Part 35

186 53 15
                                    

گذشته: دوران ولیعهدی

زیبایی مسحور کننده اش دهان به دهان می چرخید شاید برای همین هم از بین خواهر و برادرانش به عنوان ولیعهد انتخاب شد. چهره زیبایش چشمان کشیده اش تو را وادار می کرد باور کنی فرستاده ای از خداست. مردم ناخوداگاه دوستش داشتند و به او توجه می کردند. با اینکه در کلاس های درسی حاضر نمی شد ولی اغلب نظرات کوبنده و انتقادی داشت حتی گاها بخاطرش هم از سمت پدرش سیلی خورده می خورد.

مادرش او را بیشتر از همه دوست داشت چرا که تک فرزند بود. بقیه خواهران و برادرانش بخاطر همین موضوع به او بی نهایت حسادت می کردند.

هرگز با خواهر یا برادرانش بازی نمی کرد در جمع هایشان حاضر نمی شد انگار که از دماغ فیل افتاده باشد خود را برایشان دست بالا می گرفت.

به عنوان یک جوان 18 ساله تنها همبازی خودش را پسر خادم شخصی امپراطور می دید. پسر سفیدرو با موهای مجعد مشکی که تا روی کمرش می ریخت و نشان از درجه اش می داد. برخلاف او ولیعهد موهایش را تا شانه کوتاه کرده بود.

اینبار فرق می کرد. اینبار ولیعهد درحالی که بالای دسته های جو نشسته بود و پاهایش را تکان می داد گریه می کرد. سرش را روی شانه های بهترین رفیقش قرار داده بود و گلوله های مروارید از چشمانش جاری می شد.

سهون حرفی نمی زد و یک وجب هم تکان نمی خورد انگار تنها کسی که از غم درون قلب ولیعهد با خبر است خودش است.

-نمی خوام باهاش ازدواج کنم.

سهون سکوت کرد و به هعق هعق های ولیعهد گوش داد خودش هم وضع بهتری نسبت به او نداشت.

-اگر این اتفاق بیوفته نمی تونم دیگه ببینمت.

جونگین حقیقت را میگفت انگار که اینده را پیش بینی کرده باشد می دانست در اینده، بعد از ازدواجش با دزیره رابطه اش با سهون مثل قبل نخواهد شد.

-حرفی نداری؟

سهون فقط می توانست به خورشید در حال غروب نگاه کند. خورشیدی که همزمان با غروبش چشمان او را می سوزاند و باعث می شد تا اشک هایش را پای سوزش چشمانش بیاندازد.

-بیا فرار کنیم سهون. میگن یه جا خارج از این مرز هاست که من و تو می تونیم با خیال راحت توش زندگی کنیم. نگام کن سهون... تو دوستم نداری؟

-فقط باهاش ازدواج کنید سرور من

جونگین بهت زده به سهون خیره شد.

-این... این حرف اخرته؟

-این حرف اول و اخرمه جونگین.

سهون به چشم های شیشه ای ولیعهد خیره شد تا نشان دهد مصمم است. ان زمان تنها زن در زندگی ولیعهد مادرش بود و بعد از ان دزیره...

کای هرگز نتوانست مادرش را بخاطر اینکه مسبب جدایی او با سهون است ببخشد.

اینده:

IQUELAWhere stories live. Discover now