بدون هیچ کار اضافه ای، خیره شد به نیم رخ دوست داشتنی و خوابیده ی اون پسر که نصف صورتش تو بالشت فرو رفته بود.
جدا چطور یهو اینقدر براش دوست داشتنی شده بود؟
بدون اینکه حتی خودش بخواد، یه جایگاه خیلی بزرگ از قلبش رو به اون پسر باخته بود.
لبخند محوی که رو لباش نشست، نشون میداد از اون موقعیت ناراضی نیست.
کمی به سمتش خم شد و به آرومی شروع کرد به نوازش موهای بهم ریخته ش و بدون اینکه کنترلی رو خودش داشته باشه، اینبار رسما رو تخت درازکش شد و بوسه ای رو موهاش کاشت و بدون اینکه عقب بکشه، نفس عمیقی کشید.
_ جونگین...
زمزمه وار صداش زد، اما اون پسر انگار هیچ قصدی برای بیدار شدن نداشت.
ساعت تقریبا ۱۱ بود و نمیدونست چرا اینقدر خوابیده.
پس اینبار کمی سرشو پایین تر کشید و بوسه ی ریز و آرومی رو بینی پف کرده ش گذاشت.
_ جونگ.
_ هوممم...
و جونگینی که بین خواب و بیداری، صدای نامفهومی از خودش درآورده بود.
بوسه ی بعدی رو روی گونه ش کاشت و اینبار لباشو به گوشش رسوند.
_ عشق من...
اینو با کمترین صدای ممکن گفت، اما انگار پسر خوابیده شنیده بود...
_ دوباره بگو.
به سرعت گفت و صدای خنده ی آروم سهون تو گوشش پیچید.
_ بلندشو... الان هیونگ اینا میان.
بدون توجه به درخواستش، با شیطنت گفت و به یکباره از جاش بلند شد و باعث شد چشمای جونگین هم به ضرب باز بشن.
_ کجا؟... بیا اینجا ببینم... دوباره بگو.
صداش خمار و گرفته بود، اما با این وجود سعی میکرد، جدی دستور بده تا سهون دوباره برگرده... سهونی که ریز ریز میخندید و به سمت پرده رفت و اونا رو کنار کشید.
_ این چه وضعیه؟ اتاقت از شب هم تاریک تره.
همون طور که زیرلب غرغر میکرد، به سمت جونگینی که دستش رو روی چشماش گذاشته بود تا نور اذیتش نکنه، برگشت.
_ بیا اینجا...
درحالی که دستش هنوزم رو چشماش بود، دوباره گفت و سهون دوباره به سمت تخت رفت و اینبار سمت دیگه ش نشست.
_ جونـ...
اما هنوز نتونسته بود حرفش رو کامل کنه که یهو دستش توسط جونگین کشیده شد و نصف و نیمه تو بغلش فرود اومد.
سرش رو شکمش بود و میتونست دست جونگین رو حس کنه که سعی داشت اونو بالا بکشه.
_ من دوست دخترت نیستم...
درحالی که به سختی داشت تو بغلش جابه جا میشد، گفت و درحالی که درنهایت به طور کامل تو بغلش جا شد، ادامه داد:
_ هیکل ظریف و کوچولویی هم ندارم که اینطوری تو بغلت جا بشم.
همچنان درحال غرغر کردن بود و صدای خنده های خفه ی جونگین باعث شد خودش هم خنده ش بگیره.
_ تو دوست پسر جذاب منی.
بوسه ای که رو گردنش نشست و جمله ای که تو گوشش زمزمه شد.
_ و خیلی هم خوب تو بغلم جا میشی... پس حرف اضافه نزن.
اینبار بوسه ی محکم تری به همون نقطه از گردنش زد و با کمی جابهجا شدن، سهون رو به پشت خوابوند و رو تنش خیمه زد.
_ دوباره بگو...
اصرار دوباره ش، سهون رو به خنده انداخت... دستاشو دور گردنش حلقه کرد و اونو کمی پایین کشید دوباره زیرگوشش زمزمه کرد.
_ عشق من.
طبیعی بود با همون دو کلمه، تمام روانش بهم میریخت؟ قلبی که افسار پاره کرده، خودش رو به قفسه ی سینه ش میکوبید و احساسی که تمام روحش رو درگیر میکرد.
طبیعی بود؟
سری به نشونه ی تاسف برای حال خودش تکون داد و تو همون موقعیت، بینی ش رو روی پوست گردنش کشید و نفس صدا داری کشید.
_ نفس منی سهون!
صادقانه زمزمه کرد و بوسه های پی در پی ای که رو گردنش میکاشت باعث شد سهون با خنده، کمی گردنش رو خم کنه.
_ لعنت بهش... مسواک نزدم، نمیتونم لباتو ببوسم.
بدون اینکه عقب بکشه، درحالی که هنوزم بوسه هاش رو نقطه نقطه ی گردن سهون ادامه داشت، با حسرت گفت.
_ اما میتونم جاهای دیگه رو ببوسم که...
در ادامه گفت و اینبار کمی پایین تر اومد و با کنار زدن یقه ی پیراهن سهون، لباشو به ترقوه ی دوست داشتنیش رسوند.
_ میشه هرروز بیای و اینطوری بیدارم کنی؟
اینو گفت و ناخواسته گازی از اون استخون گرفت و پشت بندش، زبونش رو روی پوستش کشید.
_ نظرت درباره ی زندگی کردن با من چیه؟
برای خودش حرف میزد و نقطه نقطه ی پوستش رو میمکید و متوجه نبود چه بلایی سر سهون میاره.
سهونی که به راحتی با همون چندتا بوسه و مکیدن، به نفس نفس افتاده بود و با فشردن لباش روی هم سعی میکرد آروم بمونه.
دستش رو به موهای بهم ریخته ی جونگین رسوند و چنگی بهشون زد.
لعنت بهش...
همیشه اینقدر کنترل کردن خودش سخت بود؟
با بی صبری یکی از دکمه های پیراهنش رو باز کرد و بوسه هاش رو پایین تر کشید.
لعنت به عطر تنش...
آخرش جونگین رو دیوونه میکرد.
زبونش رو رو پوستش کشید و بلافاصله همون نقطه رو بین لباش کشید و مکید.
میتونست بی قراری سهون رو هم حس کنه.
_ جونگـ...
و درست زمانی که سهون نتونست بیشتر از این خودش رو کنترل کنه، با آه کوتاهی، صداش زد، صدای زنگ خونه توجه هردو رو به خودش جلب کرد.
_ اینا کین؟
جونگین با حرص گفت و سهون درحالی که سعی میکرد اونو کنار بزنه، نفس عمیقی کشید.
_ گفتم که هیونگ اینا دارن میان.
نفس های عمیق میکشید تا هم بتونه نفس هاشو منظم کنه، هم اون داغی رو از سرش بپرونه.
_ بلند شو دست و صورتت رو بشور... من در روز باز میکنم.
_ اون چانیول لعنتی همیشه وقت نشناس بود.
با حرص غر زد و همراه با سهون از روی تخت بلند شد و مستقیم به سمت دستشویی رفت.
اگه فقط یکم دیگه... فقط یکم دیگه ادامه میدادن، نه اون در لعنتی رو باز میکرد، نه میذاشت سهون از تو تختش بیرون بره.
کاراشو انجام داد و بعد از مسواک زدن و شستش صورتش، بیرون اومد و به محض خشک کردن صورتش، از اتاق خارج شد.
میتونست صدای بلند چانیول رو از آشپزخونه بشنوه.
_ کجاست این آقا؟
_ تازه بیدار شده... الان میاد.
و صدای سهونی که جوابش رو داده بود.
_ سلام.
با گفتن اون کلمه، وارد آشپزخونه شد و توجه اون سه نفر رو به خودش جلب کرد.
_ چه عجب... میذاشتی موقع ناهار بیدار میشدی دیگه.
_ اگه مشکلی داری، برم بخوابم.
درحالی که خمیازه میکشید و به سمت قهوه ساز قدم برمیداشت، با لحن بیخیالی گفت و حتی بدون اینکه به چانیول نگاه کنه هم میتونست پیشبینی کنه که داره اداشو درمیاره.
_ من روشنش کردم.
سهون گفت و با سر به قهوه ساز اشاره کرد و باعث شد جونگین با یه لبخند محو، برای تشکر، دستی به کمرش بکشه.
_ خب آقا... صبحانه ی ما کو؟
چان با لحن حق به جانبی پرسید.
_ ساعت ۱۱ دقیقا چه صبحانه ای میخوای؟
با لحن خماری جواب داد و پشت میز نشست و سرشو رو میز گذاشت و با بیخیالی چشماش رو بست.
یادش نمیومد آخرین بار کی اینطوری خوابیده.
اینقدر بی خیال.
اینکه هیچ فکری تو سرش نباشه.
اینکه صدای خنده های کسایی که دوسشون داشت، گوشش رو نوازش کنه.
اینکه بین خواب و بیداری روی همون میز، سهون صداش بزنه.
اینکه بوی تخم مرغ سرخ شده ای که سهون درست کرده بود، شروع کننده ی روزش باشه.
شاید از نظر بقیه چیزای ساده ای به نظر برسن، اما برای اون پسر تبدیل به حسرت شده بود و حالا...
حالا سهون اومده بود تا همه ی اون حسرت هارو به واقعیت تبدیل کنه.
چه کلیشه ی دوست داشتنی ای!
_ جناب کیم... پاشو گشنه مونه.
با صدای بلند چان، تمام افکارش تو یه لحظه دود شد و سرشو از روی میز بلند کرد و اینبار مستقیما نگاهش رو به بکهیونی که دقیقا کنار چان نشسته بود، دوخت.
_ چطوری اینو تحمل میکنی؟... خدا بهت صبر بده.
داشت شوخی میکرد، اما لحنش اونقدر جدی بود که سهون رو به خنده انداخت.
_ چان هیونگ به این خوبی...
به جای بک جواب داد.
_ تازه باهاش آشنا شدید، یه چند سال بگذره، میفهمید دقیقا چه آدم نچسبیه.
جمله ش رو به پایان رسوند و اینبار با یه لبخند ملیح به سمت چان برگشت.
_ تخریب شخصیتیت تموم شد؟
چان با حرص پرسید و جونگین با همون لبخند، با رضایت سری به نشونه ی تایید تکون داد.
و بکهیونی که برخلاف همیشه، اینبار بدون هیچ حرفی فقط به اون فضای دوست داشتنی خیره موند.
تاحالا چان رو اینطوری ندیده بود... اینکه سعی میکرد با وجود هیونگ بودنش، جونگین رو هر طور شده به حرف بیاره و بحث بچگانه ی بینشون، جالب و عجیب بود.
بی اختیار دستش رو روی دست چان گذاشت و با انگشت شستش شروع کرد به نوازش کردنش و تو همون حین نگاهش رو به سمت سهون برگردوند.
باید باور میکرد که به یه آرامش نسبی رسیدن؟
صبحانه ای که با آرامش خورده شد و دقیقه ی بعد زنگ در دوباره به صدا در اومد.
_ من باز میکنم.
جونگین اعلام کرد و با بلند شدن از پشت میز، قدم هاشو به سمت در برداشت و به محض باز کردن در، صدای "دایییی" گفتن مینهو بود که تو کل خونه پیچید.
_ مینهوعه...
سهون با ذوق و دلتنگی گفت و همون کافی بود تا هرسه تاشون به سمت پذیرایی قدم بردارن.
_ چطوری عشق دایی؟
_ خوبم...
مینهو با همون لحن بچگانه جواب داد و همراه با دی او وارد شدن و همون لحظه بود که نگاهش با سهونی که با یه لبخند بهش خیره بود، تلاقی کرد.
_ سهون شیییی...
با هیجان صداش زد و بدون هیچ فکری قدم هاشو تندتند به سمتش برداشت و به محض اینکه سهون رو زانوهاش نشست، تو آغوشش فرو رفت.
_ دلم برات تنگ شده بود.
با دلتنگی زمزمه کرد و حلقه ی دستاشو دور گردن سهون محکم تر کرد و باعث شد مرد بزرگتر آروم بخنده.
_ منم دلم برات تنگ شده بود پسرک جذاب.
سهون براش منبع احساسات خوب بود.
یه مربی مهربون و دوست داشتنی و یه ناجی که اونو از اون عمارت نجات داده بود.
اون پسر آدمای اطرافش محدود میشدن به خانواده ی کوچیکی که شامل چانیول هم میشد...
و حالا...
حالا میتونست سهون شی رو هم جزو خانواده حساب کنه.
_ اتفاقی افتاده؟
صدای نگران جونگین که خطاب به دی او اینو پرسیده بود، باعث شد سهون همونطور که مینهو رو تو بغلش داشت، سرشو بلند کنه.
حقیقتا به جونگین حق میداد که اون سوال رو بپرسه، چون چهره ی دی او پر از نگرانی بود و مسلما بی دلیل نبود.
قلبش ناخودآگاه شروع کرد به تند تپیدن.
اتفاق بدی قرار نبود بیوفته، مگه نه؟
_ بکهیون شی، میشه مینهو رو با خودتون تو اتاق ببرید.
دی او تا حد امکان سعی کرد اون جمله رو با آرامش بگه، اما انگاری همون جمله برای خشک شدن گلوی سهون کافی بود.
بک که موقعیت رو درک کرده بود، سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ این پسر کوچولو رو ببین... چقدر تو نازی... میای بریم یکم بیشتر باهم آشنا بشیم؟... اینجا وسایل بازی داری؟
بک برخلاف نگرانیش، با لحن پرانرژی ای گفت و دست مینهویی که با گیجی بهش خیره شده بود رو گرفت و به سمت یکی از اتاق ها که هیچ نظری درباره ش نداشت، قدم برداشت.
_ خیلی خب... چی شده؟
جونگین به محض بسته شدن در، دوباره پرسید.
_ رییس... پلیسا پایینن.
و دی اویی که بدون هیچ مقدمه ای، به سرعت جواب داد.
_ چی؟
سهون با گیجی قدمی به جلو برداشت و با تعجب پرسید.
_ پلیسا برای چی؟
_ نمیدونم... منم وقتی میخواستم مینهو رو بیارم، دیدمشون... چک کردم، حکم بازداشت شما رو دارن.
_ آخه برای چی؟
صدای مضطرب سهون باعث شد جونگین بی توجه به موقعیت مزخرفی که توش بودن، قدمی به سمتش برداره و یکی از دستاشو رو کمرش بزاره.
_ آروم باش... چیزی نیست.
_ یعنی چی چیزی نیست؟... مگه رفع اتهام نشدی؟ پس...
_ ما باهم حلش کردیم سهون... چیزی نیست... بزار بریم پایین ببینیم چی میگن.
سعی میکرد با آرامش برای پسر دوست داشتنی ش توضیح بده، اما وقتی فشار انگشت های سهون رو روی مچ دستش حس کرد، لبخند محوی زد و بوسه ی آرومی به خط فکش زد.
_ چیزی نمیشه عزیزِ جونگین... آروم.
.
.
.
_ بخاطر مینهو ازشون خواستم تو لابی منتظر بمونن...
همون طور که هر چهار نفرشون از آسانسور خارج میشدن، دی او توضیح داد و جونگین میتونست تجمع چندنفر رو گوشه ای از لابی ببینه.
و اولین کسی که توجهش رو جلب کرد، ییشینگی بود که اینبار لباس مامورها رو به تن داشت.
ناخودآگاه ریشخندی رو لباش شکل گرفت... اون مرد تا کجا قرار بود پیش بره؟
قدم های بلندش رو به سمت اون چند نفر برداشت: کیم جونگین هستم... اتفاقی افتاده؟
یکی از اون مردها، با دیدنش، به سرعت جلو اومد و برگه ای رو تو دستش بالا آورد.
_ کیم جونگین... شما باید با ما بیاید.
_ به چه جرمی؟
با اخمی که بین ابروهاش میدرخشید پرسید.
_ بقیه ش تو پایگاه مشخص میشه... لطفا با ما بیاید.
مامور با لحن جدی ای جواب داد و پشت بندش، با سر به یکی از سربازها دستور داد.
_ آقا رو تا ماشین همراهی کنید.
سرباز احترامی گذاشت و به سرعت به سمت جونگین اومد و به همون سرعت سهون هم قدمی به جلو برداشت، اما قبل از اینکه بتونه حرفی برای اعتراض بزنه، با دستی که رو شونه ش نشست، متوقف شد و با گیجی نگاهش رو برگردوند.
_ شینگ...
با بی قراری صداش زد و نگاه سریعی به جونگینی که داشت به سمت خروجی قدم برمیداشت، انداخت و اینبار مچ دستش اسیر انگشت های ییشینگ شده بود.
_ ییشینگ ولم کن... دارن میبرنش.
اما انگار تلاش هاش برای آزاد کردن دستش، بی فایده بود و ییشینگی که اینبار محکم نگهش داشت و مصمم به چشماش خیره شد.
_ بهم اعتماد کن.
با لحن مطمئنی گفت و سهون با گیجی سرشو تکون داد.
_ چی؟
_ من عشقت رو بهت برمیگردونم... اینبار برای همیشه!
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...