با سکوت لوهان، بی حوصله نفسش رو به بیرون فرستاد و قدم های نامنظمش رو به سمت در ورودی برداشت. از کنار لوهان رد شد و کلید رو تو قفل در انداخت و بازش کرد.
_ چی میخوای لوهان؟
درحالی که قدم هاشو به داخل خونه برمیداشت، پرسید و متوجه شد لوهان هم پشت سرش وارد خونه شده.
_ دلم برات تنگ شده بود.
و لوهانی که صادقانه جواب داده بود. شاید صادقانه ترین لحنی که تو اون مدت کای ازش شنیده بود.
بی اختیار پوزخندی زد و بعد از رها کردن کلید ها روی میز، خودش روی کاناپه انداخت و با سر سنگین شده، چشماش رو بست.
_ کای...
لوهان به آرومی صداش زد.
حقیقتا دلش برای اون پسر بی رحمی که با همشون بازی کرده بود، تنگ شده بود و حالا چشماش مثل احمق ها تو اون تاریکی برای دیدن صورت اون پسر، التماس میکردن.
_ چطور پیدام کردی؟
کای با صدایی گرفته و آروم پرسید. مشخص بود که مسته و این موضوع بهش جرعت میداد تا قدم هاشو به سمتش برداره.
_ یادت رفته؟ پدرم و آقای اوه دارن دنبالت میگردن.
روی کاناپه ای که کای روش دراز کشیده بود، نشست و درحالی که نمیتونست از اون چهره ی لعنتی چشم برداره، به آرومی جواب داد.
_ میخوای بگی پیدام کردن؟
_ نه... من پیدات کردم.
بی اختیار دستش رو بلند کرد و به آرومی به گردن یخ زده ی کای کشید.
روزی که به اون پسر پیشنهاد داده بود، حتی فکرشم نمیکرد یه روز قلب لعنتی ش براش بتپه.
کیم کای جادو میکرد.
و ظاهرا این یکی از ویژگی هاش بود.
_ حالا چی میخوای؟ حتما از پدرت شنیدی کیم جونگین کیه!
کای به آرومی چشماش رو باز کرد و درحالی که به چشمای لوهان خیره شده بود، با پوزخند بی جونی گفت.
_ شنیدم.
_ پس چی میخوای؟
_ کیم کای رو...
لوهان هم با پوزخندی که به زیبایی رو لباش نشسته بود، گفت و انگار اون اسم تنها محرکی بود که کای بهش واکنش نشون میداد.
چون یهو تو جاش نشست و درحالی که چشماش دیگه مثل چند ثانیه قبل بیخیال نبودن، چنگی به بازوی لوهان زد.
_ اسمم کیم جونگینه... نه کای.
کای با مستی غرید، اما لبخند آرومی که رو لبای لوهان نشست، یه اخم محو رو بین ابروهای کای نشوند.
_ جدی جدی دلم برات تنگ شده بود.
برخلاف کای، لحن لوهان پر از آرامش بود، و با همون آرامش خودش رو جلو کشید و با پیش بینی نشده ترین حالت ممکن، لباشو به لبای کای رسوند و بوسه ی سطحی رو روش نشوند.
با حس فشرده شدن بازوش بین انگشت های محکم کای، کمی عقب کشید و از اون فاصله به چشمای خشمگین اون پسر خیره شد.
_ برو لوهان...
_ تازه پیدات کردم...
کای به آرومی دستور داد و لوهان هم متقابلا با همون لحن جوابش رو داد و به قصد لمس دوباره ی اون لبها، خودش رو جلو کشید، اما اینبار قبل از اینکه حتی بتونه لمسشون کنه، کای از جاش بلند شد و لوهان رو هم از جاش بلند کرد و به سمت خروجی کشید.
قدم هایی که روی زمین کشیده میشدن و بوی الکلی که موقع بوسیدنش حس کرده بود، خبر از مستی اون پسر میداد، پس بی توجه به کشیدن کای، یهو ایستاد و دستش رو از دست کای بیرون کشید و کای قدم بعدی رو برداشت و با خالی شدن دستش، تلو خورد و با بی حوصلگی به سمت پسر کوچیک تر برگشت.
_ برو بیرون لوهان...
_ من قرار نیست برم... نه از اینجا، نه از زندگیت... من سهون نیستم که باهاش بازی کنی و به راحتی بزاریش کنار... من کاری میکنم فقط عاشق بشی... یادت نره، من لوهانم...
کای با کلافگی خندید و دستی به شقیقه ی دردناکش کشید.
بازم اسم اون لعنتی...
سهون قرار بود لحظه به لحظه ی زندگیش رو درگیر کنه.
یه قدم فاصله ای که با لوهان داشت رو پر کرد و با قرار دادن دستش رو شونه ی پسر، به چشماش خیره شد.
_ سهون کجاست؟
و بازم اون سوال لعنتی...
سوالی که لبخند لوهان رو از بین برد.
_ چرا هنوزم دنبالشی؟ مگه کارت باهاش تموم نشده؟
لوهان با شک پرسید و سرشو کج کرد.
_ تو به این چیزا کاری نداشته باش، فقط بگو سهون کجاست.
فشار دست کای رو شونه ش بیشتر شد و صدای بم و عمیقش تو گوشش طنین انداخت.
_ نمیدونم... جز آقای اوه کسی ازش خبری نداره، حتی آجوما و بکهیون هم نمیدونن که کجاست.
لوهان با خونسردی جواب داد و با جلو کشیدن خودش، دست کای تقریبا رو شونه ش شل شد و لوهان متقابلا تونست دستاشو دور گردن اون مرد که با پرسیدن اون سوال قلبش رو به درد آورده بود، حلقه کنه.
_ دنبال هون نگرد...
_ اونطوری صداش نکن.
کای یهو بین حرفش پرید و با پیش بینی نشده ترین حالت ممکن غرید. حتی خودش هم نمیدونست چرا اینقدر تند به اون اسم واکنش نشون داده. یعنی اینقدر ضعیف شده بود؟ اینقدر که حتی نمیتونست خودش رو دربرابر یه اسم کنترل کنه؟
کلافه تر از همیشه، کف دستش رو به پشت گردن لوهان رسوند و با خشم به اون صورتی که بی شباهت به صورت سهون نبود، خیره شد.
مستی داشت عقل از سرش میپروند، وگرنه دلیل دیگه ای برای کارش نداشت... برای اینکه به ضرب لوهان رو به طرف خودش بکشه و لباشو رو لبای لعنتی ش بکوبه، دلیلی نمیتونست بیاره.
قلبش به طرز بی رحمانه ای داشت با کای دشمنی میکرد و اون هیچ جوره نمیتونست به اون تیکه گوشتی که تو قفسه سینه ش میکوبید، بفهمونه که اوه سهون فقط یه دشمنه.
قلبش بدون اجازه برای اون پسر لعنتی میتپید...
افکارش بی اجازه تهش به اون اوه سهون ختم میشدن...
و کایی که ناتوان تر از همیشه فقط به پاشیدن افکارش خیره میشد. کاری از دستش برنمیومد، و انگار اون لحظه میخواست تمام خشمش رو روی لبایی که با خشم میبوسید، خالی کنه.
با حس محکم تر شدن حلقه ی دستای لوهان دور گردنش، انگار تو یه لحظه به خودش اومده بود.
یهو متوقف شد، اما عقب نکشید... با بی حسی چشماش رو باز کرد و از اون فاصله ی کم به لوهانی که هنوزم مصرانه لباشو بین لبای خودش نگه داشته بود، خیره شد.
داشت چه غلطی میکرد؟
واقعا داشت چیکار میکرد؟
به آرومی عقب کشید و بی اختیار به لبای براق لوهان خیره شد.
_ نباید اینطوری میشد.
زمزمه وار گفت... حتی دیگه نمیفهمید مخاطب حرفاش خودشه، یا لوهان، و یا سهونی که اونجا نبود.
اون حرفا داشت رو قلبش سنگینی میکرد و افکارش مستی رو بهونه کرده بودن تا حرف بزنن.
_ قرار نبود حسی بهش داشته باشم... قرار نبود وقتی بوسیدمش قلبم تند بزنه... قرار نبود بعد اون دیگه به هیچ بوسه ای حسی نداشته باشم... قرار نبود...
میتونست تا فردا صبح حرف بزنه، اما یهو انگار خسته شد.
نگاهش رو بالا کشید و ریشخند ملایمی گوشه ی لباش نشست.
_ اگه واقعا اونطور که میگی دوسم داری، سهون رو برام پیدا کن... دلم براش تنگ شده.
اعتراف کرده بود.
به خودش...
به لوهانی که با ناباوری بهش خیره شده بود.
به سهونی که اونجا نبود :)
تکخندی زد و بدون هیچ حرفی از لوهان جدا شد و دوباره به سمت کاناپه رفت و خودش رو برای بار دوم روش پرت کرد.
نگاه خیره و حیرت زده ی لوهان رو روی خودش حس میکرد، اما مهم نبود. فقط میخواست بخوابه. پس بدون توجه به اون پسر چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
بعد چند ثانیه صدای قدم های اون پسر سکوت خونه رو شکست و چشمای کای رو برای بار چندم باز کرد.
_ جرعت داری دوباره اینجا بشین.
کای بدون هیچ ملایمتی هشدار داد و لوهان رو متوقف کرد.
_ کای...
_ اگه به خوبی به حرفای پدرت و اون اوه دونگ هوان عوضی گوش کرده باشی، باید بدونی که خطرناک تر از اون چیزیم که فکرشو بکنی. پس قبل از اینکه یه بلایی سرت بیارم، خودت از اینجا برو... امشب اصلا شب خوبی برای حرف زدن نیست.
صداش کم کم تحلیل رفت، و وقتی لوهان بدون هیچ حرفی قدمی به عقب برداشت، با آسودگی دوباره پلکاشو روهم گذاشت.
لوهانی که به راحتی میتونست بفهمه اون شب برای ادامه ی اون بحث واقعا شب مناسبی نبود.
آدرس خونه ی اون پسر رو پیدا کرده بود... دوباره میتونست بیاد.
نگاه آخری به کایی که چشماش رو بسته بود، انداخت و به آرومی دستی به موهای مشکی رنگش کشید.
_ شب بخیر کای...
YOU ARE READING
From revenge to love [kaihun / chanbaek]
Fanfictionاز انتقام تا عشق (کامل شده) کاپل : کایهون • چانبک ژانر : رمنس • اکشن • اسمات خلاصه •° چی میشه اگه از یه جایی به بعد زندگیت بر پایه آتش بنا باشه؟ آتیشی که میسوزونه... هم زندگی خودتونو... و هم زندگیِ اطرافیانتون... به ظاهر اروم و گرمه... اما اگ رنگ...