Part 20

548 134 87
                                    

_ جو..جونگینه...
بار دیگه صدای وحشت زده ی خودش، تو گوشش پیچید.

عکس بین دو انگشتش فشرده میشد و تازه اون لحظه متوجه شد دستاش دارن میلرزن.
برای بار چندم نگاهش رو تو صورت پسربچه ای که به شیرینی تو عکس لبخند زده بود، چرخوند و سعی میکرد چهره ی کایی که چند بار بیشتر ندیده بودتش رو به یاد بیاره.

_ واقعا جونگینی؟
درحالی که انگار هنوز مطمئن نبود، با شک زمزمه کرد و زبونش رو روی لبای خشک شده ش کشید.
_ زنده موندی...
قلبش به طرز سرسام آوری تند میتپید و اینبار مطمئن بود بخاطر دلتنگی اونطور میتپه.
دلتنگ پسربچه ای که فکر میکرد برای همیشه از دستش داده.
برگشته بود...
اما چرا اینطوری؟
چرا با اسم کای؟
یعنی خانواده ی اوه رو نمیشناخت؟
امکان نداشت...
_ چرا برگشتی؟
با تردید پرسید و بار دیگه دستی به صورت توی تصویر کشید.
حالا ترس و استرس هم به بقیه ی حس هاش اضافه شده بود.
برای بار دوم اون مکالمه ای که با پسرش داشت رو به یاد آورد... کای به عنوان یه دوست اومده بود.
به سرعت دستش رو به سمت جیب دامنش برد و موبایلش رو بیرون کشید و ثانیه ی بعد اسم بکهیون رو صفحه ی گوشی دیده میشد.
باید میپرسید...



•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•




_ امروز قرار بود چند مدل موبایل هایی که سفارش داده بودیم رو بیارن... پس چی شد؟
بک درحالی که از پشت پیشخوان به سه پسر دیگه نزدیک میشد، پرسید و پشت بندش نگاهی به ساعت مچی ش انداخت.
_ ساعت 6 ـه.
_ نگران نباش... زنگ زدن گفتن، یه مشکلی پیش اومده، اما هر طور شده امروز میرسونن.
یکی از پسرا که درحال مرتب کردن قاب ها بود، با صبوری جواب داد.
_ بهش زنگ بزن و بگو زودتر برسونه... امروز یکی از مشتری ها میاد و موبایلش تو همون سفارشی هاست.
و بکهیونی که مثل همیشه بی صبریش رو ثابت کرده بود.
پسر خنده ی کوتاهی کرد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و به سمت موبایلش رفت.
نفس عمیقی کشید و قدم هاشو به سمت در اتاقکی که مخصوص تعمیرات بود، برداشت.
به محض ورود به اتاقک، کلید برق کنار در رو زد و اتاق روشن شد.
خاطرات خیلی خطرناکن...
طوری با ذهنت بازی میکنن که حتی خودت متوجه نمیشی کی کیش و مات میشی و وقتی به خودت میای، میبینی خیلی وقته از بازی بیرون انداخته شدی و با یه پوزخند داری به ادامه ی اون بازی بی رحم نگاه می‌کنی.
و حالا بک دقیقا تو همون موقعیت بود.
خاطراتی که اونقدرام پررنگ یا مهم نبودن، اما تو اون لحظه...
تو اون لحظه مثل یه فیلم جلوی چشمای اون پسر پخش میشد... نگاهش رو اطراف اتاقک گردوند و وقتی نگاهش به گوشه ی اتاق افتاد، لبخند کمرنگی رو لباش نشست.
یادش میومد وقتی سهون تو نوجوونی از دست آقای اوه فرار میکرد و میومد پیش بک، دقیقا همون گوشه می‌خوابید.
اینقدر این روتین تکرار شده بود که یه مدت اون اتاق بوی عطر پسرک رو گرفته بود... اما بعدش آقای اوه متوجه ی مخفی گاه سهون شد و دیگه بهش اجازه نداد اونجا بیاد... حداقل برای خوابیدن!
اینبار تکخند صداداری زد و سرشو به نشونه ی تاسف برای اون پسرک دیوونه تکون داد و با یه نفس عمیق به سمت میز کارش که دقیقا وسط اتاق قرار داشت، رفت و روی صندلیش نشست.
قصدش تعمیر یکی از سیستم های کامپیوتر بود... اما به محض ورود، رسما داشت با خاطرات بازی میکرد... به طوری که اون کامپیوتر رو به طور کامل فراموش کرده بود.
اما لعنت بهش که خاطره ی بعدی تو ذهنش شکل گرفته بود.
خاطره ای که اینبار مربوط به سهون نبود.
نگاهش رو سمت دیگه ی میز قفل شد... جایی که چند وقت قبل، پسر قدبلندی اونجا نشسته بود و با صبوری منتظر بود کار بکهیون تموم بشه.
همیشه فکر میکرد مادرش صبور ترین شخصیه که تو عمرش دیده... اما بعد اومدن چانیول، تفکراتش درباره ی اون موضوع کاملا عوض شده بود.
اون پسرقدبلند نمونه ی بارز صبوری بود.
با صبوری پول دوستیِ بکهیون رو تحمل میکرد و بابت هرتعمیرات، هرچی بکهیون می‌گفت، بهش میداد.
با صبوری غرغرهاشو تحمل میکرد...
با صبوری حتی دیوونگی های بک رو تحمل کرده بود. روزی که به خونه ش رفته بود و بک منتظر بود چان اونو به یکی از دیوارها بچسبونه و مثل بقیه ی پسرا خودش رو به هدفش برسونه.
اما چان...
چان اون روز باهاش پلی استیشن بازی کرده بود، غذا خورده بود و بعدشم اونو رسونده بود به خونه ش.
با یادآوری فانتزی های خودش و بی خبری های چان، بار دیگه خندید و دستش رو بی‌هدف به رونش کشید و بی اختیار اینبار خنده های آرومش طولانی تر شده بود.
_ پسره ی دیوونه...
زمزمه وار گفت و پشت بندش لبخندش کم کم محو شد.
اون پسره ی دیوونه کجا بود؟
چرا اونو یهویی از زندگیش حذف کرده بود؟
برای بار چندم نفس عمیقی کشید و سرشو برای از بین بردن اون افکار، به طرفین تکون داد و دست دراز کرد تا ابزارش رو نزدیک خودش بکشه و کارش رو شروع کنه.
_ آقای بیون...
با شنیدن صدای تقه ای که به در خورد و پشت بندش صدای یکی از اون پسرا تو گوشش پیچید.
_ بله؟
_ یه آقایی اومدن و باهاتون کار دارن.
خب خداروشکر... یه بهونه برای فرار از اون اتاق پیدا کرده بود، پس به سرعت از پشت میز بلند شد و ثانیه ی بعد از اتاق خارج شد.
_ کی...
اما قبل از اینکه حتی بتونه کلمه ی دیگه ای بگه، یهو سرجاش متوقف شد و کلمه ی بعدی تو دهنش گیر کرد.
جدی جدی اون خاطرات داشت باهاش بازی میکرد.
اول که اونطور بی رحمانه ذهنش رو درگیر کرده بود و حالا همون پسر رو جلوی چشماش قرار داده بود.
_ چانیول...
درحالی که سعی میکرد خودش رو جمع و جور کنه، با تردید صداش زد.
_ سلام بکهیون...
صدای بم و عمیق اون پسر، بک رو به خودش آورد و باعث شد چند قدم بعدی رو هم برداره و پشت پیشخوان، و روبه‌روی چان بایسته.
_ اینجا چیکار می‌کنی؟
به آرومی پرسید... اما فقط خودش میدونست قلبش چطور به محکم تپیدن محکوم شده بود.
حالا که چهره ی اون پسر رو دید، یادش اومد چقدر برای دیدنش دلتنگ بوده.
_ میشه یکم حرف بزنیم؟
صدای چان جدی و مطمئن بود و این برای بکهیونی که تا حالا اون شخصیت از اون پسر رو ندیده بود، یکم عجیب بود.
_ اوهوم... بگو
کوتاه، همراه با تکون دادن سرش تایید کرد.
_ بریم بیرون؟
دوباره صداش تو گوشش پیچید و چانیولی که با دست به در خروجی اشاره کرده بود.
_ یکم دیگه یه سری سفارش رو قراره بیارن و...
_ زیاد وقتت رو نمیگیرم.
چان با همون لحن قبلی، جمله ی بک رو قطع کرد و باعث شد بک با تعجب، سرشو کمی کج کنه.
اتفاقی افتاده بود؟
کنجکاوتر از همیشه، سری به نشونه ی تایید تکون داد و وقتی چان به سمت خروجی قدم برداشت، بک هم از پشت پیشخوان بیرون اومد و پشت سرش راه افتاد.
به محض خارج شدن از مغازه، صدای رفت و آمد ماشین ها به گوشش رسید. سرشو به سمت چان برگردوند تا ازش بپرسه ماشینش رو کجا پارک کرده، اما قبل از اینکه حتی بتونه کلمه ای بیان کنه، مچ دستش بین انگشت های چان قفل شد و اینبار با سرعت بیشتری پشت سرش کشیده شد.
_ چانیول...
با دیدن مسیری که داشتن طی میکردن، با گیجی صداش زد.
چان داشت اونو به سمت پشت ساختمون مغازه ی خودش میکشوند... و سوال اصلی این بود... دقیقا چرا داشتن به اون سمت میرفتن؟
_ چانیول... چرا داریم میریم این سمت؟
درحالی که رسما به دنبال پسر قدبلند کشیده میشد و مجبور بود قدم های بلند و تندتند برداره، با صدای بلندتر پرسید تا صداش به گوش چانیولی که انگار هیچی نمیشنید، برسه.
_ چانـ...
اما قبل از اینکه اینبار داد بزنه، چان یهو متوقف شد و باعث شد اون تنشی که برای چند لحظه به جونش افتاده بود، آروم بگیره.
نگاهش سرسری ای به اطراف انداخت.
چان برخلاف چندثانیه قبل، اینبار به آرومی به دیوار پشت سرش تکیه داد و با کشیدن دست بک، اونو به سمت خودش کشید و وادارش کرد بدون هیچ فاصله ای روبه‌روش بایسته.
_ بالاخره...
از بین دندون هاش، با حرص گفت و با گرفتن شونه های بک، اونو جلوتر کشید و اینبار دستاشو دورش حلقه کرد و محکم بغلش کرد و بلافاصله نفس عمیق و آسوده ای کشید.
انگار تو اون لحظه تنها چیزی که بهش نیاز داشت، همون آغوش بود.
و حالا انگار‌ نوبت بکهیون بود که زبون به دهن بگیره... درواقع اصلا نمیدونست چی باید بگه.
حس عروسک بهش دست داده بود... چان بدون هیچ توضیحی اونو به اون کوچه ی نسبتا باریک کشونده بود و حالا بغلش کرده بود.
لعنت به اون پسر...
مگه وقتی بک بهش اعتراف کرده بود، اونو رد نکرد؟
پس حالا دنبال چی بود؟
اونجا بودنش... ساکت بودنش... بغل کردنش... اینا چه معنی ای میدادن؟
و اون لحظه بی اهمیت ترین موضوع تپش قلب هایی بودن که خیلی وقت بود درمقابل چان رسواش کرده بودن.
_ چانیول...
بالاخره طاقت نیاورد و برای بار چندم صداش زد.
_ هنوزم احساساتت مثل قبله؟
چان بدون هیچ مقدمه ای، با صدای گرفته ای پرسید و اخمی بین ابروهای بک نشوند.
چرا حس میکرد اون روز اصلا زبون اون پسر قدبلند رو نمی‌فهمه؟
دقیقا از کدوم احساسات حرف میزد؟
به آرومی یکی از دستاشو بلند کرد و رو بازوی چان گذاشت و با فشاری که بهش وارد کرد، از اون آغوش لعنتی بیرون اومد و تو همون فاصله ی کم به صورت چان خیره شد.
لعنت بهش... از اون فاصله چشمای لعنتی ش حتی بزرگ تر هم بودن.
_ منظورت چیه؟
ناخواسته زمزمه وار پرسید و وقتی سر چان اینبار بهش نزدیک شد و پیشونی ش رو به پیشونی بک چسبوند، حس کرد برای چند ثانیه کوتاه نفسش حبس شد.
اون پسر ردش کرده بود، ردش کرده بود...
سعی میکرد فقط به همون جمله ی لعنتی فکر کنه تا ذهنش به جاهای دیگه ای ختم نشه.
_ گفته بودی ازم خوشت میاد... هنوزم احساساتت مثل قبله؟
چان با بی ‌پروایی اینبار واضح تر پرسید و بک با بهت نگاهش رو تو نگاه جهنمی اون پسر قفل کرد تا آثاری از شوخی توشون پیدا کنه.
اما چان...
اون پسر از هر زمانی مطمئن تر و جدی تر بود... دیگه صبرش تموم شده بود.
اون انتقام بکهیون رو دو دستی بهش تقدیم کرده بود و چان با احمقانه ترین روش ممکن پسش زده بود.
میخواست به عنوان یه دوست کنار خودش نگه داره... بخاطر جفتشون...
اما در نهایت این خودش بود که صبرش به سر رسیده بود.
تو اون چند روز به بهونه ی سهون، به بک زنگ میزد تا حداقل صدای لعنتی ش رو بشنوه، اما از یه جایی به بعد بکهیون حتی این رو هم براش ممنوع کرده بود و همون برای خل شدنش تو اون چند روز کافی بود.
یه جا نمیتونست بشینه.
تو شرکت یه از این طرف به اون طرف می‌رفت و دوباره برعکس... تو سالن هم وضعیتش همین بود، تا جایی که پرفسور و اون کریس عوضی شک کرده بودن و تو خونه هم بهتره چیزی درباره ش نگیم.
اما به هرحال دوباره اونجا بود.
روبه روی اون پسر دوست داشتنی... درحالی که نفس هاشو میتونست رو صورتش حس کنه.
اصلا دیگه براش مهم نبود بکهیون رو به عنوان یه دوست، دوست داره یا یه چیز دیگه... مهم نبود اگه تاحالا به گی بودن حتی فکر نکرده بود.
اون پسر رو میخواست نگه داره... حالا با هر عنوانی.
_ بک، بهم بگو هنوزم احساساتت همونطوریه... هوم؟
با طولانی شدن سکوت بک، اینبار با خواهش گفت و کمی سرشو پایین تر آورد تا دید بهتری به صورت دوست داشتنی و جذاب اون پسر داشته باشه.
_ ردم کرده بودی...
بک بالاخره خسته از سوال هایی که تو ذهنش بودن، فکرش رو به زبون آورد و با گیجی زبونش رو روی لبای خشک شده ش کشید.
_ متاسفم...
_ متاسف نباش... فقط بهم بگو چرا یهو تغییر عقیده دادی؟
بک اینبار بلافاصله پرسید. انگار برای ادامه ی اون بحث، نیاز داشت چان اول به اون سوال جواب بده.
_ چون دلم برات تنگ شده.
و خب، حقیقتا انتظار چنین جوابی رو نداشت... با شَک به چشمای شفافی که به راحتی ذهن صاحبش رو به نمایش میذاشت، خیره شد و با گیجی پلکی زد.
اصلا برای اون مکالمه، اونم درباره ی اون موضوع با چان، آماده نبود و تو اون لحظه حتی نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.
با صدای زنگ موبایلش و حس لرزش جسمی که تو جیب شلوارش بود، یهو عقب کشید و به سرعت موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و تماس رو برقرار کرد.
_ بله؟
_ بکهیون...
با شنیدن صدای مادرش، بی اختیار از چان رو برگردوند و بهش پشت کرد.
_ جونم مامان؟
_ کجایی پسرم؟
و انگار همون سوال برای اینکه اخمی بین ابروهاش بشینه کافی بود. نه بخاطر سوالش، بلکه بخاطر لحن اون زن.
آجومایی که سعی میکرد با آرامش حرف بزنه، اما نگرانی و استرسی که پشت صداش بود نمیتونست حداقل از پسرش مخفی بمونه‌.
_ چی شده مامان؟
با نگرانی پرسید.
_ میتونی بیای خونه؟... همین الان!
زن نامطمئن گفت و بک رو نگران تر کرد.
_ اتفاقی افتاده؟ سهون خوبه؟
اینبار با صدای نسبتا بلندی پرسید و متوجه نشد چان هم با نگرانی بهش نزدیک شده.
_ نه نه... همه خوبن... باید درباره ی یه چیزی باهم حرف بزنیم.
زن به سرعت جواب داد و بک با آسودگی چشماش رو برای ثانیه ای روهم گذاشت و نفس راحتی کشید.
_ منتظرتم بک...
زن بار دیگه تاکید کرد و بک بی‌اختیار دوباره به سمت چان برگشت.
باید می‌رفت؟
پس حرفایی که باید به چان می‌گفت چی میشدن؟
اگه چان بعد امروز پشیمون میشد و دوباره مثل قبل میشد، چی؟
سرشو به طرفین تکون داد و برای چندمین بار زبونش رو روی لبایی که به راحتی ترک های روش رو حس میکرد، کشید.
_ باشه، چند دقیقه دیگه خونه م.
_ لطفا سریع...
آجوما که تمام سعی ش برای آروم بودن، خراب شده بود، با بی قراری گفت و بک برای بار دوم تایید کرد.
_ میشه یکم دیرتر بری؟
به محض قطع تماس، چان با امیدواری پرسید و بک کوتاه سری به نشونه ی منفی تکون داد.
_ اگه الان برم، بهتره... ممکنه حس یه لحظه ای باشه یا هرچیز دیگه ای... شاید همینکه از اینجا رفتی، پشیمون بشی...
سعی میکرد منطقی حرف بزنه... چیزی که دقیقا برخلاف شخصیتش بود.
_ بکهیون...
چان جدی صداش زد و بک رو متوقف کرد.
_ قرار نیست پشیمون بشم، اما اگه اینطوری مطمئن میشی... باشه، بعدا حرف می‌زنیم.
چانیول بود و مثل همیشه شخصیت آرومش.
همین شخصیت آرومش اونو برای بک خاص کرده بود، مگه نه؟
_ خوبه... پس من میرم.
_ میخوای برسونمت؟
_ نه‌... بعدا حرف می‌زنیم دیگه؟
بک پرتردید پرسید و چان دلش میخواست سرشو بکوبونه به دیوار، اما فقط کوتاه و با آرامش سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
.
.
.
_ نونا؟
به محض ورود به اون عمارت، خودش رو به آشپزخونه رسوند و یکی از زنایی که بیشتر از همه با مادرش صمیمی بود رو خطاب قرار داد.
_ جونم بکهیون؟
_ مامان کجاست؟
بلافاصله پرسید و درحالی که پاهاش بخاطر عجله و استرسی که ناخودآگاه به جونش افتاده بود، تکون میخورد، منتظر به اون زن خیره شد.
_ رفته بود تو اتاقش...
_ باشه مرسی.
و به همون ترتیب اینبار مسیرش رو به سمت راه پله ها کج کرد و به سرعت خودش رو به طبقه ی دوم رسوند.
_ مامان؟
در رو به سرعت باز کرد و مادرش رو صدا زد و نگاهش رو تو اتاق چرخوند. به محض دیدن زنی که کنار کمد، رو زمین نشسته، با ترس وارد اتاق شد و بعد از بستن در، به سرعت مقابل اون زن زانو زد.
_ مامان، حالت خوبه؟ چی شده؟
با وحشت پرسید. حقیقتا ترسیده بود. از دیدن حالت مادرش، چیزی که به ندرت یا اصلا نمیتونست ببینه.
_ مامان، منو نگاه کن...
دستش رو به یکی از بازوهای زن رسوند و تکون خفیفی بهش داد و همون برای اینکه زن به آرومی سرشو بلند کنه و نگاهش رو به چشمای ترسیده ی پسرش بدوزه، کافی بود.
_ چی شده؟
_ بشین بک...
زن با صدایی گرفته گفت و بک به سرعت روی زمین نشست.
_ خوب به من گوش بده... تاحالا هرچی مخفی کاری ای که تو و سهون به هر دلیلی داشتید رو بزار کنار... الان باید هرچی میپرسم رو صادقانه جواب بدی، متوجه شدی؟
لحن گرفته و درعین حال جدی زن باعث شد قلب بک حتی تندتر بتپه... اصلا حس خوبی به اون مکالمه نداشت و نمیدونست دقیقا قراره به کجا ختم بشه.
مادرش درباره ی چی تا حد جدی و مصمم بود؟
برای اینکه زودتر اون مکالمه پیش بره، تندتند سر تکون داد و منتظر به چشمای مادرش خیره موند.
_ کای چرا اینقدر یهویی با سهون صمیمی شد؟
زن اینبار با تردید پرسید و بک بی اختیار آب دهنش رو قورت داد. نمیتونست به همین زودی وا بده و چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود این بود که مادرش واقعا بخاطر کای و مسائل مربوط بهش اینقدر بهم ریخته بود؟
_ مامان، قبلا هم گفتم...
_ قبلا رو ول کن بک... همین الان گفتم مخفی کاری های قبلتون رو بزارید کنار.
زن اینبار عصبی بین حرفاش پرسید و باعث شد کلمات با تعجب تو دهنش گیر کنن.
_ مامان...
_ چقدر از کای میدونی؟
حقیقتا بیشتر ترسیده بود. مادرش شدیدا جدی بود و مشخص بود که نمیتونه براش دروغ سرهم کنه.
_ دوست چانیوله... چان می‌گفت پدر و مادرش رو تو تصادف از دست داده و چون تک فرزنده، تنهایی داره شرکتشو می‌گردونه.
_ تک فرزند نیست...
به محض تموم شدن جمله ی بک، زن با عجز لب زد.
_ تاحالا عکسی از پدر و مادرش بهتون نشون داده؟
یهو پرسید و بک با بهت تکخندی زد.
_ مامان، ما فقط دوستیم... چرا باید درباره ی این چیزا کنجکاوی کنیم؟
زن با کلافگی دستی به صورتش کشید. بک سربسته حرف میزد و این هیچ کمکی بهش نمی‌کرد.
_ اگه من یه حقیقتی رو بهت بگم، قول میدی توهم هرچی می‌دونی رو بهم بگی؟ بین خودمون میمونه بک... فقط می‌خوام یه سری چیزا برام مشخص بشه.
بک که هرلحظه گیج تر میشد، فقط سری به نشونه ی تایید تکون داد و زنی که اینبار در صندوقچه ای که کنار پاهاش بود رو باز کرد، چشم دوخت. زن با دستایی که رسما میلرزیدن، همون عکس لعنتی رو بیرون کشید و به سمت بک برگردوند.
بک به سرعت سرشو جلو برد تا بتونه عکس رو واضح تر ببینه. حتی معنی اون عکس رو هم درک نمی‌کرد، تا اینکه چشمش به صورت سهون افتاد.
_ این چیه مامان؟
_ به اون پسر نگاه کن.
و همون کافی بود تا بک اینبار توجهش به اون پسربچه جلب بشه.
_ کایه؟
تو یه لحظه چشماش گرد شدن و با وحشت عقب کشید و با تردید پرسید.
بک خیلی زودتر از زن تونسته بود تشخیصش بده. و زن هم در جواب، تندتند سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ کای به یه دلایلی وارد این خانواده شده بک... حالا بهم بگو... چرا اینقدر یهویی با سهون صمیمی شد؟
اون سوال حالا زیادی ترسناک می‌رسید، چون داشت تیکه های پازل رو تو ذهن بک، کنار هم می‌چید.
_ نه...
ترسیده از اون پازلی که داشت تکمیل میشد، نالید و به یکباره از جاش بلند شد.
امکان نداشت.
آدما تا این حد نمیتونن بد باشن.
_ بک...
زن با امیدواری از جاش بلند شد و روبه‌روی پسرش ایستاد. حدسش درست بود، بک یه چیزایی میدونست.
_ مامان...
بک با عجز نالید و زن بدون هیچ حرفی منتظر ادامه ی حرفش شد.
_ کای و سهون برای یه مدت باهم بودن!

From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now