Part 22

521 144 86
                                    

سلام عزیزای ریرا، حالتون چطوره؟
نظرات پارت قبل همه شون بی جواب مونده بودن و من واقعا متاسفم -_-
این هفته رسما جهنم رو بخاطر یه سرماخوردگی مزخرف پشت سر گذاشتم. به قول مامانم داشتم با ازرائیل سروکله میزدم ^^
این پارت رو هم اصلا نمیدونم چطوری رسوندم ^^ خلاصه امیدوارم دوسش داشته باشید.
منتظر نظرات خوشگلتون هستم *-*




💙💜💙💜💙💜💙💜




آروم تر از همیشه نگاهش از شیشه ی ماشین، به خیابون دوخته شده بود.
خیابونی که مثل همیشه شلوغ بود... ماشین های کوچیک و بزرگی که رد میشدن و مردمایی که تو عابرپیاده دیده میشدن.
با متوقف شدن ماشین، نگاهش رو از اون منظره ی تیره برداشت، روشو به سمت راننده چرخوند.

_ رسیدیم جناب اوه.
راننده کوتاه توضیح داد و به سرعت پیاده شد و بعد از دور زدن ماشین، در سمت آقای اوه رو باز کرد و با احترام خم شد.
مرد با همون ابهت همیشگی ش از ماشین پیاده شد و بعد از مرتب کردن کت مشکی رنگش، قدم هاشو به سمت ساختمون آسمان خراشی که روبه روش قرار داشت، برداشت.
همون طور که نزدیک تر میشد، باز شدن در ورودی ساختمون و خارج شدن دستیار شخصی ش رو تماشا کرد.

_ آقای اوه...
صدای پراضطراب مرد، اخمی رو بین ابروهای آقای اوه نشوند.
_ خبری از کیم مون شیک و پسرش شده؟
آقای اوه به سرعت پرسید و مرد نامطمئن سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ فکر کنم؟!
و همون جواب کافی بود تا لبخند نصف و نیمه ای رو لبای آقای اوه بشینه.
خبر خوبی بود، مگه نه؟
تقریبا 4 ماه از برملا شدن هویت واقعی اون پسر می‌گذشت و بعد از اون...
همه چی بهم ریخته بود.
اون پسر به همراه خانواده ش به طور کامل غیب شده بودن.
_ خب؟
آقای اوه با امیدواری پرسید، اما ظاهرا اون مرد قرار نبود جواب دلخواهش رو بهش بده.
_ بیاید فعلا از اینجا بریم... تو راه براتون توضیح میدم.
_ منظورت چیه... تو شرکت کلی کار داریم... بخاطر اون کیم جونگین عوضی همه چیز بهم ریخته.
حالت های عصبی رو صورت آقای اوه دیده میشد، اما برای مرد مهم نبود.
_ اینجا خطرناکه قربان...
_ یعنی چی؟
آقای اوه، متعجب پرسید و به محض اینکه مرد دستش رو برای راهنمایی به سمت ماشین گرفت، صدای بلند انفجاری توجه همه ی کسایی که اونجا ایستاده بودن رو به خودش جلب کرد.
با قلبی که با استرس و ترس محکم میکوبید، سرشو بالا گرفت و به منفجر شدن یکی از طبقات اون ساختمون و دودی که از پنجره های شکسته ش بیرون میومد، چشم دوخت.
_ اینجاست...
با ترس زمزمه کرد.
اون کیم جونگین لعنتی اونجا بود... بعد 4 ماه برگشته بود و حالا داشت بدون ترس شرکت اوه گروپ رو تهدید میکرد.
صدای فریاد های نگران مردی که خودش رو سپرش کرده بود، تو گوشش بم شده بود، اما بازم جملاتش براش واضح بودن.
_ آقای اوه... لطفا... باید سریع تر از اینجا برید.
مرد تندتند می‌گفت و نگاهش رو بین رئیسش و کارمندایی که با ترس و وحشت از ساختمون بیرون میومدن، میچرخوند.
_ در ماشین رو باز کن.
مرد درحالی که آقای اوه رو به سمت ماشین راهنمایی میکرد، رو به راننده غرید و به محض باز شدن در عقب ماشین، آقای اوه سوار شد.
_ ایشون رو مستقیما ببر به عمارت... سریع تر خودت رو برسون، چون محافظ ها رو مجبوریم اینجا نگه داریم.
به سرعت برای راننده ای که پشت فرمون جا گرفته بود، توضیح داد، اما همینکه میخواست عقب بکشه، یقه ش تو مشت نسبتا قوی آقای اوه قفل شد.
_ منو ببین... از زیر سنگ هم شده، اون کیم جونگین حرومزاده رو برام پیدا میکنی، فهمیدی؟
آقای اوه با خشم غرید و چشماش فریاد میزدن که از اون بازی موش و گربه خسته شده.
باید هر طور شده اون خانواده رو از زندگیش حذف میکرد.
مرد با ترس تندتند سری تکون داد و وقتی اون مشت از یقه ش جدا شد، با یه احترام کوتاه عقب کشید و در رو بست.
به دور شدن ماشین خیره شد و پشت بندش به سرعت به سمت محافظ ها برگشت:
_ کیم جونگین تو ساختمونه.‌‌.. تمام درهای خروجی رو پوشش بدید.



From revenge to love [kaihun / chanbaek]Where stories live. Discover now