Part 25

495 141 86
                                    

نمیدونست چندمین بار بود که تا کنار در می‌رفت و دوباره برمیگشت...‌ در اتاقی که بکهیون توش مشغول تعمیرات سیستم بود.
نفس عمیقی کشید و نفسش رو با هوف صداداری به بیرون فرستاد.

چند بار جملاتی که میخواست به اون پسر بگه رو تو ذهنش مرور کرد و بی هدف لبه ی پیراهن سفید رنگش رو مرتب کرد.
دستشو دراز کرد تا دستگیره ی در رو بگیره، اما بین راه، به یکباره پشیمون شد و با حالت زاری دستی به صورت آشفته ش کشید.
ته افکارش هم فکر نمی‌کرد یه روز به این حال و روز برسه که برای حرف زدن با یکی تا این حد براش سخت باشه.
بینی ش رو بالا کشید و اینبار مصمم تر دستش رو جلو برد و بدون هیچ فکری، بلافاصله در رو باز کرد و خودش رو تو اون اتاق جهنمی انداخت.
جایی که بک با صدای بلند باز شدن در، با تعجب به سمتش برگشت و برای چند لحظه اون نفرت تو چشماش دیده نشد.
اما اون نگاه زیاد دووم نیاورد، چون به سرعت اخماشو توهم کشید و از جاش بلند شد و با شَک به چانیول آشفته ای که از ناکجا آباد پیداش شده بود، خیره شد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
بک پرسید و چان حس میکرد تو اون لحظه تمام کلمات و جملات از سرش پریده.
چرا اونجا بود؟
بی اختیار اون هم اخماشو توهم کشید و گلوشو صاف کرد.
_ میشه حرف بزنیم؟
با تردید پرسید و سعی میکرد اون جملات لعنتی رو دوباره تو سرش مرتب کنه.
_ میگم اینجا چیکار میکنی؟ چطور اومدی اینجا؟
اما ظاهرا بک رو اون موضوع جدی بود.
_ من اینجا کار میکنم... یکی از کارمندا گفت که امروز برای تعمیر میای اینجا.
_ اینجا کار می‌کنی؟
چان جواب داد و بک فقط رو جمله ی اولش تاکید کرد.
با تعجب سرشو کج کرده بود و به پسر قد بلندی که می‌گفت تو اون شرکت کار می‌کنه، خیره شد.
یه چیزی اونجا درست نبود.
_ آره... از اونجایی که طی اتفاقاتی جونگین هم سهامدار حساب میشه، ما هم اینجاییم.
چان مثل یه پسر خوب جوابش رو میداد و اگه تو اون موقعیت فاکینگ نبودن، شاید میتونست بخاطر اون چهره ی مظلوم شده ش، لبخند بزنه.
_ منظورت همون وارد شدن به اون خانواده با هویت جعلیه دیگه؟
بدون هیچ رودربایستی ای، با تمسخر پرسید و حس کرد چان دیگه جوابی نداره.
پیچ گوشتی ای که هنوز تو دستش بود رو روی میز گذاشت و گوشه ی ابروشو خاروند.
_ خیلی خب... دیگه میتونی بری بیرون... من اینجا کار دارم.
_ فقط پنج دیقه وقتت رو میگیرم.
چان بلافاصله گفت و قدمی به سمتش برداشت که باعث شد دست بک به سرعت بالا بیاد و بی اختیار قدمی به عقب برداره.
_ همونجا وایسا...
با خشم دستور داد.
خودش رو می‌شناخت... کافی بود اون پارک چانیول لعنتی یکم براش حرف بزنه تا بک یکم از موضع ش پایین بیاد.
و این برای بکهیونی که همه جوره پشت سهون می ایستاد، فاجعه بود.
_ برو بیرون.
با جدی ترین حالت ممکن دستور داد و به سختی به چشمای ناامید چان خیره شد.
_ لطفا بکهیون... میشه یه بارم شده بهم گوش بدی؟
_ شما کارتون رو کردید... الان نیاز به توضیح اضافه داره؟
لحنش عصبی همراه با یه دلخوری خاص بود.
درسته 4 ماه از اون اتفاقات گذشته بود، اما هنوزم برای بکهیون تازه بود... حداقل موضوع اینکه اون فقط یه واسطه بود تا چان به رفیق عوضی ش کمک کنه.
_ بکهیون...
برخلاف بک، چان به آرومی صداش زد... اما بک قرار نبود کوتاه بیاد... حداقل نه تو اون لحظه.
_ یا هنوز کارتون تموم نشده، هوم؟
صداش داشت بلند میشد و چان با نگرانی نگاهی به در انداخت... امکان داشت صداشون به بیرون بره؟
_ بکهیون...
بار دیگه صداش زد... اما نه به آرومیِ قبل... اون پسر به هیچ عنوان حاضر نبود به حرفای چان گوش بده و این موضوع کم کم داشت با اعصابش بازی میکرد.
صبر هر آدمی هم تا یه جایی جواب میده.
نامحسوس نیم قدم به بک نزدیک تر شد.
_ می‌دونی... درصدی برام مهم نیست چه بلایی سر آقای اوه میارید... فقط به اون رفیق لعنتیت بگو از سهون دور بمونه.
بک داشت هرفکری که به ذهنش می‌رسید رو به زبون میاورد... هرچیزی که اون پسر رو مجبور کنه تا از اون اتاق بیرون بره... بی توجه به اینکه صداش هرلحظه بلندتر میشد.
_ اومدم تا درباره ی خودمون حرف بزنیم.
_ خودمون؟
چان گفت و بک با تکخندی جواب داد.
_ عاها... میخوای بگی کار تو هنوز تموم نشده... دیگه میخوای وارد کدوم خانواده بشی که به من نیاز داری؟
بک با همون لحن قبلی پرسید و همون محرکی بود برای چانیولی که تا اون لحظه صبرش رو به کار برده بود.
عواقبش مهم نبود...
دیگه بدتر از اون جملات کنایه دار بکهیون که نبود!
بک فکر میکرد چان تمام مدت فقط و فقط داشت ازش استفاده میکرد و چان نمیدونست چطور باید اون تفکرات رو عوض کنه.
مردمک هاشو تو چشماش چرخوند و تو یه لحظه تصمیم گرفت.
یه قدم فاصله رو از بین برد و بی توجه به بکهیونی که بازم میخواست عقب بره، دستاشو به گردن و کمر بک رسوند و بدون هیچ مکثی لباشو رو لبای بک کوبوند.
نفسش حبس شد و بوسه ی آروم و کوتاهی به لبهاش زد... لب هایی که تاحالا حتی درست و حسابی نتونسته بود لمسش کنه.
و حالا...
تو بدترین موقعیت تونسته بود آرومش کنه.
آرامشی که زیاد دووم نداشت... یکی از دستای بک که رو شونه ش نشست و برخلاف چند ثانیه قبل، اونو به آرومی به عقب روند.
بکهیونی که با اون بوسه ی لعنتی سست شده بود.
نامردی بود.
وقتی با تمام وجود داشت از اون پسر فرار میکرد، اون بوسه یه نامردی به تمام معنا بود.
با تنگی بوسه ی عمیقی به جفت لباش زد و با وجود اون دلتنگی عقب کشید. دستاش اون صورت رو قاب گرفته بودن و رد فشار دستاش مطمئنا قرار بود رو پوست صورتش بمونه.
_ اون روز بهت اعتراف کردم.
با حرص از بین دندون های چفت شده ش گفت.
چان اگه تا اونجا تحمل کرده بود، فقط بخاطر این بود که اشتباهش رو بابت نگفتن حقیقت به بک، قبول داشت.
اما تفکرات اون پسر داشت صبرش رو می‌سنجید... درسته که بخاطر جونگین، به عنوان دوست وارد زندگی بک شده... اما اعترافش؟
درحالی که نامحسوس به نفس نفس افتاده بود، نگاه کلافه ش رو به چشمای بسته بک دوخت:
_ اون روز لعنتی بهت اعتراف کردم و میتونم قسم بخورم اون جزوی از نقشه نبود... حتی فکرشم نمی‌کردم یه روزی به اینجا برسم، اما رسیدم.
با همون لحن قبلی تندتند توضیح میداد... به امید اینکه اون پسر برای یه بارم شده به حرفاش گوش بده.
_ اینجام و قلب لعنتی ترم مثل دیوونه ها دوست داره... پس...
حالا رسما به نفس نفس افتاده بود.
_ پس لطفا بکهیون... اینقدر بی رحم نباش و یه بارم شده از دید من به این قضیه نگاه کن.
حرفش تموم شده بود... اون همه جمله ای که از قبل تو ذهنش آماده کرده بود، تو همین چند جمله خلاصه شدن و حالا ذهنش خالیه خالی بود.
با حس دست بک رو قفسه ی سینه و هل کوچیکی که بهش داد تا ازش فاصله بگیره، فقط تونست یه لبخند دردناک رو لباش بنشونه.
_ باور کن بی رحم نیستم...
لحن بک هم دردناک بود.
_ حداقل نه به اندازه ی تو و رفیقت.
اینو با دلخوری زمزمه کرد و بی توجه به چانی که هنوزم اونجا ایستاده بود، مشغول کارش شد.
چان حق نداشت اونو بی رحم بخونه...
وقتی کسی که اون بلا رو سرشون آورده بود، خودش بود، حق نداشت بک رو بی رحم بدونه.
بک بی رحم نبود.
فقط نمی‌خواست سر قلب خودش کلاه بزاره... اگه چان رو قبول میکرد و بازم تهش میفهمید اونا همشون نقشه بودن..‌.
حتی فکر به اینکه بعد از اون، چه بلایی سر قلب بیچاره ش میومد، باعث میشد عقب بکشه... از همه چی!
با صدای باز و بسته شدن در، مطمئن شد چان از اتاق بیرون رفته و همون دلیلی بود تا خودش رو روی صندلی رها کنه.
نفس عمیقی کشید و بی اختیار دستی به چشماش کشید.
_ کار درستی کردی.
و دیکته ای که این روزا برای خودش بارها و بارها تکرار کرده بود.



•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•



_ میشه یه بارم شده به حرف من گوش بدی و اعتراض نکنی؟
صدای پرفسور درحالی که حرص میخورد تو گوشش پیچید و بی اختیار به خنده افتاد... حرص خوردن اون مرد خونسرد جزو چیزایی بود که نمیتونست دربرابرش خودش رو کنترل کنه.
_ داری می‌خندی؟
لحن پرفسور حرصی تر شد و کای درحالی که وارد شرکت میشد، با فشار دادن لب هاش روی هم، سعی میکرد تا حد امکان از خندیدن جلوگیری کنه.
_ کای حواست با منه؟
_ آره پرفسور بگو.
_ خب... جوابت چیه؟
_ نه!
کای به سادگی جواب داد و درحالی که زبونش رو تو دهنش میچرخوند، موبایلش رو از روی گوشش برداشت و رو گوش دیگه ش گذاشت.
_ یعنی چی نه؟
پرفسور با غضب پرسید و بدون اینکه به کای اجازه ی حرف زدن بده، ادامه داد:
_ ببین کای... شبی که لوهان به خونه ت اومد، خیلی راحت میتونست اونجا رو به پدرش لو بده، اما این کارو نکرد... چه خوشت بیاد چه نیاد اون پسر حسابی شیفته ت شده و تو خیلی راحت میتونی ازش استفاده کنی... چرا به این شانست پشت می‌کنی مرتیکه؟
درحالی که سعی میکرد خونسرد اون جملات رو برای کای توضیح بده، در نهایت دوباره عصبانی شد و جمله ی آخرش رو با حرص غرید و کای کوتاه خندید.
به طرز عجیبی اون روز سرخوش بود و معلوم نبود چه چیزی تو سرشه و میدونست همینه که پرفسور داره دیوونه می‌کنه.
_ بهش نیازی نداریم.
خیلی ساده جواب داد و صدای کوبیده شدن کف دست پرفسور به پیشونی ش رو حس کرد.
_ فاک.
_ پرفسور، چیزای تازه می‌شنوم.
کای با ابروهای بالا رفته پرسید و صدای نفس عمیق پرفسور تو گوشش پیچید.
_ ببین کای... درسته که ما یه جاسوس تو شرکت داریم، اما خیلی خوب میشه اگه یکی هم تو اون خونه داشته باشیم... هرچی نباشه اون تو خونه ی اوه دونگ هوان میمونه.
به یکباره لحن پرفسور مثل همیشه خونسرد و با اطمینان شد... اما طرف دیگه ی ماجرا کای بود... کسی که نقشه های دیگه ای داشت!
_ نه...
و بازم جواب ساده ی کای!
_ چرا؟ دقیقا چرا مخالفت میکنی؟
پرفسور با کنجکاوی و البته حرصی که دوباره تو لحنش پیدا بود، پرسید و متوجه ی سکوت چند ثانیه ای کای شد.
_ چون می‌خوام یکیو به زندگیم برگردونم.
و بالاخره کای جواب داد. با یه پوزخندی که گوشه ی لباش خودنمایی میکرد.
_ کای چی تو سرته؟
پرفسور با شَک پرسید و کای با شیطنت زبونش رو روی لباش کشید.
_ چیزای خوب.
و جوابی که به هیچ عنوان واضح نبود.
_ منشی م داره میاد... فعلا قطع میکنم!
کای گفت و به همون ترتیب تماس رو قطع کرد و موبایلش رو به داخل جیب شلوارش هل داد.
_ سلام آقای کیم... خوش اومدید!
با صدای دختری که دو روز قبل به عنوان منشی ش توسط کمپانی استخدام شده بود، نگاهی انداخت و با تکون دادن سرش جوابش رو داد.
_ سلام، ممنونم... اتاقم آماده ست؟
درحالی که به همراه همون دختر به مقصدی مشخص حرکت میکرد، پرسید.
_ بله... همون طور که خودتون خواستید اتاقتون دقیقا کنار اتاق مدیرعامل اوه قرار داره.
منشی توضیح داد و لبخندی که رو لبای کای نشست رضایتش رو نشون میداد.
اولین روزی که سهون رو تو شرکت دیده بود، همون روز دستور داده بود دفترش دقیقا باید کنار دفتر اون پسر باشه.
حالا میتونست با اطمینان بگه یه چیزایی تو سرش بود.
_ راستی آقای کیم، همون‌طور که خواسته بودید برنامه ی صبح تون رو خالی کردم.
_ عالیه، ممنونم... دیگه میتونی بری!
و همون کافی بود تا منشی یهو از حرکت بایسته، احترامی بزاره و راهش رو از اون مرد جدا کنه.
اما کای همچنان به قدم های بلندش ادامه میداد تا درنهایت به جایی که میخواست رسید.
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه به سمت دفترش بره، نگاهی به دفتر سهون که برخلاف اون دو سه روز که دیوارای شیشه ایش مات بودن، حالا شفاف بود، انداخت و همون کافی بود اخم محوی بین ابروهاش بشینه.
صحنه ی رو به روش چیزی نبود که برای شروع روزش بخواد ببینه.
با حرص زبونش رو به دیواره ی داخلی دهنش فشرد و دستاشو تو جیبش فرو برد و با کج کردنش راهش، اینبار قدم های آرومش رو به سمت اتاق سهون کشوند.
جایی که سهون پشت میزش نشسته بود و اون ژانگ ییشینگ دقیقا پشت صندلی سهون ایستاده بود و درحالی که کمی به سمتش خم شده بود، داشت یه چیزایی رو براش توضیح میداد.
چرا عصبی شده بود؟
مگه خودش نگفته بود حق عصبی شدن رو نداره؟
لعنت به حرفایی که زده بود... براش مهم نبود حق داشت یا نداشت... پس با یه پوزخندی که رو لباش نشونده بود، به سمت در رفت و تقه ای بهش زد و باعث شد توجه هر دو بهش جلب بشه.
چند لحظه به چشمای سهونی که سرشو بلند کرده بود، خیره شد.
داشت خودخواهی میکرد؟
قبل از اینکه افکارش ادامه پیدا کنن، در رو به سرعت باز کرد و وارد شد.
_ سلام آقایون...
با لحن سرحالی گفت و اخم شکاکی رو اینبار بین ابروهای ییشینگ نشوند.
_ اوه، جناب ژانگ ییشینگ... اسمتون همین بود، درسته؟... خوشحالم که می‌بینمتون.
ابروهاشو بالا انداخت و رو به ییشینگی که تو سکوت بهش خیره شده بود، گفت.
_ کاری داشتید آقای کیم؟
سهون پرسید و نگاه کای رو به سمت خودش برگردوند.
_ بله... باید درباره ی یکی از پروژه های مشترک مون حرف بزنیم.
کای اینبار خطاب به سهون جواب داد.
_ چه پروژه ای؟
_ باید خصوصی حرف بزنیم.
بلافاصله گفت و نامحسوس اشاره ای به ییشینگ کرد.
_ ییشینگ از خودمونه.
سهون با خونسردی جواب داد و کای رو به حالت جدیش برگردوند... دو قدم بعدی رو هم برداشت و روی صندلی ای که چند روز قبل روش نشسته بود، نشست.
_ میدونید که حاضر نیستم ریسک کنم.
با لحن جدی ای گفت و دید که سهون کمی عقب نشینی کرد.
_ میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟
سرشو بلند کرد و رو به ییشینگی که هنوزم پشت سرش ایستاده بود، گفت و وقتی اخم ییشینگ پررنگ تر شد، با لحن آروم تری، جمله ش رو کامل کرد.
_ فقط چند دقیقه!
و به همون ترتیب ییشینگ هم کوتاه اومد.
_ میرم به آقای اوه سر بزنم.
ییشینگ با غضب زمزمه کرد و ریشخندی رو به لبای کای هدیه داد.
_ خب؟
با بیرون رفتن ییشینگ، سهون بلافاصله پرسید و نگاه کای رو به سمت خودش کشید.
_ میتونیم مثلا درباره‌ ی پروژه ی مربوط به هتل های زنجیره ایِ آقای سونگ حرف بزنیم.
کای با بیخیالی گفت و شونه ای بالا انداخت.
_ یعنی بخاطر این موضوع ییشینگ رو فرستادی بره؟
سهون طلبکارانه پرسید و کای بی اختیار کوتاه خندید و درحالی که هنوزم رو صندلیش نشسته بود، دستاشو روی میز سهون گذاشت و خودش رو کمی جلو کشید.
_ نچ... اون که بهونه م بود... فقط میخواستم اون پسر رو ازت دور کنم.
بدون هیچ ترسی به چشمای جدی سهون زل زد و جواب داد.
_ و دقیقا چرا؟
سهون پرسید و ابرویی بالا انداخت.
_ این دیگه به خودم مربوطه.
سهون به آرومی خندید و به صندلیش تکیه داد و همون لبخند کافی بود تا ذهن کای خالی بشه.
سهون خندیده بود... درسته مثل قبل نبود... درسته به یه منظور دیگه بود... اما به هرحال اونقدر دلش برای اون لبخند تنگ شده بود که تو اون لحظه، اون چیزا براش مهم نبود.
_ حد خودت رو بدون کیم جونگین...
لحن آروم و درعین حال جدی سهون، اونو به خودش آورد و فهمید که لبخند اون پسر هم محو شده.
_ وگرنه حدت رو من مشخص میکنم.
و اینم یکی از ویژگی های جدید...
سهون تهدید نمی‌کرد!
درحالی که انگشت هاش رو روی میز ضرب گرفته بود، سرشو کج کرد.
_ باور کن برای حدی که تو برام مشخص کنی، کنجکاوم سهون!
این بی پروایی از کجا میومد؟
کایی که تا همین چند دقیقه قبل سهون رو با فعل جمع خطاب قرار میداد، حالا اونطوری باهاش حرف میزد؟
_ به هرحال...
یهو عقب کشید و درحالی که سعی میکرد جو به وجود اومده رو کمی عوض کنه، گفت...
چون حقیقتا از اون نگاه خیره ی سهون داشت میترسید.
_ پرونده ی مربوط به انفجار در چه حاله؟
اذیت کردن اون پسر از کی تا حالا برای جالب شده بود؟
_ جناب کیم... بیا و اعتراف کن که کار تو بوده!
حالا نوبت سهون که بی پروا حرف بزنه، و دروغ بود اگه می‌گفت اون سهون زیادی براش جذاب نبود!
سهونی که به راحتی حالات چهره ش عوض میشد...
سهونی که درعین حال که جدی بود، میتونست اون سوال رو با شیطنت بپرسه...
سهونی که سهون بود!
_ داری بهم تهمت میزنی جناب اوه.
کای شونه ای بالا انداخت و با لحن به ظاهر شوکه شده گفت.
_ یعنی میخوای بگی با زبون خوش نمیخوای اعتراف کنی؟
_ به یه شرط...
حتی نمیدونست چطور مکالمه شون به اونجا رسیده، اما اصلا ناراضی به نظر نمی‌رسید.
_ چه شرطی؟
_ منو ببوسی...
زده بود به سرش... وگرنه اون حرف امکان نداشت درحالت عادی از دهنش خارج بشه.
جمله ای برای چند لحظه مکالمه شون رو متوقف کرد.
منتظر به واکنش سهون، بهش خیره شده بود... سهونی به سختی اخماشو توهم کشیده بود و انگار داشت فکر میکرد.
گفته بود از اون نگاه خیره ش میترسید؟
_ وقتی برگشتم، اینجا نباش کیم.
با جدی ترین حالت ممکن دستور داد و به کای فهموند که زیاده روی کرده. کایی که به سادگی عقب نشینی کرد و درحالی که به صندلیش تکیه داده بود، به بلند شدن سهون و خارج شدنش از اتاق خیره شد.
بسته شدن در همزمان شد با بیرون فرستادن نفس کلافه ای که تو سینه ش حبس کرده بود.
_ دارم چیکار میکنم؟
با تکخندی پرسید و سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد.
دستی به زیر چشماش کشید و برای بار دوم نفس عمیقی کشید.
_ مهم نیست چقدر تغییر کرده باشی.
زمزمه وار خطاب به سهونی که عطرش رو تو اون اتاق جا گذاشته بود، گفت.
_ حتی اگه دیگه برای "ما" شانسی نمونده باشه...
لبخند کمرنگی رو لباش شکل گرفت و سرشو پایین انداخت.
_ باید برگردی به همون سهونی که بودی!


From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now