part1

1.1K 213 7
                                    

بر روی تخت سلطنت درحالی که وزیران دور و برش را گرفته بودند نشسته بود. بی اعصاب و اشفته به نظر می رسید.
-سرورم مشکلی پیش امده؟
چشمانش را روی هم فشرد و به وزیران و زیر دستانش که نگران نگاهش می کردند خیره شد.
-جلسه تمومه
با بلند شدنش همه بلند شدند و تعظیم کردند. وزیر جناح چپ به سرعت پشت سر امپراطورش حرکت کرد.
-سرورم مطلع هستید که مدت هاست به دیدن معشوق هفتم نرفتید؟
کفش به پا نداشت و برهنه تا تخت محرک رفت و بر رویش نشست.
-دخترت باید یک سری اداب یاد بگیره
وزیر به سرعت خم شد و روی دو زانو اش به زمین افتاد.
-درود بر فرمانروای ایکواِلا، فرمایشات شما را به گوش دخترم می رسانم
حمال ها تخت محرک را بلند کردند و به سمت کاخ ملکه رفتند. فاصله بین کاخ مشاوران و حرمسرای پشت دیوار ها چندان زیاد نبود. اما برای اینکه پاهای برهنه کای کبیر امپراطورشان بر روی زمین گلی نخورد و خدایی نکرده کثیف و خاکی نشود همین مسیر های کوتاه نیز با تخت محرک طی می شد. با رسیدن به اقامتگاه ملکه، تخت محرک بر روی زمین گذاشته شد. بی پروا پاهای برهنه اش را بر روی سرامیک های صیقل خورده و تمیز گذاشت. در ها را برایش باز کردند و با دیدن همسرش در لباس های محلی اشان نیم تنه ای که با اویز های زرین مزین شده بود و شرتک کوتاهی که با حریر های بلندی که به ان وصل بود پاهای همسرش را کاملا می پوشاند. دزیره با دیدن همسرش به سرعت بلند شد و تعظیم کرد.
-سرورم
کای به سمت جایگاه همسرش رفت و بر رویش نشست. دزیره نگران پایین پای شوهرش بر روی سکو روی کوسن هایی که خدمتکار به سرعت برایش اورد نشست.
-اتفاقی افتاده عزیزم
-خستم فقط خستم و درمانم دست توعه
گونه هایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. کای نگاهی به سر تا پای همسرش انداخت.
-هنوز می تونی برام چنگ بزنی؟
دزیره از روی کوسن بلند شد و روی ران پای همسرش نشست.
-سرورم، فرزندتون خواب هستند الان وقت چنگ نیست.
نگاه سنگینی به دایه که کنار گهواره دخترش ایستاده بود کرد.
-پیش معشوقه دوم ببرش... اون می تونه ازش مراقبت کنه.
ملکه نگاه نگران و ترسیده به امپراطورش کرد. هرچند که او دختر باشد ولی دوست نداشت او را در اغوش دیگران از جمله معشوقه های منفور همسرش ببیند.
به سمت دایه دوید و خواست تا دخترش را بگیرد که صدای بم شوهرش او را متوقف کرد.
-قرار بود برام چنگ بزنی.
زن بیچاره ندیمه را رها کرد و برای خودش افسوس خورد. او که بود که بخواهد حرف روی حرف همسرش بیاورد.
یکی از ندیمه ها چنگ زرین را که شوهرش در سفری به سرزمین دور برایش سوغات اورده بود، اورد. دستانش تار های چنگ را لمس کردند و اهنگ دلنوازی در اتاق پیچید. کای یکی از پاهایش را روی صندلی اورد و سرش را عقب برد و تکیه زد. نوای چنگ روحش را جلا می داد و برای لحظه ای او را از تمام حوادث غیر منتظره دور می کرد. با پایان یافتن نوای گوش نواز چنگ چشمان خمارش را باز کرد و همسرش را چون فرشته ای کنار چنگ دید. فرشته ای که با مردمک های لرزان به او خیره شده بود. لبخندی زد و اشاره کرد تا دوباره روی پاهایش بشیند.
-از چی می ترسی ملکه من
زن سرش را روی قفسه سینه همسرش گذاشت و عطرش را استشمام کرد.
-تا زمانی که شما در کنار منید، از هیچ چیز... از هیچ چیز نمی ترسم.
بوسه ای بر روی موهای خوش بویش زد و ان یکی پایش را که بالا اورده بود روی زمین گذاشت و دستش را زیر دو پای نیمه برهنه زن برد و او را مثل یک نوزاد کاملا در اغوش خود اورد.
-یک روز می رسه که با بدنیا اوردن پسر من می تونی دوباره جایگاهت بدست بیاری
دزیره سعی کرد قلب دردناکش را خاموش کند و فقط از اغوش همسرش لذت ببرد. اما امان از حرف های نیش دار. حداقل از اینکه کای اجازه بارداری دیگر معشوقه ها را نمی داد جای شکر داشت.
او کای بود. کسی که نامش برای دگر کشور ها ترس به همراه می اورد و هیکل قوی و شانه های پهنش دل مردمانش را ارام می کرد و امنیت برایشان به ارمغان می اورد. او را کای کبیر خطاب می کردند. کسی که خشمش برای زیر دستانش کابوس بود و لبخندش برای رعایا امید. او بود حاکم ایکوالا قوی ترین زمین در میان چند کشور...
دزیره هر چقدر هم ازرده می شد باز نیز باید اعتراف می کرد تنها اغوش امن، اغوش همسر قدرتمند اش است. همسری که با تمام نیش و کنایه ها و بی توجهی هایش باز نیز از او مراقبت می کرد. زمانی که پدرش او را به دستان ولیعهد داد هرگز فکر نمی کرد روزی برسد که برای او دسیسه بچینند و شوهر بی خیالش مانند کوه چنان از او دربرابر سد مشکلات دفاع کند که همه انگشت به دهن بمانند. دزیره از هیچکس جز همسرش بیم نداشت، به هیچکس جز او اعتماد نداشت. انگار او خلق شده بود تا در اغوش او بماند و اشک هایش را برای ان بت پرستیدنی بریزد.
چشمانش را بست و سرش را روی سینه ستبرش گذاشت.
-من مطمئنم یک روز پسر شما رو به دنیا می اورم سرورم و امید دارم ان روز دیگر بی دریغ محبت هایتان را روانه ام میکنید.
کای نگاهی به جثه کوچک زن در اغوشش کرد.
-اینطور می گویی که انگار هرگز به تو محبت نکرده ام دیگر زیاده خواهی است.
دزیره سرش را بالا اورد و بوسه سبکی بر روی لب های امپراطورش نهاد.
با صدای ارام و لحنی اغوا کننده ادامه داد:
-اشتباه نکنید سرورم طلب محبت یک زن از شوهرش زیاده خواهی نیست. هفت معشوقه حرمسرایتان این احساس را به من می دهد که نادیده گرفته می شوم.
کای کبیر لبانش را با زبانش تر کرد.
-اکنون که در اغوش من خوابیده ای نشان از بی محبتی من می دهد. شاید خواهان انید که فرزندانم را معشوقه هایم به دنیا اورند چون برای من تفاوتی ندارد و هر انچه مهم است خشنودی توست که به نظر می اید دوستش نداری
ملکه باسنش را روی عضو امپراطورش حرکت داد تا او را تحریک کند و چه بسا همان شب شکوفه پسرشان را در دلش بکارد.
-این لطف امپراطور من است چطور می توانم در برابرش زیاده خواهی کنم و زبانم برایتان دراز شود سرورم.
کای از قصد همسرش با خبر بود. دستانش به سمت سینه نیمه برهنه زن کشیده شد و چندی بعد دو سینه شیرده همسرش را به بازی گرفت.
صدای ناله های شهوت الود زن سرتاسر اقامتگاهش را پر کرده بود و چه بسا ندیمه هایی که از فرط خوشحالی بیرون در گوش ایستاده بودند. همه کشور دعا می کردند. ارزوی داشتن ولیعهد برای این امپراطور قدرتمند مثل داشتن نیرویی دوباره بود و چه بسا مردم نیز خواهان قدرت گرفتن امپراطورشان بودند.
***
با گشودن چشم هایش خودش را در تخت دیگری دید. با بیاد اوردن دیشب و دیدن همسرش که کمی انطرف تر از خودش برهنه خوابیده بود از تخت بلند شد. خدمتکار مخصوصش سهون را که اماده بیرون از در منتظر بود صدا زد. چون هیچکس اجازه دیدن بدن برهنه امپراطور نداشت جز خدمتکار شخصی اش سهون.
سهون به محض ورود احترامی به امپراطورش گذاشت و تا کمر جلوی ان کوه صلابت کمر خم کرد. چشمانش به ملکه برهنه نخورد، با سر پایین لباس های درون دستش را از بقچه بیرون اورد و شلوارک سفید، شلوار ابریشمی مشکی رنگ با رده های طلایی رویش را به پای سرورش کرد. کای بی رمق دستانش را باز گذاشته بود تا پسر بتواند به راحتی کارش را انجام دهد. لباس بدون استین سفید رنگ و سپس ردای طلایی رنگ امپراطور، ردایی با استین های کشیده و در اخر کمربندی که با نشان شیر ایکوالا مزین شده بود. چندی بعد ندیمه شخصی ملکه لباس وی را به تن کرد و در اخر خدمتکار ها صبحانه مقوی و مفصلی که ملکه مادر برایشان تدارک دیده بود را داخل اوردند و روی میز چوبی اتاق چیدند.
امپراطور نیم نگاهی به صورت همسرش انداخت.
-امیدوارم یک شب برای ابلاغ خبر خوشت کافی باشد.
جرئت نگاه کردن به ان چشمان درنده نداشت.
-من نیز امیدوارم سرورم
ملکه رنگ به رخسار نداشت و دستانش کمی می لرزید. می دانست این اخرین فرصت برای داشتن فرزند پسر است در غیر این صورت امپراطور کاملا امیدش را از دست می دهد و جایگاه دیگری برای کاشتن شکوفه ولیعهدش انتخاب می کند و دزیره چقدر از داشتن رقیب های قدری چون معشوقه سوم وهفتم می ترسید و صد البته نفرت داشت.
سهون با ارامش برای سرورش شربت ریخت.
-سرورم امروز با وزرا یک جلسه دارید دانشمندان معبد ایکوالای بزرگ نیز در این جلسه حضور دارند.
با شنیدن سر و صدایی که از بیرون امد سهون جمله اش را قطع کرد و ناخوداگاه لبخند عمیقی روی لب های امپراطور نشست. لبخندی که تنها به یک نفر تعلق داشت و ان نیز مال خواهر زاده اش، چانیول بود. تنها کسی که جرئت داشت امپراطور را به نام صدا بزند و بدون اجازه وارد شود و صدایش را جلوی دایی اش بلند کند. سهون سر خم کرد و کناری رفت و اجازه داد پسر عجول راه خودش را برای به اغوش کشیدن دایی اش پیدا کند. چانیول 16 ساله خوشحال سمت دایی اش پر کشید.
-دوباره چه اتشی به پا کردی چان
چانیول نفس عمیقی کشید تا قلب پر طپشش را ارام کند.
-یک خبر خوب دارم سرورم یک خبر خیلی خیلی خوب.
چشمان درشت و گوش های بزرگش تماما به پدرش ، شوهر خواهرش رفته بود و لب هایش تنها وجه مشترک او و خواهرش بود.
-می شنوم
-همسر شاهزاده جو هیوک باردار شدند این یعنی من قراره پسر دایی دار یا شایدم دختر دایی دار بشم
دستانش دور جام حلقه و فشرده شد. خشم، این چیزی بود که در نگاهش مشهود بود. حتی ملکه هم متوجه عصبانیت و هجوم نفرت به قلبش شد. سهون به سرعت چانیول متعجب را از اتاق بیرون راند تا او را از خشم دایی اش حفاظت کند.
-سرورم درست نیست بخاطر شادی برادرتان غمگین باشید.
خشمگین بود. ان هم برای اینکه نتوانسته بود زودتر از برادر کوچک ترش صاحب فرزند شود و این تنها برایش ننگ بهم راه داشت. انگشت اشاره اش را سمت ملکه نگه داشت.
-اگر...فقط اگر فرزند جو هیوک پسر باشد جهنمی برایت می سازم ملکه که هرچقدر در ان دست و پا بزنی هیچ کس به ندای کمکت نرسد.
از جایش بلند شد و اقامتگاه را ترک کرد. چه اشوبی که در دل ملکه به پا نشده بود. اشک هایش ناخوداگاه صورتش را خیس کرد اما حیف که این اشک ها تنها بر اتش قلبش شعله می زدند.
***
سهون سعی می کرد تا با قدم های تند امپراطور هم قدم شود. به پاهایش سرعت داد.
-سرورم نظرتون چیه حمام رو براتون اماده کنم برای ارامشتون بسیار مفیده.
با توقف امپراطور و برگشت او به سرعت سرش را پایین انداخت چه کسی می توانست به چشمان کای کبیر نگاه کند و اراده اش ناخوداگاه سست نشود.
انتظار سیلی از امپراطور داشت اما اینگونه نشد. نگاهش به پاهای عاری از هر پوشش سرورش افتاد. این رسم پادشاهان ایکوالا بود. چرا که بوسه بر پاها حکم امضای پیمان و وفاداری به امپراطور بود. تخت روان روبرویشان قرار داشت اما نگاه خشمگین امپراطور بر روی خدمتکار شخصی اش قفل شده بود. فریادی زد که باعث شد تن تمام خدمه ای که همراهی اش می کردند بلرزد.
-یک حمام ساده نمی تواند ابروی رفته من پیش خاندان من را برگرداند و مردانگی ام را که زیر سوال می رود برگرداند، خادم!
روی دو زانو خم شد و طی رسم همیشگی بر پاهای برهنه سرورش بوسه عذرخواهی زد.
-لطفا این خادم بی عقل رو ببخشید سرورم.
بی توجه به سهون، خادم بی نوایش سوار بر تخت روان شد و دستور حرکت داد. جو هیوک... به خوبی می دانست به محض به دنیا امدن نوزاد برای غسل امپراطوری به قصر بر می گردد تا فرزندش را حامل لطف امپراطوری کند و چقدر از این موضوع و دیدن برادر کوچکش نفرت داشت و شاید اگر قدرت این را داشت او را به شهری دور تبعید می کرد. اما حیف که تبعید شاهزاده کشور کشور قدرتمندش را تضعیف می کرد بنابراین جوهیوک مجبور به ادامه حیات خارج از قصر بود، برای فرار از برادر بزرگتر قوی اش...
شاید امپراطور نیازی به نگرانی نداشت. همانقدر که زمان چرخ سرنوشت را جور دیگر می چرخاند و انگاه ورق بر می گردد.
طولی نکشید که خبر بارداری ملکه در قصر پیچید و کیم کای کبیر را چنان خشنود ساخت که دستور به برپایی جشن بزرگی در عمارت زیبای قرمز رنگش، خشخاش، داد. این ندای خوشحالی مردم بود چرا که اسمان نیز رحمت خودش یعنی باران را بر سر مردمان نازل کرد و این جرقه ای برای پر برکت بودن ولیعهد به دنیا نیامده بود. همان زمان بود که شوهرش بالاخره اجازه داد بعد از مدت ها مادرش را ببیند و مادر خندانش رخت زرد رنگ را بر تنش کند و خدمتکاران موهای خرمایی اش را به زیباترین حالت ممکن ببافند. دستی بر روی شکم برامده اش کشید و در دلش بار ها الهه را شکر کرد.
اما یک چیز هنوز برای همه گمنام بود. این جشن برای این گرفته شد که پزشک اعظم اعلام کرد که فرزند درون شکم ملکه پسر است در غیر این صورت نه تنها هیچ جشنی گرفته نمی شد بلکه چهره عبوس شوهرش و ترش رویی هایش نسبت به او بیشتر و در اخر حتی جایگاهش را نیز در قلب امپراطور از دست می داد. اسان بود کافی بود تا اشتباهی کند و از مقام ملکه سلب شود و ان وقت معشوقه های امپراطور برای جایگاهش دندان تیز می کردند.
انجا ایکوالا بود. قلمرو مردان، یک زن تا زمانی که معشوقی داشت قوی می ماند. در غیر این صورت محکوم بود به بی ارزشی...برای همین لباس نیمی از زنان زیاد پوشیده به نظر نمی رسید... فرزند دختر ننگین بود و ملکه از این همه درایت امپراطورش برای حفظ جان دخترش الهه را شکر می کرد.
اری بهترین تنپوش، هیکل مردانه امپراطور کبیر را بیشتر نمایان میکرد و باعث می شد دل هر خدمتکاری که در ان لحظه در پیشکار امپراطور است بلرزد. اما برای سهون، برای او که بار ها شانه های مردانه امپراطورش را لمس کرده برای اویی که بار ها ضربه دستان سنگین امپراطور بر روی گونه هایش را چشیده دیگر چیزی به چشم نمی امد. او خادم چشم و گوش بسته و وفادار کای کبیر بود. چقدر لبخند امپراطورش او را خوشحال می کرد و حالا از اینکه امپراطور عبوس و بی حوصله اش اینگونه شادمان است احساس رضایت داشت.
-سرورم شما مثل همیشه تک نگین جشن خواهید شد.
-غیر از این نخواهد شد خادم
بالاخره از دیدن خودش در اینه دل کند و اجازه داد تا خدمتکار شخصی اش تاج را بر سرش بگذارد و زیبایی بت مجلل روبرویش را به اوج کمال برساند. برق چشمان سهون با دیدن امپراطورش از دید خدمه دور نماند.
با قدم هایی پر صلابت اما با پاهای برهنه سمت تخت روان که اینبار با سایه بان و پیاده نظام تزئین شده بود رفت. ملکه در کجاوه پشت سر کاروان سلطنتی راهی عمارت خشخاش می شدند. امشب قرار بود جشنی مفصل برپا گیرد. صد ها کیسه برنج و گندم در میان روستایی ها پخش می شد و کیسه های طلا و نقره در بازار با هر حرکت کاروان دستان پر از نیاز رعیا را پر می کرد.
-زنده باد امپراطور کای
-زنده باد امپراطور کای و ملکه
این ندای خوشحالی مردم بود... ندای خوشحالی مردمی که ولیعهد به دنیا نیامده را مظهر خوشبختی و هدیه ای از طرف الهه می دیدند.
با دیدن کاروان امپراطور از دور... وزرا به پا خواستند و مردمی که درجه پایین تری داشتند روی دو زانو سجده زدند. از پله های چوبی الاچیق چوبی رنگ روی سکو بالا رفت و بر روی تشک و کوسن هایی که برای راحتی اش اورده بودند مثل یک خان دراز کشید و با دراز کشیدن امپراطور وزرا نیز جرئت نشستن مقابل کوه صلابت کردند. ملکه نیز در گوشه ای از محفل مردانه میان باقی معشوقه های امپراطور و همسران وزرا نشست. اما او مانند همسرش دراز نکشید و با کمری صاف به نشان ادب نشست.
روبروی سکوی چوبی که فاصله زیادی تا زمین داشت، محوطه ای خالی از جمعیت برای شعبده بازان رقاصان و اجرا کنندگان نمایش وجود داشت.
-سرورم بهتون تبریک میگم
جونگین نیشخندی به وزیر جنگ زد و جام شرابش را نوشید. وزران نیز جام هایشان را بالا بردند.
-زنده باد امپراطوری
نمایش اول برای سپاه سلطنتی بود. دسته ای که تمرین دیده بودند تا نمایش رزمی اجرا کنند. حرکاتشان زیرکانه و در عین حال چست و چابک بود اما حیف که این رزم تنها برای مردمان عادی زیبا به نظر می رسید و برای امپراطورشان هیچ لذتی نداشت. او مرد کمان و زه بود و علاقه ای به این گونه رزم ها نداشت. برای همین دستانش را بالا برد و نمایش را متوقف کرد و باعث شکستگی قلب سربازانش شد. ان ها تمام تلاششان را برای به وجد اوردن سرورشان انجام میدادند.
سهون به دستور سرورش کای پیاله اشان را بار دیگر پر کرد.
وزیر خزانه صدایش را صاف کرد تا توجه امپراطور را به خودش جلب کند.
-سرورم اگر مایل باشید نمایشی برای شما تدارک دیدم.
جونگین نگاه بی حوصله اش را به وزیر خزانه داد و اعتماد به نفس پیرمرد را به کل از بین برد.
پیرمرد عرق کرده به نوچه هایش دستور داد و چندی بعد جایگاه های پرتاب کمان اماده و مردانی برای رقابت روبروی جایگاه ها قرار گرفتند. با دیدن برق چشم های امپراطورش با دیدن کمان ها نفس اسوده ای کشید و به خودش جسارت بلند کردن صدایش مقابل امپراطور را داد.
-پنج مرد از دیار های مختلف امروز قرار است نمایش خودشان را مقابل امپراطورمان کای کبیر به اجرا بگذارند. همانطور که می دونید سرورمان چقدر در این امر تبحر دارند پس توجه داشته باشید که شما در زیر ذره بین چشم های تیز سرورمان قرار دارید.
بعد از تمام کردن نطقش به سمت امپراطور رفت و طبق رسم همیشگی اش بر پاهای او بوسه زد مردی چهل ساله یا بیش تر بر پای مرد با سن بیست سال بوسه زد و سپس با کمری خم به جایگاه خودش برگشت. دستانش ستون بدنش بودند و بر روی تشک مخمل و کوسن های ابریشمی لمیده بود و با شوق به رزم ان پنج مرد نگاه می کرد.
ضربات طبل صحنه را هیجانی می کرد و معشوقه ها با دیدن شیطنت امپراطورشان ذوق می کردند که ناگه اخم های جونگین به کل در هم رفت و لرزه ای بر اندام وزیر خزانه انداخت.
-این ها چطور مردانی هستند که حتی یک نفرشان نتوانسته تیری به مرکز هدف بزند، خزانه دار
با دستپاچگی که به وضوح در ادای کلماتش همراه بود گفت:
-سرورم ان ها به پای هنر شما در تیر اندازی نمی رسند برای همین ممکن است اشتباهات کوچکی رخ دهد.
مردم پایین از سکو فارغ از هیاهوی بالا با هم میگفتند و می خندیدند و از برنامه لذت می بردند و گاهی یکی از مردان مسابقه را تشویق می کردند.
سهون نگاهی به جمعیت زیر پاهایشان انداخت و سپس نگاه تیزی به وزیر کرد.
-شما باید در انتخاب خودتون کوشا می بودید وزیر خزانه
پیرمرد نادم سرش را پایین انداخت که با گفته سرورش به کلی جا خورد.
-ایرادی نداره خادم...خودم این نمایش رو زیبا تر میکنم.
از جایش بلند شد و این صدای معشوقه هایش بود که او را تشویق می کردند. همین باعث شد به خودش غره شود کفش های مخصوصش را برای اولین بار به پا کردو از پله ها همراه با نگهبانان از میان سربازانی که دو بر پله ها ایستاده بودند رد شد و باعث شد مردم پایین سکو به یکباره خاموش شوند. هر پنج مرد با دیدن سرورشان به سرعت کنار رفتند و با دیدن پاهای پوشیده سرورشان رنگ از رخسار هایشان بدرود گفت.
جونگین مسرور کمان بی ارزش و بی کیفیت یکی از ان ها را گرفت و مقابل هدف ایستاد.
تیره اول و بالا رفتن پرچمی که نشان می داد به هدف خورد
تیره دوم و شکسته شدن تیر اول از میان و بالا رفتن همهمه ی مردم برای تشویق امپراطورشان...
تیر کمان را سمت مردان انداخت و باصدای بم و پر از ابهتش گفت:
-اموختید؟
مردها به سرعت خم شدند و تیر و کمانشان را از روی زمین برداشتند.
خرسند از فخری که فروخته به جایگاهش بازگشت و حالا وقت نمایش کوچه بازاری برای مردم بود. چانیول بی تابی می کرد تا از سکو پایین برود اما نگاه مادرش او را در بنیه خنثی کرد.
رقاصان با لباس های خاصشان به بالای سکو امده اند و مقابل امپراطور مست از شرابشان شروع به رقصیدن کردند. معشوقه ها و خانم ها گرم در گفت و گو بودند و این سمت مردان از رقاص های نیمه برهنه که با اهنگ نوازندگان پیچ و تاب می خوردند نهایت لذت را می بردند جز سهونی که هیچ علایقی به ان ها نشان نمی داد.
صدای کوبش طبل، چنگ ، فلوت و حرکات فریبنده رقاص قرمز پوشی که در میان همه ان ها در مرکز می رقصید و نگاه شیفته امپراطور که او را از سر تا پا دنبال می کرد.
امپراطور کای مرد شهوت رانی نبود... اما نمی توانست چشم از ان الهه تراش خورده که به زیبایی بدنش را کش و قوس می داد بگیرد وچه کسی جز سهون متوجه این نگاه ها شد.
نگران و ترسیده به رقاص بی پناه که بی خبر از هرچیزی می رقصید نگاه کرد. در دل الهه ایکوالا را صدا می زد که ان رقاص بدشگون به اسارت سرورش در نیاید و اتشی بر این ویرانی نزد. چرا که می دانست بعد از یک شب همخوابگی اتش خشم معشوقه ها گریبان گیر ان زن می شود و چه بسا زنان زیادی برای پیدا کردن یک تکیه گاه برای زندگی راحتشان در ایکوالا بود... چه کسی بهتر از امپراطور که خود را از این نعمت دریغ نمی کرد.
وقتی جونگین متوجه پیاله خالی از شرابش شد نگاهش را از رقاص
گرفت.
-تو هم محو زیبایی اش شدی درسته؟
سهون نگاهش را به سرورش که همچنان به رقاص قرمز پوش نگاه می کرد، داد.
-اینطور نیست سرورم
روبنده ای که چشمان مشکی و ابروان زیبایش را به خوبی به نمایش می گذاشت و نیم تنه ای که بدن سفیدش را در مقابل چشمان هیز دولتمندان قرار داده بود. اما دختر توجهی نمی کرد. انگار که سال ها در چنین مجالسی رقصیده موهای موج دار مشکی اش را به رقص در می اورد و اویز های پایین تنه اش را بهم می کوبید.
-سهون...
خادم اش را صدا زد.
-بله سرورم
-اون دختر امشب به اقامتگاه من بیار
دقیقه ای از شک و شبه اش نگذشته بود که با دستور امپراطورش به خود لرزید.

IQUELAWhere stories live. Discover now