part16

383 124 33
                                    

-تو جدا از امپراطور بودن یه پدری جونگین.
کای چشم هایش را محکم بهم فشرد و نفسش را بیرون روانه کرد. لحن بغض داره ایشا وادارش میکرد کلامی دیگر حرف نزند تا شاید او را برنجاند.
بوسه ای روی گونه های ایشا زد و زمانی که به او احساس امنیت القا کرد بالاخره زن او را رهانید و اجازه داد برود.
به سمت اقامتگاه رفت. یکی از خدمه را صدا زد تا قصر را برای مهمانی ای که میخواست شب ترتیب بدهد اماده کند.
***
-لاریسا
زن گلدان شیشه ای را به زمین پرتاب کرد.
-تا کی میخوای توی خونه نگهم داری دونگ گو؟ من دست خورده امپراطورم. هنوز من میخوای؟ من دیگه باکرگی قبل ندارم. من خودم، پاکیم، برادرم و همه چیزم به امپراطور باختم.
دونگ گو مچ زن را اسیر کرد و او را به عقب کشید. چشمان وحشی اش و ابرو های درهم گره خورده زن باعث میشد در بیان کلمات سوزناکش مردد شود.
-چطور میخوای مقابلش ایستادگی کنی وقتی قدرتی مقابلش نداری؟ به خودت بیا لاریسا
لاریسا لگدی میان پاهای دونگ گو کاشت و خود را ازاد کرد. روبنده را پوشید و همانطور که چاک دامنش پاهای سفیدش را نمایان میساخت به بیرون دوید. انگار دیگر توان صبر و غصه خوردن ندارد. دیگر به زیبایی روز اول دیده نمیشد. دیگر ان چشمان کشیده و اغواگر از بین رفته بود. گودی زیر چشمانش و لاغری اندامش تحول عظیم درونش را فریاد میزد. چطور او را نابود کرده بودند. شاید همانطور که کای خانواده اش را به فراموشی سپرده بود کیونگسو نیز فراموش کرد خواهری به زیبایی گل های یاس دارد.
مقصدش قصر بود اما پاهایش او را معطل میساخت. صدای فریاد دونگ گو پشت سرش باعث شد تمام توان خودش را برای تند تر دویدن بکار ببندد.
صدایش ترکیبی با جیغ بود. فریادی زد و گوش نگهبانان را کر ساخت.
-بذارید برم داخل.
لباس محلی تنش بدون هیچ روپوشی نگاه نگهبانان را کج میکرد تا به پاهای برهنه و شکم لاغرش خیره نشوند.
اشک هایش به پایین سر میخورد و حنجره اش از فریاد های پی در پی میسوخت.
باور نکرد چطور نگهبانان کنار کشیدند و در باز شد. به داخل قصر دوید. کدام یک از خانواده سلطنتی اجازه ورودش را داده بود.
-ملکه مادر اجازه دادن داخل بشید.
سینه اش از شدت فشار بالا و پایین میشد. موهایش بهم ریخته روانه باد شد و سمت تالار دوید. چشمانش کور شده بود و زیبایی قصر را نمیدید. درخت های نخل و اویز ها را ندید. یکراست وارد تالار شد و هیاهو را ساکت کرد.
امپراطور را دراز کشیده بر روی سکویی مجلل دید. درحالی که ظرفی از میوه های رنگارنگ کنارش است و چپق بلندی میکشد. برای لحظه ای نگاه هایشان باهم تلقی کرد.
بساط خنده و خوش خوشان بود. افکار مبهم درون سرش را سعی میکرد با تریاک و الکل دور بیاندازد. کسی جرئت نداشت حرفی از سلامتی و سکته بزند وقتی امپراطور بی پروا می خندید و با زنان عشق بازی میکرد. شاید برای همین ملکه مادر اجازه ورود لاریسا را داد. شاید از کثافت روح پسرش با خبر بود.
با دیدن لاریسا خنده اش خشک شد. دود درون دهانش را به بیرون فرستاد و کم کم نیشخند زد.
لاریسا به محض دیدن امپراطور خشکش زد. ان طوفان پیش از این کجا فرار کرد؟ مگر پیش از این سیلی از کلمات درون سینه نداشت تا به امپراطور بگوید. مگر گله نداشت. شاید او هم وخامت اوضاع را دیهد. شاید ترک های وجودش را دیده.
تلو تلو خوران سمت لاریسا امد و دستی روی گونه هایش کشید.
-دنبال کی اومدی هرزه؟ کی بهت اجازه ورود داده؟ هوم؟
با خنده حرف هایش را زد و نگاهش را به سینه های زن سوق داد. به ارامی روبنده را کشید و خمار زن را دید زد.
طوفان گذر کرده از دیوار های تالار با رسیدن پیام رسان دوباره تنش را به قصر باز گرداند. فریادی زده شد. اخمی کرد و همینطور که چانه لاریسا را بالا اورده بود نگاهش را به پیام رسان داد. مردکی که با بی پروایی وارد تالار شده و اوقات خوشش را بهم زده بود.
-شاهزاده جونگشین، شاهزاده جونگشین کشته شده.
فریاد زنان و مردان تالار در گوش هایش پیچید. شمشمیر نگهبان را از قلاف بیرون کشید و گردن مرد خبر رسان را مورد هدف قرار داد. خون به اطراف پاشیده شد. همسر شاهزاده جونگشین که در مهمانی حضور داشت از پس افتاد. ملکه مادر از جایش بلند شد و با چشمانی پر از تعجب به پسرش نگاه کرد.
-جونگین، چرا کشتیش؟ جونگشین. اون واقعا مرده؟
صورت پسر دیوانه شده اش را گرفت و سمت خودش برگرداند.
-سرورم.
اشک ارام صورت پیرزن را خیس کرد. گریه های مادرش چیزی بود که دوست نداشت هرگز موقع ناراحتی ببیند. هرچقدر ان زن عذابش میداد اما گریه هایش روحش را میخراشید. انگار دیوانگی از سرش پریده باشد. شمشیر را در دست کشید و رو به  محافظ سانگ هو کرد.
-این اعلام جنگه!
ملکه شوکه در حالی که ولیعهد در اغوشش بود از جایش بلند شد.
-امکان نداره
کای همراه نگهبانان و محافظش تالار را ترک کرد. ملکه نگاهش را به زن غریبه داد. کسی که با حیرانی وارد تالار شده و سکوت کرده بود.
-ت...تو کی هستی؟
ابهت کلام یک ملکه داشت و باعث شد لاریسا از هاله گنگی که دورش را گرفته بود بیرون بیاید.
-من... من...
ملکه مادر به سرعت او را نجات داد.
-همسر شاهزاده جونگشین رو خارج کن ملکه حال مساعدی ندار
ملکه نگاهی به ملکه مادر کرد تا از صحت گفتارش مطمئن شود. از چه شک کرده بود خدا می داند. مخصوصا زمانی که میدانست نیمی از مشکلات همسرش تقصیر ملکه مادر است.
بالاخره رخصت داد و تالار را ترک کرد. حالا ملکه مادر و بانوی جوان لاریسا تنها بودند.
-فرار کن!
***
چانیول دوان دوان دنبال دایی اش دوید.
-دایی صبر کن
سانگ هو خواست به ان پسربچه سر به هوا چیزی بگوید چرا که حال سرورش وخیم بود و تنها به جرقه کوچکی برای ترکیدن نیاز داشت.
-دایی، سران پنج کشور اینجان
کای از جای ایستاد. سانگ هو نگاه نگران و شوکه شده ای بین کای و چانیول رد و بدل کرد.
-منظورت چیه؟
-کیونگسو، من دیدم شما اون رو خارج کردید ولی حالا یکی از بزرگان اون با خودش اورده. اون ها خواستار ملاقات با شمان.
از دور وزیر امور را دید. مرد جوان به قدم هایش سرعت داد و مقابل امپراطور زانو و بر پاهایش بوسه زد.
-سرورم، سران پنج کشور اینجا هستند.
کای نگاه تیزی به چانیول انداخت. انگار که می خواهد با همان نگاه او را تکه تکه کند.
-همشون به کاخ اصلی دعوت کنید.
چه در افکار مرد بزرگ کشور میگذشت. همانطور که سایه سیاهی کم کم روی قصر سایه میافکند و رعب و وحشت در دل تمامی ساکنین ان کاخ میانداخت.
حالا که خزانه خالی شده بود، برادرش را کشته و معشوقه اش رو برایش اورده بودند مصمم بود تا با اقتدار بجنگد و مقابله به مثل کند. شیون های مادرش را از یاد نمیبرد. خشم فرمانروای هر کشور میتوانست دو چیز را هدف بگیرد. خودش یا مردمش را
به اقامتگاه رفت. اگر ان ها کیونگسو را گرفته بودند باید سر و کله سهون پیدا میشد. پدر سهون سعی کرد به ارامی لباس امپراطور را دراورد اما او انقدر بی اعصاب بود که فرصت نداد و لباس را از تن کند. پدر سهون کمی عقب رفت. کای دستانش را در موهایش برد و سعی کرد نفس عمیق بکشد.
سه روز به این زودی گذشته بود؟ چشم هایش را محکم روی هم فشار داد و در نهایت احساسات درونش منفجر شد و باعث شد مجسمه طرح گوزن را بر زمین پرتاب کند.
-اون سهون لعنتی کجاست!
پدر سهون سعی کرد برای ارام ساختن سرورش کلماتی پشت هم قطار کند. دست لباسی برداشت.
-سرورم بر اعصابتون مسلط باشید. شما تا لحظه ای دیگه باید مقابل سران قدرت نمایی و دهانشان را ببندید.
کای نگاه تیزی به پیرمرد کرد و باعث شد پدر سهون سرش را پایین بیاندازد.
-زیاده روی کردم
کای دستانش را بالا برد و پدر سهون وقتی او را اماده دید لباس مجلل را تنش کرد و موهای پراکنده را شانه زد.
زمان گذاشتن تاج بود. از درون جعبه چوبی تاج را برداشت که از بیرون اعلام حضور شخصی کردند.
با باز شدن در قامت سهون نمایان شد.
او براستی سهون بود؟ همان مرد رزمی که با لباس هایی اماده به سفر رفت. کای با دیدنش فرو ریخت. امیدش به سهون بود گویا اگر تمامی مشکلات بر سرش خراب میشد ایرادی نداشت نه تا وقتی سهون کنارش هم کلام میشد. اما حالا چه؟ سهونش نابود شده بود. زخم کنار ابروانش و بازویی که با پارچه محکم شده بود. کمی لنگ میزد. کای درنگ نکرد و سمتش رفت.
-من خوبم سرورم.
کای نگران در چشمانش خیره شد. اگر سهون نابود میشد کای نیز نابود میشد. گویا تکیه گاهش سهون است. کسی که او را از زیر بار تمامی مشکلات بیرون میاورد.
-چه اتفاقی افتاده
-به ما رکب زدن.
کای با ناباوری به او نگاه کرد. شانه هایش را گرفت و روی سکو نشاندش. سهون نفسی گرفت و نیم نگاهی به پدرش که گوشه ای ایستاده بود انداخت. کای سریع موضوع را فهمید و پیرمرد را بیرون کرد.
-ما نزدیک شهر بودیم. کیونگسو اسب را گرفت و فرار کرد. ماموریتم به پایان رسیده بود اما به دستور شما تعقیبش کردم تا مطمئن شم به سلامت به جایی که باید میرسد. در معبد دیدمش با یکی حرف میزد. مشکل خزانه، مرگ شاهزاده و همینطور...
سهون سرش را بالا اورد تا تاثیر کلامش را ببیند.
-کیونگسو جاسوس بود.
کای اول متحیر شد. چهره اش چندان چیزی را نشان نمی داد اما به یکباره زیر خنده زد.
-شر و ور تحویل میدی سهون؟ چطور امکان داره کیونگسو...قسم به خدای ایکوالا جاسوس؟
سهون با دردی که در بازو و پاهایش داشت و ان هم بدلیل افتادنش از اسب بود زانو زد و دستش را روی سینه اش قرار داد.
-قسم به خدای ایکوالا که در تمامی کلماتم حرفی جز راست پیدا نمیشود.
کای نمیخواست باور کند. باورش مشکل بود. اینکه بگویند معشوق پاک تر از برگ گلت تا بحال نقشه سرنگونی ات را داشته سینه را پاره و قلب را می درید.
کابوس هایش واقعیت پیدا نکردند اما واقعیتی بدتر سرش خراب شد.
-بهت فرصت میدم قبل از رفتنم بهم دلیل و مدرک بدی و قانعم کنی.
سهون سرش را پایین انداخت.
-سال سلطنت پدرتون، تمامی خانواده بازرگانی که از کشور های چپ زبان جنس وارد میکرد بدلیل جنگ کشته شد. خانواده اون بازرگان برای نجات خودشون به یکی از پنج کشور که در اونموقع جزو دشمنان ما حساب میشدند گریختند. دلیلی بیشتر از انتقام؟
کای دستانش را پشت سرش گره زد.
-به اقامتگاه ملکه برو و بهش بگو تا اطلاع ثانوی به خانه پدرش بره.
سهون از جایش بلند شد و سر تکان داد.
نگاهی به خودش در اینه انداخت.
بنگر بر زبانه‌های آتش درونم
که به کبریت تو جان گرفت و جانم سوزاند
از اقامتگاه خارج شد. پاهای برهنه اش کفپوش روی زمین را لمس میکرد. صدای هیاهویی شنید. ملکه بود. پاهایش از میان چاک دامن مجلل از حریرش نمایان شده و بی توجه به وقارش میدوید. با دیدن سرورش ایستاد و به دستانش چنگ زد.
-خواهش میکنم. بهم نگید باید برم. من پیشتون می مونم تنهاتون نمیذارم. اگر...اگر بلایی سرتون بیاد.
دزیره باز تبدیل به همان دخترک احساسی شده بود که از رفتن معشوقه اش به جنگ واهمه داشت.
کای دستان ملکه را گرفت و نگاهی منجمد و یخ زده به او تحویل داد.
-ولیعهد و دخترمون از اینجا ببر و پیش پدرت برو تا در امان باشی. اگر نگران منی مراقب پسرمون باش ایشا
ملکه دست های همسرش را که دست هایش را گرفته بود نوازش کرد و بوسید.
-بهم قول بده همه چیز درست میشه.
کای بوسه ای روی گونه ملکه کاشت تا به او ارامش دهد.
-زود برو تا وقت هست. سهون همراهیت میکنه.
ملکه را ترک کرد و سمت قصر اصلی رفت. ورودش اعلام شد و همه به احترامش ایستادند. بر روی تخت که دست های ان علامت شیر داشت نشست. کشور در حال فرو ریختن بود اما او هنوز باعث رعب و وحشت در دل بدخواهانش میشد.
مرد لاغر اندام، سران یکی از پنج کشور بعد از تعظیمش قدمی جلو امد.
-عذر میخوام که در محضرتون بی احترامی میکنم سرورم. اما چه توضیحی برای روابط نامشروعتون دارید؟
مینگ نام، مرد لاغر اندام اشاره کرد تا کیونگسو را بیاورند. کیونگسو سر به زیر افکنده بود. شرم داشت از کاری که انجام داده.
-بگو کیونگسو، بگو چطور بهت تجاوز شده. هم به تو هم به خواهرت.
دریای مواج درونش هرگز به بیرون روانه نمیشد. سینه ستبرش سست و کمرش هرگز خم نمیشد. نگاهش تیز و پر ابهت بود و درونش طوفانی...
او کیونگسو بود... کسی که داشت کلمات را پشت هم میچید و با خونسردی همه چیز را طور دیگری بیان می کرد.
-به چه جرئتی تهمت میزنید؟
مینگ نام نیشخندی زد.
-اونقدر پست و بی احترام نیستیم سرورم. از تهمت گذر کرده است. تمام شواهد بر علیه شماست. شما لایق حکومت بر پنج کشور و ایکوالا نیستید.
کای ابرویی بالا انداخت.
-چه کسی در نظر داری؟
-شاید، برادر زاده ام؟
کای خندید و کمی به جلو خم شد. دستانش را ستون روی پاهایش قرار داد.
-اگر با حربه ای چون همخوابگی با مردان به دربار من اومدی تا بی ابرو ام کنی. باید بگم نقشه ضعیفی است.
یکی دیگر از سران جلو امد.
-سرورم شما قرار بود تا کیونگسو را بکشید اما خادم خودتون فرستادید تا اون رو فراری بده. این یعنی پا گذاشتن روی تمام قول و قرار هایمان...
برای لحظه ای تردید کرد از جایش بلند شد و نگاهی به تک تک ان ها انداخت.
-به نظرتون همه این ها برای دور زدن دستوراتی که دادم زیاده روی نیست. چطور قرار خطاهاتون لاپوشونی کنید؟
مینگ نام دهنش باز مانده بود. کای محل را ترک کرد و خارج شد.
کیونگسو سعی کرد نگاهش نکند چرا که می دانست چه خبطی انجام داده. سرتاسر درد بود. بغض گلویش داشت او را خفه میکرد. چطور توانسته بود به دنیایش پشت کند؟ دنیایی پر از عشق و محبت. دنیایی فقط و فقط برای او... ایا لیاقتش را داشت...
***
-باید هر چه زودتر از اینجا خارج بشیم بانوی من
ملکه به ارامی فرزندش را بدست دایه داد. روبنده اش را که با اویز و پولک های طلایی مزین شده بود برداشت و پوشید. بند های دامنش را به دکمه هایش وصل کرد و چاک را بست. اویز های نیمه تنه اش نیز پوشاننده شکم لاغرش بود.
-من از دستور امپراطور اطاعت میکنم اما قبل از اون باید وظیفم به عنوان ملکه کشور انجام بدم خادم.
نگاه تیزش با ان ارایش غلیظ سیاه رنگ دل سهون را میلرزاند. ان زن به معنای کامل مهره مار داشت. نمیدانست چه در سرش میگذرد اما سهون بر این باور داشت که ملکه اش هرگز برخلاف امپراطور اقدامی نمیکند.
پاپوش هایش را پوشید و سمت حرمسرا رفت و قبل از رفتن به خدمتکارش دستور داد تا زنان را در سالن اصلی حرمسرا جمع کند.
سهون پشت سر ملکه اش قدم بر میداشت. زنی به شیر زنی دزیره یافت میشد؟ هیچ کس جز او لیاقت ملکه بودن را نداشت. هیچ کس توان سازش با امپراطور کبیر کای را نداشت. هیچ کس با چنین پستی بلندی هایی نمیساخت. هیچ کس چون او مادر نبود!
زنی که وظیفه ملکه بودن، همسر بودن و مادر بودنش را به خوبی انجام میداد لیاقت بهترین ها داشت و اینگونه تلف شده بود.
همراهی ملکه او را به حرمسرا رساند. معشوقه ها همه دور میز چوبی پایه کوتاه نشسته بودند و با دیدن ملکه و خادم از جا بلند شدند. خادم جلوی هرکدام تعظیم کرد. با نشستن ملکه همه نشستند و سهون کمی دورتر از جمع ایستاد.
ملکه با کمری صاف، چشم هایی پر از اعتماد به نفس و کلامی پر غرور به زبان امد.
-همونطور که میدونید ما بانوان پایه اصلی این مملکت هستیم. هرکدوم از ما از خانواده های قدرتمندی به قصر فرستاده شدیم. در این وهله که امپراطور و کشور بیشترین نی
معشوق هفتم جسارت به خرج داد و کلام ملکه را قطع کرد. همین باعث شد سهون به نحوی متوجه بی ادبی اش شود.
-شما از علاقه امپراطور به مرد ها خبر داشتید و چیزی به ما نگفتید؟
سهون خواست پرخاش کند، حرفی تند بزند و زبان معشوق هفتم را کوتاه کند اما ملکه چون او به سرعت اتش خشم درونش شعله نکشید چرا که نگاهش هنوز همان اقتدار پیش را داشت. گویا حتی به او برنخورده باشد و انتظار چنین چیزی را میکشد.
-بله، به عنوان همسر امپراطور من رازدار ایشون بودم. اگر چنین مسئله پیش پا
معشوق هفتم ابرویی خم کرد و دوباره کلام ملکه قطع گردید.
-پیش پا افتاده؟ دین این امر ممنوع کرده و شما به تمامی ما که هیچ به تمامی مردم خیانت کردید.
-دین در مورد امپراطور چی میگه؟
معشوق هفتم کمی جا خورد.
-منظورتون چیه؟
دوباره کلامی تند و تیز او را هدف گرفت.
-دین درمورد امپراطور چی میگه بانوی هفتم؟
معشوق هفتم نفس کلافه ای کشید.
-امپراطور فرستاده ای از طرف خداونده. کلام او کلام خداست...اعمال او بر چهارچوب قوانینی است که طبیعت قرار داده در موقعیت های مختلف تغییر میکند.
سهون از این درک و درایت ملکه شوک شد. جوابی دندان شکن و هوشمندانه به معشوق هفتم داده بود.
-امپراطور برخلاف دین عمل نکردند. تصمیمات ایشون بر چهارچوب قوانینی است که طبیعت به او داده یعنی عقل و هوش... عقل و هوش ما در موقعیت های مختلف تصمیم های مختلفی میگیره. کلام و سخن شما بی اعتمادی به فرستاده خداونده!
سپس به بقیه نگاه کرد. کلامش اهنین و قوی بود.
-اگر بقیه شما در تمام مدتی که زیر سرپرستی امپراطور بودید چنین افکاری داشتید و اینطور بی اعتماد بودید اعلام کنید!
هر شش معشوق نیم نگاهی به یک دیگر انداختند تا اینکه معشوق دوم گائون که جوان ترین بود به حرف امد.
-بانوی من، بحث بی اعتمادی نیست و کلام معشوق هفتم مبنی بر بی ایمانی اش به خداوند نیست. ما تمامی تلاشمون رو برای جلب توجه امپراطور کردیم درحالی که هرگز مشکل از ما نبوده. یک ایما یا یک سرپرست باید به زنی که به سرپرستی دارد القای احساسات خوب کند. اما امپراطور تمامی این مدت به ما خیانت میکرده.
هر هفت معشوق برای بی حرمتی به ملکه از جا برخواستند. معشوق چهارم با عصبانیتی که در صدایش نحفته بود گفت:
-علاقه امپراطور به مردان تمامی این مدت ابرویمان را به بازی گرفته بود. همه ما تحت فشار خانواده هایمان نیاز به توجه امپراطور داشتیم درحالی که ایشون لیاقتش را نداشتند.
ملکه دامنش را کنار زد و بلند شد. سیلی ای که به گوش معشوق چهارم زد باعث شوکه زنان حاضر و صد البته سهون شد.
-بانوی چهارم، در انتخاب کلامتتون دقت کنید. شما هنوز زیر سقف این قصر در مملکتی زندگی میکنید که فرمانروایش کای کبیر است. نگهبانان این اجازه را دارند بخاطر این بی حرمتی شما را به سیاه چاله بیاندازند. خودتان جرم توهین به امپراطوری را خوب می دانید. اگر هیچ کدوم از شما مایل به حمایت از امپراطور نیست به این معناست وظایف زنانگیتون رو به درستی انجام ندادید. زنانگی فقط همخوا
معشوق هفتم پوزخندی زد.
-نفستون از جای گرمی بلند میشه ملکه. کسی که لیاقت به دنیا اوردن شاهزاده و ولیعهد پیدا کرد شما بودید انوقت از زنانگی صحبت میکنید.
نگذاشت ملکه حرفی بزند. چه کسی از درد زن بیچاره خبر داشت. معشوق هفتم با نهایت بی احترامی تالار را ترک کرد و سایر زنان نیز پشت او روانه شدند.
هیچ کس از درد دل زن خبر نداشت. ملکه ای از دل بستن شوهرش به مردی دیگر خبر داشت، در همخوابگی های اجباری اش حضور سهون را قبول میکرد و هیچ وقت از سرورش عشق نگرفت و بدتر از ان مجبور به حمل راز های هولناکی شد. همه ظاهر بین بودند و قدر نشناس... حالا که کمک هیچ یک از معشوق ها نبود راهی برای جنگیدن نمیماند. ملکه روی زمین افتاد و سهون نگران سمتش دوید.
-من تمام تلاشم کردم سهون، لیاقت کای اینطور پس زده شدن نیست. اون قلبی به رئوفی شبنم داره.
-امپراطور حتما قدردان شما خواهند شد سرورم
ملکه سرش را به چپ و راست تکون داد.
-نمیخوام قدردان باشن فقط زنده بمونن فقط زنده بمونن و زندگی کنن.
دستانش را بالا اورد. سه انگشت جلویش را درهم برد و انگشتان پشتی را روی هم قرار داد. چشمانش را بست؛ زیر لب دعا میکرد. خدای ایکوالا را صدا میزد تا نگهبان همسرش باشد.
سهون برای  اولین بار معنای از خودگذشتگی را به چشم دید.
***
گویا دنیا دور سرش میچرخد از چه کسی کمک میگرفت. خزانه خالی و مردم به او پشت کرده بودند. روز ها نامه هایی که به دستش میرسید تمام لعن و نفرین مردمی بود که او را هرز و هوس باز میخوادند. جواب قلبی عاشق نمی توانست این باشد.  به دستورش سهون ملکه را به خانه پدرش در پایتخت برد.
میدانست به زودی جنگی عظیم رخ خواهد داد. شب ها را با لباس رزم میخوابید و حتی دیگر به نگهبانان بیرون از اقامتگاهش اعتماد نداشت. لعنتی جواب قلب عاشق نمیتوانست اینگونه باشد. این بیش از حد زیادی بود.
با صدای قدم هایی از جا جهید. شمشیر بلند را برداشت و نوکش را جلو گرفت.
-کی هستی...
-سهونم...
در اقامتگاه با صدای هولناکی باز و سهون با سر و صورت خونی وارد شد. دستان کای را گرفت و او را کشید.
-باید از اینجا خارج بشیم سرورم تمام قصر محاصره کردن.
کای تازه به خود امد.
-یعنی چی داری چی میگی؟
سهون کلافه فریاد کشید.
-دارم میگم قصر در محاصره دشمنه باید از اینجا برید.
-نه! امکان نداره.
دستش را از دست سهون بیرون کشید و قدم هایش را به بیرون تند کرد.
-سرورم
کای لباس رزمش را پوشید و کفش به پا کرد.
چکمه هایی بلند...
جهان روزی را به چشم دید که امپراطور کفش به پا کرده...
فرستاده خداوند در بهشت قدم نهاده... قدمش برای مردم نعمت است... چرا ان را پوشانید... باید پرستیدش...
جونگین در بهشت راه رفته بود و حالا قرار بود در جهنم بسوزد. سهون ترسیده بود... قصر ترسیده بود اما جهان و این دنیا هنوز در غفلتی عظیم سر میکردند.
-اون ها ولیعهد میکشن... به اقامتگاه ملکه مادر برو و مطمئن شو اون از اینجا میبری و بعد یکراست ولیعهد از ملکه بگیر و فرار کن.
-اما شما چی سرورم؟
-من وظیفه دارم بجنگم. برای خانواده ام برای مردمم. این اشتباه من بود. نباید کشورم زیر یوق دشمن بره سهون
-ولی...
-خادم فقط به دستورم عمل کن
فریاد امپراطور جواز حرف دیگری به او نداد. قلب عاشق سهون در سینه میتپید و طلب میکرد معشوقه اش را چون جواهری محفوظ کند. اما نه قدرتی داشت و نه جسارتی... محکوم بود به دیدن سوختن الهه اش. الهه فریبنده ای که با قامتی استوار به نبرد میرود. چون ملکه دستانش را در هم برد و خدا را صدا زد. یارانی که برای زنده ماندن امپراطور از خدا درخواست می کردند زیاد نبود. اما کاش ایکوالا میدید؛ اه درون سینه زنی که طلب همسر میکند... اه درون قلب عاشقی که جریان خونش به نفس کشیدن معشوق بند است. دنیا چه بیرحمانه محبت ها را فدای کس دیگری کرده بود.
مینگ نام کسی بود که مقابل امپراطور ایستاد. نبردی تن به تن؟ قرار نبود عدالتی برقرار باشد. فریادی کشیده شد.
-امپراطور گناهکار بکشید.
مینگ نام گناهکار خطابش کرد و سربازان کشورش دیگر پشتش ایستادگی نکردند. هیچ کس قرار نبود پشت یک امپراطور هرز بایستد. او تنها بود و جزای قلب عاشقش را پرداخت میکرد.
هیچ کس برای او نمیجنگید. شمشیرش شکم سربازان خودی را درید. هرگز نمی اندیشید اینجور رها شود. گویا خدا نیز به او پشت کرده.
اسب سفیدش زخمی شد... شیهه کشید و روی زمین افتاد... زمان سوگواری نداشت. با قلبی اکنده از درد از دروازه عبور کرد. صدای سم اسبانی که دنبالش می کردند را شنفت. راه کوه را در پیش گرفت. دوید و دوید تا انجا که نفسش بگیرد. تیر و کمانی که در جنگ با دشمن دزدیده بودتش را دراورد و سر نشین یکی از اسب ها را بر زمین زد. جز او هیچ کس چنین مهارتی نداشت. اما چه فایده که حلقه دشمنان دورش تنگ گردید و او ماند و چندین تن. شمیشر کشید و با هر یک تن به تن رزم کرد. شمشیری سینه اش... شمشیری بازو اش و خنجری پاهایش را درید. صدای فریادی از دور شنیده میشد انگار ناجی اش سهون فریاد دل خسته اش را شنفته با اسبی شیهه کنان به کمکش امد. جانی دیگر در بدن نداشت. نبرد سهون با مردان را ندید و در اخر درد هایش بر او غلبه کردند.
سهون چون شیری غرنده میجنگید. زمانیکه تمام ان مردان رذل هم رزم را از بین برد ارام گرفت. نگاهش به الهه دست نیافتنی اش برخورد. غرق خون و بیهوش روی خاک... از اسب پایین پرید و صدایش زد. صدایش، فریادش و زجه هایش گوش اسمان را کرد میکرد. تن خسته سرورش را به اغوش کشید. لب های سرورش چون غنچه ای گل باز شده بود. مژگانش روی هم افتاده و قلب سهون را به درد میاورد. بت پرستیدنی اش انگار با قرمز نقاشی شده... بنده دل سهون را پاره میکرد.
-خواهش میکنم... خواهش میکنم فقط چشم هاتون باز کنید. حق نداری اینطور ترکم کنی... جونگین محض رضای
کلامش را خورد. برای اولین بار در عمرش خدا را لعنت کرد. زیر لب فحش داد و سیل اشک هایش صورت پهنش را خیس کرد. کای را روی کول انداخت و بلند شد. میدوید گویا انتهایی وجود ندارد. زجه میزد و طلب کمک میکرد. حالا که خدا به او پشت کرده ایا مردمش به او رحم نشان میدادند؟
دنیا بیش از حد ظالم شده بود. توان دیدن عاشقانه ها را نداشت. قلب عشاق برایش بیش از حد شیرین و نعنایی بود...
سهون احساس کرد روح از تنش جدا شده... مرگ بر دینی که برای عشاق نیز قانون وضع کرده...
عشق قانون بی قانونی بود.
عشق دیوانگی بود.
عشق از خودگذشتگی بود.
جای انتقام و قوانین دینی در عشق نبود....
بازی دادن قلب عدالت نبود...
اینطور شکستن مردانگی نبود.
سهون هنوز طعم محبت امپراطور را نچشید. اینگونه از دست دادنش نهایت بیرحمی بود.
ای انکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه میفشرامت اما ندارمت
ای اسمان من که سرتاسر ستاره ای
تا صبح میشمارمت اما ندارمت.
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده میگذارمت اما ندارمت
می خوام ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت
میخوام ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
***
(فلش بک)
کیونگسو سوار بر اسب  در حالی که دستانش کمر سهون را محکم گرفته بود بالا و پایین میشد و به منظره اطرافش نگاه میکرد. از پایتخت دور شده و نمای خانه های گلی را میدیدند. دهکده کوچکی در فاصله پایتخت و شهر بعدی قرار داشت به ان ها خوش امد میگفت.
-سرت بنداز پایین سو
کیونگسو سرش را به کمر سهون چسباند.
-چی شده
-دارن تعقیبمون میکنن
کیونگسو لب هایش را گاز گرفت. میدانست مینگ نام دنبالش میاید. از میان چکمه بلند پاهایش خنجر را دراورد و در پهلوی اسب فرو برد. اسب شیهه ای کشید و هر دو سر نشین را زمین انداخت. کنار جاده خاکی سراشیبی بود که از بخت بد سهون در ان پرت شد.
با شدت به زمین برخورد کرد. نگاهی به پایین سراشیبی و سهون انداخت. به سرعت بلند شد و مسیر کوتاه تا دهکده را دوید. چیزی در سینه اش سنگینی میکرد اما مصمم بود. نقشه ای که کشیده بودند بی نقص داشت پیش میرفت فقط لعنت به قلبی که هوای دشمن را کرده بود. "متاسفم سرورم"

گایز خدایی این پارت از دل و جون مایه گذاشتم و حدود ۵ هزار کلمه است.
اگر تا اینجا باب میل بود فیک معرفی کنید به دوساتون تازه به جاهای هیجانی رسیدیم و این قصه سر دراز داره.
شرط ووت پارت بعد : 80

IQUELAWo Geschichten leben. Entdecke jetzt