part3

631 181 19
                                    

با دیدن ظاهر نگران رفیقش زبانش جای گلایه تصمیم به همدردی گرفتی.
-خدای من چی شده.
-دونگ گویا می تونی کاری کنی بتونم وارد قصر شم؟
-چی؟
فریاد بلند دونگ گو کیونگسو را مجبور کرد او را به داخل خانه هل بدهد تا بیشتر از این توجه ماموران دولتی را به خودش جلب نکرده.
-صدات پایین بیار میخوای بگیرنمون
دونگ گو نگاهی مشکوک به اطراف انداخت و انگار خطر کار را فهمیده صدایش را پایین تر اورد.
-برای چی میخوای بری قصر دیوونه شدی
-من باید هرطور شده امپراطور ببینم
-تو قطعا دیوونه شدی... امپراطور؟ فکر کردی امپراطور به همین راحتیا قبول می کنه تو رو ببینه؟ یه رعیت درجه پایین؟
-بحث مرگ و زندگی دونگ گو وگرنه اصرار نمی کردم.
با نگاه به چشمان درشت بهترین دوستش اهی کشید و او را به سمت خانه هدایت کرد و روی ایوان نشاندش.
برای اینکه مطمئن شود کسی صدایشان را نمی شنود سرش را نزدیک گوش های کیونگسو برد و زمزمه کرد.
-شکارگاه لاریسا رو میشناسی؟ فردا امپراطور همراه ملکه برای دعای سلامتی ولیعهد به شکارگاه میرن تا پیشکشی برای الهه ایکوالا محیا کنن. تنها راهی که داری این بری اونجا وگرنه نفوذ به قصر غیر ممکنه.
لبانش کش امدند و دستانش ضربه ای بر شانه دونگ گو زدند.
-ممنونم خیلی ممنونم
به یکباره از جا جهید تا زودتر به شکارگاه برود که ساعدش توسط دونگ گو شکار شد.
-صبر کن یوزپلنگ نگفتی برای چی میخوای امپراطور ببینی
دلیلش را که به یاد اورد چهره اش درهم رفت. بهرحال می توانست به دونگ گو اعتماد کند چرا که پیوند خواهرش و دونگ گو را در اسمان ها بسته بودند.
-مربوط به لاریساست
می دانست دونگ گو نیز مانند خودش بر روی خواهرش غیرت دارد و خیر و صلاح خواهرش را میخواهد برای همین ادامه داد.
-امپراطور می خواد که اون صیغه سلطنتیش بشه.
دستان دونگ گو به نا گه شل شد و رنگ از رخسارش پر کشید.
-راست میگی؟ چ...چ...چرا امپراطور باید بخواد...
-قضیه اش مفصله دونگ گو من باید برم
دونگ گو به سرعت بلند شد و اعتراض کرد.
-من هم همراهت میام
با پوشیدن ردایش به سرعت کیونگسو را دنبال کرد.
جنگل زار لاریسا، فضایی مطبوع و دلشین سرسبز و خوش اب و هوا جایی که تقریبا نیمی از ان متعلق به خانواده سلطنتی  ایکوالا و نیمی دیگر از ان در اشغال دشمن بود. اما باز هم پادشاه هر دو کشور به اسودگی در این جنگل زار به شکار و گاهی نیز به ملاقات هم رفته و خوش و بش می کردند. اما برای رعیت  نیز تکه کوچکی از جنگل زار عاری از هر سرباز یا مامور حکومتی بود.
کیونگسو نزدیک ملک امپراطوری چادری به پا کرد. اگر  از شب جان سالم به درمی بردند رو در رویی با امپراطور چندان سخت به نظر      نمیرسید. برعکس روز های جنگل زار، شب ها گرگ ها و ببر ها بیدار می شدند و در میان درختان بلند و تنومد جنگل زار به حرکت در می امدند. هرچقدر صبح ها دلنشین به نظر می امد به همان اندازه شب ها ترسناک و وهم الود بود.
-می خوای از الان تا فردا صبح اینجا بمونیم؟
کیونگسو نگاهی به دور و برش انداخت تا چاره ای برای شب پیدا کند.
-تو فکر دیگه ای توی سرته؟
دونگ گو سرش را خاراند و نگاهش را به کیونگسو داد.
-خب تا شب زمان زیادی داریم. به نظرم تا اونموقع به غذاخوری جایی بریم.
پیشنهاد دونگ گو نظر کیونگسو را به خود جلب کرد و اینطور هردو روانه نزدیک ترین غذاخوری به جنگل زار لاریسا شدند.
زیر طاق بلند غذاخوری روی تخت هایی که بیرون چیده شده بود نشستند و منتظر شدند تا پسرک جوان نگاهش به ان دو بیوفتد. بعد از سفارش، اولین چیزی که برایشان اورده شد بطری شراب محلی بود. شرابی که از انگور های تازه لاریسا ساخته و با قیمت بالایی به فروش می رسید. دونگ گو پیاله خودش را پر و شرابش را مزه مزه کرد. از تلخی شراب هیسی کشید و نگاهش را به کیونگسو غرق در فکر داد.
-نمی فهمم چرا این موضوع اینقدر اعصابت به بازی گرفته. تو هرکاری که کنی نمی تونی مقابل امپراطور بایستی و بدتر جواب نه بدی. خوب می دونی اون ها فقط برای حفظ غرور خانواده اتون بهت فرصت دادن و می تونستن همون اول کار یکسره کنن
با ضربه ای که کیونگسو بر دهان دونگ گو زد ساکت شد.
-چطور می تونی این حرف بزنی در حالی که خواهر من شیرینی خورده توعه. واقعا غیرتی توی وجودت نمونده؟ موندم چطور خواهرم رو قرار دست تو بسپارم.
با عصبانیت پیاله خودش را سر کشید و در حالی که چشم از چشم های دونگ گو نمی گرفت پیاله اش را زمین کوبید و باعث شد دونگ گو از وحشت بالا بپرد و دست پاچه به حرف بیاید.
-منظور من این نیست که راضیم! معلومه که خواهرت دوست دارم. مشکل من اینه که فکر می کنم با ازدواج با امپراطور زندگی بهتری پیدا می کنه تا با ازدواج با من.
کوزه شراب را برداشت و پیاله خودش و کیونگسو را پر کرد. دلش سرشار از نگرانی بود.
-اره واقعا ازدواج با امپراطور هزار برابر بهتر از ازدواج با توعه احمقه اما خانواده ما ریشه خوبی نداره فراموش نکردی که عموم گردن زدن؟ رگ و ریشه ما تماما شورشی بوده. از این می ترسم که خواهرم اسیب ببینه. معشوقه های امپراطور تمام از خانواده های قوی هستن و ریشه های سلطنت محکم کردن اما بهرحال هنوز برای گرفتن جایگاه ملکه سر جنگ دارن. چطور انتظار داری خواهرم رو که از برگ گل لطیف تره وارد چنین جایی کنم. پادشاه به اندازه کافی زن داره خواهر من میشه یه بار اضافه.
-باورم نمیشه داریم به زن های پادشاه حسودی می کنیم.
دونگ گو نیشخندی زد و پیاله اش را سر کشید.
تا زمانی که افتاب غروب کرد کوزه کوزه شراب نوشیدند، گفتند و خندیدند تا اینکه بالاخره صاحب غذاخوری هر دو  را با اردنگی بیرون کرد وتازه ان لحظه بیاد اوردند که هدفشان از امدن به لاریسا چه بوده. مست و گیج از درخت بالا رفتند و روی یکی از شاخه ها چشم بستند. با اینکه مست بودند اما دونگ گو می ترسید قلت بزند و خدایی نا کرده از درخت به پایین پرت شود.
شب با هزار بدبختی که بود گذشت و صبح سر رسید. بخاطر اینکه بالای درخت بودند افتاب زودتر از همه بر پلک های ان دو احمق مست تابید و بالاخره دونگ گو را به انچه می ترسید گرفتار کرد.
درحالی که بخاطر نور افتاب گله مند بود تابی خورد و نتیجه اش پرت شدن از درخت بلند بود.
سریع دستانش را به شاخه ای بند کرد و خود را از خطر مردن نجات داد. کیونگسو به وضع رفیقش خندید و با پایین امدن از درخت سعی کرد به او نیز کمک کند. هر دو سردرد بدی داشتند و شکمشان بیش از هر زمان دیگری سر و صدا می کرد. صدای سم اسب و برخورد کناره شمشیر با زره و صدای فلز مانندش هر دو ان ها را به خود اورد و مجبورشان کرد تا برای در امان ماندن پشت بوته ها مخفی شوند. مجازات امدن به حریم سلطنتی بازداشتگاه و در مواقع سبک تر پرداخت غرامت بود.
-سرورم، همه چیز برای اقامت شما امادست.
قلبشان در سینه می کوبید؛ سینه اشان مملو از ترس و هیجان بود. از میان برگ ها چشم های کنجکاوشان به دنبال دیدن قامت فرمانروای کبیر کشورشان میگشت.
-سهون، احساس میکنم چیزی پشت گردنم فرو رفته.
صدا صدای پادشاه بود. نمی توانستند به درستی چهره اش را ببینند و تنها چیزی که معلوم بود تن پوش ابریشمی و شلوار بلند قهوه ای رنگ بود. ان لباس چندان برای شکار مناسب به نظر نمیرسید. سهون به سرعت سمت سرورش رفت و پشت لباس را دست کشید تا ان چیزی را که امپراطورش را ازرده پیدا کند.
قلب دو یاغی پشت بوته ها می زد و می ترسیدند نکند صدای قلبشان ان لشکر را متوجه اشان کند. طولی نکشید که ارابه ملکه نیز به جنگل رسید و هر دو ان ها چشم هایشان را تیز کردند تا روی ملکه را که همیشه با روبنده ای زیبا پوشیده می شد ببینند. پوشش ملکه مثل بقیه زن ها بود. پارچه ای کوتاه و حریری بلند که تا پایین پاهایشان می امد. سینه بندی طلایی پر از اویز و روسری بلندی که از تاجشان تاپشت کمرشان سعی در پوشاندن موهای بلند ملکه را داشت. فریبنده بود. ان لباس اندام زیبا و تراشیده ملکه را به خوبی به نمایش می گذاشت و ان دو به این فکر می کردند که مگر امپراطور غیرت ندارد که اجازه می دهد همسرش اینگونه میان عموم ظاهر شوند. تازه به یاد اوردند که تنها نامحرم ان جمع که در حال دید زدن هستند خودشانند و لحظه ای خجالت کشیدند. خدمتکار ملکه به سرعت ردای بلندی تن ملکه اشان پوشاند تا تنشان را از هر نگاهی محفوظ کند. انگار احساس خطر کرده و می داند که غریبه هایی در حال تماشای ان ها هستند.
کیونگسو صبر کردن را بیشتر از این جایز نمی دانست. دلش در سینه می کوبید و بی قراری میکرد تا خواهرش را زودتر از چنگال مرد نیرومند روبرویش ازاد کند. به این فکر می کرد که با وجود ملکه به این زیبایی و معشوق هایی که مانند فرشته بودند خواهرش مثل کاکتوس در میان باغ گل ها به نظر می امد. چرا با این حال امپراطور خواهان تنش شده.
او مرد بود و می دانست رقیبش دشمنی قدر است و رقابت با او حماقت محض. ترجیح می داد خواهر برای همیشه نزد خودش باشد تا انکه او را پیشکش دربار امپراطوری کند و زمانیکه سر به بالین می گذارد به پدر و مادر مرحومش جواب پس دهد.
غیرت در خون مردان ایکوالا موج می زد. او نیز از برادرانی بود که برای محافظت از خانواده اش حتی تا پای چوبه دار میروند. خاطر داشت، مردی همسرش را برای هرزه گری به فاحشه خانه فرستاد و بعد او را بخاطر انجام چنین کار ننگی به دار اویختند. قوانین ایکوالا را در بر بود اما ایا ان قوانین برای اجرا کننده نیز اجرا میشد؟ یا امپراطور از ان مبرا بود؟ بهرحال امپراطور قوانین را به ظاهر رعایت کرده و به خواهرش فرصت داده از ایمایش کسب اجازه کند اما چه اجازه ای زمانی که جز اری و قبول کردن درخواست امپراطور راه دیگری پیش پایشان نبود.
خواست از میان بوته ها بلند شود و خودش را نشان دهد اما دست هایش توسط دونگ گو گرفته و دوباره پایین کشیده شد.
-داری چه غلطی می کنی احمق. سرباز ها رو نمی بینی؟
-بهرحال از اول قصدمون برای اینجا اومدن دیدن امپراطور بود.
-اره اما نه وقتی که توی زمین خودشه. برای شکار وقتی از زمین سلطنتی خارج شد ماهم سمتش می ریم. اینطور میگیم که اتفاقی به ایشون برخورد کردیم و خبر نداشتیم که امروز زمان شکار دربار بوده.
حرف های دونگ گو به ظاهر بهتر می امد. پس تصمیم گرفت دوباره کمین کند و حماقت را کنار بگذارد. نمی توانست نگاهش را از پادشاه بگیرد. ان مرد سبزه با چشم های گیرا و شانه های پهنش قلب کیونگسو را وادار به لرزش می کرد و کیونگسو از اینکه داشت اینطور درباره امپراطوری فکر می کرد احساس شرم کرد. تمام این احساسات تحسین بودند نه چیز دیگر.
سعی کرد ذهن اشفته اش را منحرف کند و این افکار ننگین را از خودش دور سازد. او نیز حتما مانند سایر مردم فرمانروایش را تحسین می کرد. هیچ چیز غیر از این نبود!
ووت فراموش نشه^^

IQUELAWhere stories live. Discover now