Part 21

553 153 79
                                    

قلبش با بی قراری تند میتپید و کف دستاش عرق کرده بود و موبایلی که تو دستش بود، نمدار شده بود.
قدم های بی قرارش رو در طول راهرو برمیداشت و دوباره برمیگشت.
از اون اتاق جهنمی زده بود بیرون...
از سهون فرار کرده بود.
سهونی که تو اون اتاق بود... با یه حقیقتی که اصلا نمیدونست چطور قراره بهش واکنش نشون بده.
نگاهش رو برای چندمین بار به در اون اتاق دوخت و دوباره سرشو پایین انداخت.
سهونش چطور میخواست از اون قضیه عبور کنه؟
به حد مرگ نگران اون پسر بود و حتی نمی‌خواست به این فکر کنه که اوضاع قلب خودش چقدر خرابه.
اما افکارش با بک یاری نمی‌کردن.
افکاری که درکنار سهون، به شخص دیگه ای هم ختم میشدن.
کای بخاطر انتقام اومده بود... برای وارد شدن به اون عمارت و زندگی اون خانواده برنامه ریزی کرده بود.
چانیول چی؟
افکارش تا همینجا متوقف میشدن... انگار از ادامه دادن میترسیدن.
لعنت بهش... چانیول دوست صمیمی کای بود و قسمت دردناکش این بود که چان حتی قبل از کای وارد زندگی شون شده بود.
با نقشه...
چشماش رو با درد بست و گذاشت افکارش حس تلخی رو به قلب لعنتی ش تزریق کنن.
اخماش به شدت توهم بود و متوجه نبود اوضاعش چقدر آشفته ست.
چان با نقشه وارد شده بود... خریدن موبایل... اینکه از بک خواسته بود باهم بیرون برن... خدای بزرگ، بک حتی اون پسر رو به خونه ش برد.
امکان نداشت...
نمیتونست حقیقت داشته باشه.
این بی انصافی بود.
آدما تا این حد نمیتونن بد باشن.
هنوز این فکر به طور کامل از سرش رد نشده بود که پوزخند عجیبی رو لباش جا خوش کرد.
داشت کیو گول میزد؟
آدما دقیقا تا همین حد میتونن بد باشن :)
برای چندمین بار اون راهرو رو طی کرد و نگاه بعدی رو به اون در انداخت. چرا اینقدر طول کشیده بود؟
نگران تر از همیشه، اینبار با بی صبری به سمت در حرکت کرد و بدون هیچ تردیدی در رو باز کرد و وارد اتاق شد و نگاهش رو به سرعت به سمت تخت برگردوند.
اما قبل از اینکه نگاهش با تخت تلاقی کنه، سهون رو دید... سهونی که از روی تخت بلند شده بود و ظاهرا داشت به سمت در قدم برمیداشت و حالا با ورود بکهیون، سر جاش متوقف شده بود.
_ هون...
با شَک صداش زد و نگاهش رو به چشمای سهون دوخت تا واکنش سهون رو به چشم ببینه.
اما هیچی...
هیچی تو چشماش نبود... به جز نمی که کمی چشماش رو براق کرده بود، چیز دیگه ای تو چشماش نبود.
ترسناک بود...
واکنش نشون ندادن در برابر درد، ترسناکه!
_ هون...
برای بار دوم، اینبار با نگرانی و ترس صداش زد.
_ این دیگه زیادیه.
بالاخره صداشو شنید... صدایی که برخلاف چشماش، کاملا درد رو منعکس میکردن.
زیاده روی بود!
تنها چیزی که تو ذهن سهون میچرخید، همین جمله بود.
نفس عمیقی کشید، اما موقع بیرون فرستادن، نفسش انگاری تو قفسه ی سینه ش گیر کرده بود.
درد نداشت... انگار بی حس شده بود... فقط به طرز بی رحمانه ای سنگین شده بود.
ذهنش یاری نمی‌کرد و سهون گیج شده بود.
و این حالات برای بکهیونی که با نگرانی بهش خیره شده بود، درد داشت.
با گیجی پلکی زد و قدم های آروم و سنگینش رو از سر گرفت و بدون توجه به بکهیون و آجوما به سمت در قدم برداشت و قبل از خارج شدن از اتاق فقط تونست زمزمه ی آروم آجوما رو بشنوه.
_ بزار یکم تنها باشه.
تنها بودن؟
تو اون لحظه به تنها چیزی که نیاز نداشت، تنها بودن، بود.
تو اون لحظه فقط میخواست یکی اونو از اون شرایط نجات بده... بهش بگه فقط یه کابوس لعنتیه... بهش بگه وقتی بیدار شدی قراره به همون زندگی جهنمی قبلی برگردی... زندگی ای که حداقل کای رو فقط به عنوان یه عوضی می‌شناخت.
کای...
کای...
کای...
حتی اسمش هم این نبود.
درحالی که داشت از پله ها پایین می‌رفت، تکخندی زد و بی اختیار مشتش رو به قفسه ی سینه ش کوبوند.
از وقتی کای رو شناخته بود، تاحالا چند بار اون مشت لعنتی رو به اون نقطه کوبونده بود؟
تاحالا چندبار این حس خلأ رو بخاطرش تجربه کرده بود؟
و سوال اصلی اینجا بود...
چرا؟
چرا سهون؟
سهون اون وسط چیکاره بود؟
تو اون بازی لعنتی ای که چندسال قبل شروع شده بود، سهون دقیقا کجای اون بازی قرار داشت؟
لباش بی هدف باز شده بود و نفس های تکه شده ش با صدا به بیرون قرار میکردن.
حس میکرد اون لحظه تک تک نقاط بدنش نبض میزدن و حواس سهون رو از قلبی که دیوونه وار میتپید، پرت میکرد.
_ آقای اوه، جایی میرید؟
با صدایی که انگار از ته چاه میشنید، با گیجی سر بلند کرد و درحالی که نفهمیده بود کی خودش رو به حیاط رسونده، به مرد قدبلندی که روبه روش بود، خیره شد.
_ برو کنار...
بی جون تر از همیشه زمزمه کرد.
فقط میخواست بره...
کجا؟
مهم نبود... فقط بره!
_ آقای اوه، اگه جایی می‌خواید برید، من میرسونمتون.
محافظ با اصرار دوباره با احترام گفت و همون برای سهون با بی حسی سرشو کج کنه، کافی بود.
_ برو کنار...
با همون لحن قبلی، دوباره تکرار کرد.
_ جناب...
اما قبل از اینکه بتونه کلمه ی بعدی رو بگه، مشتی تو دهنش کوبیده شد و قدمی به عقب برداشت.
با شوک به سمت پسری که بعد این همه سال حتی صدای فریادش رو نشنیده بود، برگردوند و به چهره ای که هنوزم آروم بود، خیره شد.
_ فقط دست از سرم بردار.
سهون به آرومی گفت... صداش اونقدر آروم بود که اون مرد داشت شک میکرد اون مشت نسبتا محکم رو پسر روبه روش بهش زده یا نه.
آب دهنش رو قورت داد و با تردید از سر راه پسر کنار رفت و درحالی که با کف دستش، فکش رو پوشونده بود، به قدم های نامنظم اون پسر که ازش دور میشد، خیره شد.
_ هی... حالت خوبه؟
با شنیدن صدای یکی دیگه از محافظ ها، به سختی نگاهش رو از اون قدم ها برداشت و به سمت مردی که با نگرانی بهش خیره بود، برگشت.
_ خوبم...
درحالی که لحنش همچنان بهت زده بود، گفت و دوباره نگاهش رو به سمت سهون برگردوند.
سهونی که به اندازه ی کافی دور شده بود...
_ چه بلایی سر این پسر آوردن؟
با لحن ناراحتی زیرلب زمزمه وار، پرسید... اما کی قرار بود به این سوال جواب بده؟
وقتی سهون فقط بی مقصد داشت می‌رفت، کی قرار بود جواب احساسات نابود شده ش رو بده؟
صدای باد آرومی که غروب تابستونی رو خنک میکرد، بین شاخه های درخت شنیده میشد...
صدای پرنده هایی که رو شاخه ها جا خوش کرده بودن...
و صدای کشیده شدن پاهای سهونی که کنار جاده، همچنان به قدم هاش ادامه میداد.
افکارش اونقدر بهم ریخته بود که حتی نمیدونست دقیقا باید رو کدومشون تمرکز کنه.
*
یه شب که داشت از دست محافظ ها قرار میکرد، سر از ماشین کای درآورد... هنوزم بخوبی چهره ی متعجبش رو به یاد داشت... و بعد چهره ی عصبی ش... از سهون خواسته بود از ماشین پیاده شه.
از قبل برنامه ریزی کرده بود؟
*
وقتی برای اولین بار همو تو بار دیدن... و صحبت هایی که درنهایت به کار سهون ختم شده بود و بهونه کردن مینهو...
اینم نقشه بود!
*
وقتی چند شب بعدش دیوونه وار از دست کارای پدرش فراری بود و کای بهش شونه هاشو قرض داده بود و حرفای وسوسه انگیز تو گوش سهون خونده بود.
اینم نقشه بود!
*
نمیدونست چرا افکارش داشتن اون خاطرات رو با یه سیلی به صورتش میکوبوندن... فقط میدونست خاطره ی بعدی قراره زیادی دردناک باشه.
خاطراتی که درنهایت به بوسه هاشون ختم میشد.
حتی فکر به اینکه حتی اون بوسه ها هم از قبل برای کای پیش بینی شده بودن، میتونست سهون رو به دیوونگی بکشونه.
_ چرا؟
با سری که سنگین شده بود، پرسید و درحالی که پاهاش رو به زور روی زمین میکشید، خطاب به هیچکس پرسید.
عجیب بود.
یا درست نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده... یا جدی جدی بی حس شده بود.
وگرنه این حجم از آروم بودن زیادی عجیب بود.
_ بی انصافی کردی...
بی هدف لبخند محوی رو لبش نشست و زیرلب زمزمه کرد.
_ بی انصافی کردی کیم جونگین.



From revenge to love [kaihun / chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora