کمی سردرد داشت. سرش را کج کرد. دیدش واضح نبود. چشم هایش را مالید و با دقت بیشتری نگاه کرد.
امپراطور روی سکو نشسته به خواب رفته بود. میخواست نزدیکش برود. طولی نکشید که صدای سهون از بیرون امد. در باز شد و سهون همراه با خدمتکار های بسیاری پشت سرش وارد اقامتگاه شدند. ترسید و درخودش جمع شد.
-خدای من سرورم حالتون خوبه.
کیونگسو باز خیره به کای نگاه کرد. حتما گردن درد گرفته بود ولی حقش بود. نباید دیشب او را می بوسید. ناخوداگاه دستش را روی لبانش کشید و باز به کای نگاه کرد. نگاهشان باهم تلقی کرد و باعث کیونگسو سریع سرش را کج کند.
-خوبم سهون چیزی اه
گردنش تق وحشتناکی داد و درد میکرد. سهون نگران سمتش رفت و بدون اینکه روی سکو برود حوله گرم را از خدمتکار گرفت و روی ناحیه گردن کای گذاشت.
-چرا اینطور خوابیدید سرورم اخه
کای اهی از درد کشید. سهون به ارامی شونه های کای را ماساژ داد و سعی کرد حواسش را از موجودی که روی تخت دراز کشیده پرت کند.
جیمان که بین خدمتکاران بود سمت کیونگسو رفت.
-حالت خوبه؟
کیونگسو به ارامی سر تکان داد و به جیمان چسبید.
-چیکار کردید که امپراطور تمام شب رو ایستاده بخواب رفتن
-خودش خواست من کاری نکردم.
یکی موهای کوتاه کای را شانه زد، یکی صورتش را شست و بعد از تمیزکاری های روزانه همه بیرون رفتند تا امپراطور لباس بپوشد.
سهون از داخل قفسه یک دست لباس بیرون اورد و به سمت کای رفت تا لباس هایش را تعویض کند.
کیونگسو از روی تخت تکان نمی خورد. نه حالا که از سهون می ترسید و مطمئن بود دوباره سرش غر غر میکند که چرا اجازه داد امپراطور اینطور بدخواب شوند. سیخونکی به جیمان زد.
-من گشنمه
-باید صبر کنی صبحانه امپراطور بیارن.
سهون بالاتنه کای را لخت کرد و همین باعث شد کیونگسو به سرعت زیر پتو برود و جیمان خیره به بدن امپراطور زل بزند. کیونگسو دامن پیرزن را گرفت و مجبورش کرد او نیز چشمانش را درویش کند.
سهون بیرون رفت و بعد سینی های صبحانه دانه دانه داخل شدند. برعکس صبحانه روز قبل خودش اینبار مجلل تر به نظر میرسید.
-جیمان برو بیرون.
کیونگسو ملتمس به پیرزن نگاه کرد ولی او دیگر از اقامتگاه بیرون رفته بود.
کای سمتش روی تخت رفت و پتو را از رویش کشید.
-نمی خوای بلند شی؟
-نه!
-بلند شو
دستش را زیر شکم کیونگسو برد و او را روی شانه اش انداخت. کیونگسو شوکه ماند و حتی دست و پا نزد. نفهمید چطور اینطوری کله پا شده و سمت میز صبحانه برده میشود.
کای او را روی سکو نشاند و شروع به باز کردن لباسش کرد.
-چیکار دارین میکنین
کای دست کیونگسو را پس زد و به باز کرد دکمه های لباس مشغول شد.
-نه صورتت شستی و نه لباس عوض کردی اونوقت با اون بوی دهنت با امپراطور هم حرف میزنی؟
کیونگسو دلش میخواست زیر زمین دفن شود. در خودش جمع شد.
-خودتون پیشم اومدید
کای خندید و دستور داد تا حوله های داغ بیاورند. خدمتکار جوان وارد شد و کای یکی از ان حوله ها را برداشت و روی صورت کیونگسو کشید.
کیونگسو به حوله در دستانش چنگی زد و خودش صورتش را پاک کرد.
-من هم دست دارم هم پا
کای خندید و ابرویی بالا انداخت.
-که اینطور
خدمتکار بیرون رفت و کای پشت میز صبحانه نشست.
-تویی که هم دست داری هم پا زودتر لباست رو عوض کن و کمکم بیا
کیونگسو دندان هایش را روی هم فشار داد و دوباره از لباس های امپراطور را برداشت و به حمام رفت.
وقتی لباس را پوشید و بیرون امد متوجه شد که فقط یک صندلی کنار میز صبحانه قرار دارد. معترض غرغر کرد.
-پس من چی؟
-جای تو اینجاست!
کیونگسو نگاهش را به کای داد و متوجه شد او به پاهایش اشاره میکند. شانه ای بالا انداخت و سمتش رفت و روی ران هایش نشست.
دستش را دراز کرد تا چیزی بردارد و اصلا به اینکه کای زیرش دارد له میشود اهمیت نداد. خودش خواسته بود. به پایه فشار امد و هردو از پشت روی زمین افتادند و کیونگسو چندان اسیب ندید چرا که بهرحال کسی که محکم از کمر به زمین خورد امپراطور بود.
کیونگسو وحشت زده از جایش بلند شد و کمک کرد کای بلند شود.
-اه خدای من توی
کیونگسو به سرعت کمر امپراطور را ماساژ داد داشت به این فکر می کرد خدایی نا کرده او را نقص عضو نکرده باشد. کای یقه لباس کیونگسو را گرفت.
-دقت کردی همش داری بلا سرم میاری؟
کیونگسو با چشمان درشت شکنجه اش در سیاه چاله را بیاد اورد و به خود لرزید. کای دوباره لب هایش را روی لب های مرد ترسیده گذاشت و مک عمیقی زد. کیونگسو حرکتی نمیکرد. برای یک لحظه شوک شده بود. کم کم لب هایش را تکان داد و همراهی کرد. کای احساس کرد چیزی تغییر کرده. انتظار داشت کیونگسو برای فرار از زیر دستش پسش بزند یا دوباره بیهوش شود. همراهی کردنش دور از ذهن بود. عقب کشید. این بار خودش با چشم هایی نگران به مرد کوتاه تر خیره شد. برق نگاهش را از دست داده بود و بی روح به نظر میرسید.
-تو...
-عجیبه باهاتون همراهی کردم مگر نه.
لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد.
-بهرحال من برای همینجام. برای اینکه جای خواهرم رو پر کنم. فقط دیر این موضوع فهمیدم.
باید کای را در ان لحظه میدید. عصبانی بود. اما برای چه؟
یقه لباس مرد روبرویش را گرفت و به دیوار کوباندش. چه کسی میتوانست مقابل امپراطور بایستد.
-میدونی چرا الان اینجایی؟ میدونی چرا نکشتمت و هنوز کنارم نفس میکشی؟
هر موقع امپراطور را اینطور می دید در بدنش رعشه می افتاد و قلبش محکم به سینه میزد. می ترسید از خشم ادم روبرویش و مجازاتی که به انتظارش نشسته.
کای خندید و کیونگسو را رها کرد. خنده اش احمقانه و توام با حرص زیادی بود. دنیا می چرخید و چرخشش چنان حقیقت ها را بر سرت میکوبید که به افکار ثانیه پیشت شک می کردی و خودت را وسط چاله عمیقی از مشکلات میدید. هضم واقعیت سخت بود اما گفتنش سخت تر. حالا کای میخواست به چیزی اعتراف کند که به خود قول داده بود در سینه اش نگاه دارد و تا زمان مناسب دم نزند. قطعا حالا زمان مناسب نبود. نه برای کای. او فضا و مکان را طور دیگری تصور میکرد. خود را اینقدر خشمگین نمیدید. چون کمانی که زه اش کشیده شد و هر لحظه ممکن است رها شود و قلب ادمی را پاره کند. نمی دانست حرف هایش قرار است چطور تلقی شود بی رحمانه و خودخواهانه یا شاید هم قرار بود عاشقانه با محبت بسیار به نظر برسد. او در دوگانگی گیر کرده بود. به چه میخواست اقرار کند. چه بلایی سر خادمش میافتاد. از رفتنش هراسان بود و نمی توانست کیونگسو را نیز رها کند. هم خدا را میخواست هم خرما. خودش هم این را میدانست. نه شوهر خوبی بود نه امپراطور خوبی. نمی دانست میتواند معشوق خوبی باشد یا نه. انگار بار مسئولیت ها روی دوشش سنگینی می کرد و او را هر لحظه پایین تر میکشید. تمایل به بوسیدن نداشت یا حتی لمس اندام و بدنش. یک چیز از الهه می خواست و ان هم زندگی جاودان برای پسر روبرویش بود. اولین بار کی او را دید؟ کمی فکر کرد. پسر روبرویش هم انگار غرق در افکار خود است ساکت بود. یادش امد. از کشور های دیگه برایش غنیمت کنیز اورده بودند. اسب سوار شده و همراه خادمش در میان مردم می تازید. نه به عنوان امپراطور فقط برای سرگرمی و خلاصی از طبقه بندی دربار. کوچه پس کوچه ها مردم شبیه هم بودند. رد نگاهش مرد کت و شلوار پوشی را دنبال کرد. جامه و لباسش فرق می کرد لباس محلی تن نداشت. چهره اش شبیه علمای غربی بود. یا از ان کلاهبردار های قرارداد بند چپ زبان. از چپ زبان ها بدش میامد. هیچ از کلامشان نمی فهمید. احساس کرد یکی دارد سینه اش را قلقلک میدهد. همان روز بود؟ یا شاید عقب تر یا جلو تر. کای افکار خودش را گستراند و به ان پر و بال داد. زمانیکه که کیونگسو برای دفاع از خواهرش به دربارش فراخوانده شد دلش گرفت. انگار میخواست جایگاهی فراتر در قلبش داشته باشد. کیونگ سو. نامش هم مانند نام چپ زبان ها بود.
کای با خودش فکر کرد از ان مرد چه می خواهد؟ شاید یک حس زودگذر؟ افکار شهوت ران نداشت. به پوست و اندامش چشم نداشت. احساس می کرد ان مرد چیزی دارد که او ندارد. اعتراف به حسی که داشت زود بود. اما مرد داشت اسیب میدید. دوباره شک و تردید در دلش رسوخ کرد. یادش امد. کیونگسو مانند او تردید نمی کرد. حرفش را به زبان میاورد و افکارش را نمی گستراند.
-از اینکه کنار منی راضی نیستی؟ چی ازم میخوای تا همونقدر که به خواهرت ارزش میدی به من هم بدی؟
چه رقت انگیز طلب توجه می کرد. کیونگسو خشکش زده بود. امپراطور همیشه عصبانی درمانده به او زل زده و همینطور که یقه اش را گرفته از او ارزش میخواست.
-سرورم
-بهم جواب بده.
-من...
او چی؟ چه میخواست بگوید. اینکه برای چه اینجاست؟ واقعیت حضورش یا یک عاشقانه پوچ...
ایرادی نداشت.
-دوستون دارم.
این پایان بود. پایان همه چیز و حالا هردو چون غنچه هایی بودند که تازه لمس افتاب بر روی گلبرگ هایشان را احساس میکردند. چون کلیشه ها تولدی دوباره. کیونگسو چطور میخواست دم از دین داری بزنه وقتی الهه خدا هم به دین پشت کرده بود. باید یک روز اعتراف میکرد. اینکه نسبت به همه چیز این مرد کنجکاو است و از اینکه جیمان بیشتر درمورد امپراطور برایش میگفت خوشحال تر بود. چه معنا داشت مردانگی و زنانگی مگر خودش همیشه از تبعیض غر نمی زد و ناله نمی کرد. حالا خودش هم در کف ترازو ایستاده و سنجیده میشد. دنیا گرد بود، عقایدت را تغییر می داد؛ نرمت میکرد و به بازی می گرفتد. کیونگسو هم بازیگر ماهری بود؛ چم و خم زندگی را می دانست. کم سفر نکرده بود،کم سردی و گرمی دنیا را نچشیده بود که احساسش را اشتباه تفسیر کند. شاید هنوز کامل شکل نگرفته بود اما می دانست تمامش به مرد قدرتمند روبرویش بستگی دارد اینکه چطور احساس تازه جان گرفته اش را پرورش دهد.
-دوست داری با من برای سوارکاری به جنگل زار بیای؟
کای به چشمان درشت کیونگسو خیره شد. یقه اش را ول کرده بود و حالا هر دو در ارامش صبحانه میخوردند.
-اگر بخاطر من کارهاتون عقب نندازید میام.
-رسمی صحبت نکن حداقل نه تا وقتی هردومون تنهاییم.
-سخته سرورم.
-حتی سهون هم به کای صدا زدن من عادت کرده
از اینکه بحث سهون پیش امد خوشش نیامد. ربطی نداشت یکهو پای او وسط کشیده شد و حال کیونگسو را ناخوش کرد.
-من مثل اون نیستم کای
-قبول میکنی همرام بیای؟
-اوهوم
کای لبخند زد، همان لبخندی که کیونگسو دیروز در خواب نیم روزی اش دیده بود. لبخندی به درخشانی خورشید
خدمتکار ها به اتاق امدند میز جمع شد. سهون با خودش فکر کرد امپراطور چقدر سرزنده به نظر میرسد. البته نه تا وقتی که خبر مادرش را شنید. ابروانش در هم رفت. قدم هایش تند شد و از اقامتگاه بیرون رفت. سهون قبل از دنبال کردنش نیم نگاهی به کیونگسو انداخت. در حد ثانیه ای چشم در چشم شدند. کیونگسو گیج شده بود. نگاه کوتاه سهون خوب نبود. احساس سردرگمی می داد. انگار که خطایی کرده باشد. چشمش به سکو افتاد. دوباره رویش نشست. جیمان هم داخل شد. با دیدنش روی سکو دیگر غر نزد.
-نمی خوای چیزی بگی؟
جیمان سرش را به چپ و راست تکان داد.
-سرورم گفتن که اختیار تمام این اتاق دارید.
گل از گل کیونگسو شکفت. اما معلوم نبود. جیمان حسش میکرد. حاله خندانی که دور مرد را گرفته بود.
-امروز قصد دارید چیکار کنید.
کیونگسو محو افکارش شد. نگاهش دیوار را سوراخ کرد. سر برگداند و با چشمانی که می درخشید گفت.
-میخوام برای سوارکاری اماده بشم. زیبا به نظر بیام
جیمان خندید به تغییر ناگهانی که کیونگسو کرده بود. همان مردی که تا دیروز از کشیدن سورمه تفره میرفت. جیمان نگاهش به موهای بلند کیونگسو افتاد. سرورش راست گفته بود. موهای کیونگسو بلند تر از روز اول بود. موهای بلند برای رعیت بود. یا دختران دم بخت.
-باید موهاتون کوتاه کنم سرورم.
-حرفی ندارم، انجامش بده.
جیمان رفت تا لوازمش را بیاورد و کیونگسو فرصت کرد نامه اش را باز کند.
***
دونگ گو به قدم هایش سرعت بخشید و سمت خانه رفت. مدتی بود لاریسا نه می خوابید و نه خوراکی داشت. مرگ کیونگسو او را عوض کرده بود. شکسته تر و افسرده تر به نظر میرسید.
اینبار ماهی خریده بود. لاریسا ماهی دوست داشت. مخصوصا اگر با برنج باشد. ماهی که داخل شکمش با برنج پر شود و سرش ترشی باشد. از ان ترشی های محلی که از بچگی میخوردند.
ماهی با نخ دوخته شده بود و مثل کیفی تو پر به نظر میرسید. در زد و داخل شد. لاریسا توی اتاقش نشسته بود و بازهم کیونگسو را نقاشی میکرد. حتی برای رقاصی هم نرفته بود.
-لاریسا ببین با خودم چی اوردم.
لاریسا حتی سعی نکرد سرش را بالا بیاورد.
-ماهی شکم پر ترش... دوست نداری؟
یک قطره اشک تصویری که داشت نقاشی میکرد را لک کرد.
-این غذاهای اعیانی رو نمیخوام!
دونگ گو روی زمین کنارش نشست.
-کیونگسو پشیمون نیست مطمئن باش بخاطر کاری که برای تو کرده پشیمون نیست
-اونا دروغ میگن. برادر من کسی نیست که هرز بگرده و اینطور جون خودش از دست بده. اول پدر و مادرم و حالا برادرم. خانواده سلطنتی چه دشمنی خونی با ما داره.
چهره امپراطور جلوی چهره اش نقش بست. به ان مرد دل بسته بود. به ان مرد با چشم های خمار و خط فک تیز و نگاه خریدارانه اش.
-بغلم کن.
دونگ گو لاریسا را به اغوش کشید. نمی حواست به افکار خیانت مانندش پر و بال بدهد. کیونگسو بخاطر او تلاش کرده بود. او حالا دونگ گو را داشت. مردی که همیشه کنارش می ماند. هعق هعق هایش شدت گرفت به حدی که نفسش به زور در میامد. دونگ گو نیز دلش هوای رفیق صمیمی اش کیونگسو کرده بود.
***
روی تشکچه بلند نشسته بود. جای مادرش. چه میخواست بگوید جز اینکه لطفا نگذار جونگشین به انجا برود. مشکل کجا بود؟ نمی فهمید. اهی کشید. خسته از رفتار های مادرش. نگرانی های مادرانه اش گاهی بیش از حد بود. اما به قول خودش کای تا مادر نمی شد نمی فهمید. الهه را شاکر بود هرگز قرار نیست مادر شود. اه از نطق های بی حد و مرز مادرش.
-این درخواست خودش بوده مادر برو بهش بگو چرا قبول کرده. فقط داری اعصاب من رو بهم میریزی
انگار به زن برخورده باشد. دهن کج کرد.
-تو و جونگشین برادر های خونی هستید اما باور نمی کنم این همه با هم تفاوت داشته باشید. جونگشین تا مرا می بیند کلماتش چون قند از دهانش روانه ام میشود انوقت مقابلش تویی که چشم دیدنم را نداری.
کای خنده اش گرفت. مادرش چون دختران 14 ساله قهر کرده بود. از جایش بلند شد و به یک اغوش گرم دعوتش کرد. اگر روزی از دستش میداد خودش را میکشت.
-جونگشین شاید تو رو یکبار در سال ببینه در حالی که من همه دردسر هات تحمل میکنم.
زن سرش کج کرد.
-با اینکه بعد از شش ماه هست که دارم میام هنوز باهام بدخلقی...
یکبار هم بهم سر نزدی.
جونگین اهی کشید و دست از بغل کردن مادرش برداشت و از جایش بلند شد.
-یک کلام مادر، جونگشین فردا راهی میشه.
بیرون رفت و سهون را صدا زد. خادم گیج بود؛ کمی سر سنگین رفتار میکرد. نمی خواست علتش را جویا شود. برنامه روزانش را بررسی کرد. یک ملاقاتی و هزاران درخواست نامه. اهی کشید. میرسید تا قبل از ظهر تمامش کند و با کیونگسو به جنگل زار روند. به تالار رفت فقط وزیر خزانه بود. چه میخواست بگوید جز نالیدن از کمبود بودجه. بودجه برای چه مالیات ها تمام و کمال گرفته میشد. علاوه بر ان غرامت هایی که پنج کشور برایش می فرستادند هم خزانه را پر میکرد. روی تخت سلطنتی رفت. ذهنش پرواز کرده در جاهای دور سیر می کرد. وزیر خزانه داری وارد شد تعظیم کرد و خواست بوسه بر پا بزند. عجله داشت اجازه اش را نداد. وزیر خزانه احساس کرد کار اشتباهی انجام داده که لیاقت بوسه را از دست داده است. نگران شد. با لحن زاری خواسته اش را بیان کرد.
-سرورم، مبلغ کلانی از خزانه کسر شده
-به کسی مشکوکی؟
-از افراد اشنا نیست اما اخیرا گروهی...
سهون داخل شد. وزیر خزانه حرفش را خورد چرا که امپراطور حالا حتی اهمیتی نمی داد.
-سرورم اگر عجله دارید بهتر است جلسه را اینجا تمام کنید.
کای از روی تخت بلند شد.
-امشب بیا و همه چیز برام توضیح بده.
وزیر کاره ای نبود تا وخامت اوضاع را شرح دهد. در تنگنا قرار گرفته بود. کای به اتاق نامه ها رفت مشاور ها سیلی از نامه ها را با دقت روی میز چیده بودند. با ورودش همه تعظیم کنان کنار رفتند. روی صندلی نشست. عجله داشت تا پیش از ظهر کار را تمام کند.
نامه ها فراوان بود. می دانست مشاوران اکثرا ان ها را خوانده اند و دسته بندی کردند. دستور داد مهم تر ها را بیاوردند ان هایی که به مهر و اثر انگشت نیاز داشت.
نامه ها زیاد بود. زیاد تر از انچه که فکرش را می کرد. از نامه های مهم هم بعضی اشان بیهوده به نظر میرسیدند. شاید نزدیک به صد نامه به اتمام رسید. شانه درد گرفته بود و خسته بود. سهون دستانش را روی شانه های امپراطور گذاشت و مالشش داد.
-سرورم این همه عجله برای چیست؟
کیونگسو از او خواسته بود کار هایش را عقب نیاندازد و بعد با او برود. همین کار را میخواست انجام دهد. مهم نبود اگر شانه درد یا کمر درد بگیرد. شور و شوقی وصف نشدنی داشت. سهون پکر شده انتظار هم نداشت امپراطور پاسخش را بدهد. می دانست به همین اسانی دور انداخته شد. بغضش را فرو خورد و به مالیدن شانه های مردش ادامه داد. حداقل اینکار را برای دل اسیب دیده اش می کرد. امپراطورش باید سالم میماند. مردش باید قدرتمند باقی می ماند.
نامه های مهم تمام شد. هنگامی که خواست بایستد درد وحشتناکی در کمرش احساس کرد. ناله کرد و باعث شد رنگ از رخسار حاظران درون اتاق پر کشد.
-سرورم، سرورم حالتون خوبه
صدای همهمه و نگرانی پیچید. دستش را بالا اورد و اعلام کرد خوب است.
سهون جلو رفت.
-می خواید دوش اب گرمی بگیرید.
سرش را به چپ و راست تکان داد. سهون طاقت نیاورد جلوی امپراطور زانو زد و بر پاهایش بوسه زد.
-خواهش میکنم سرورم اینطور براتون بهتره
برایش مهم نبود سهون را دور زد و به اقامتگاه خودش رفت. نیاز به حرفی از دل شکسته سهون نبود. دل شکسته ای که هربار ترک های عمیق تری برمی داشت و تا شکستن کامل و چند تکه شدن فاصله ای نداشت.
حضورش اعلام شد. کیونگسو از جا جهید. برای استقبال ایستاد. با دیدن امپراطورش لبخندی به پهنای صورت زد.
-فکر کردم فراموش کردید سرورم.
کای خسته بود. کار هایی که در یک روز کامل انجام میداد را در نصف روز تمام کرده بود. لبخند زد. برای معشوق خوشحال روبرویش. ارزشش را داشت.
-می تونی لباس هام عوض کنی؟
کیونگسو سوالی نگاهش کرد.
-مگر سهون اینکار انجام نمی ده؟
کای مچ کیونگسو را گرفت و به خودش نزدیک تر کرد. لباس سوار کاری تن داشت و موهایش دوباره به کوتاهی روز اول بود.
-میخوام تو اینکار کنی
کیونگسو دهن باز کرد تا چیزی بگوید.
-باشه.
کای لباس بلند مشکی طلایی به تن داشت.
-دست، دست هات بالا می بری؟
کای دست هایش را بالا برد و کیونگسو ردای مشکی را دراورد و باعث شد موهای کای بهم ریخته شود. لبش را گاز گرفت.
-ببخشید
کای خیره نگاهش می کرد و کیونگسو احساس می کرد زیر این نگاه دارد خمیر می شود و فقط دستان قوی سرورش میتواند او را ورز دهد و ادم جدیدی از او بسازد.
-ادامه بده.
همینطور که تن پوش های زیرین را در می اورد خیس شدن کمرش را از شرم احساس می کرد. کای با بالا تنه ای برهنه مقابلش ایستاده بود و کیونگسو تمام تلاشش را می کرد تا به او خیره نشود. سمت قفسه رفت تا لباس سوارکاری را پیدا کند. تن پوشی ازاده تر و راحت تر که به ناگه دست های برهنه و عضلانی کای دورش حلقه شد و نفسش را برید.
-از چی اجتناب میکنی. من، وجود من، تمام من برای توعه.
کیونگسو نفس حبس شده اش رها کرد. سرش را به سمت کای خم کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
-بزارید راحت باشم.
کای عقب گرد کرد و باعث شد کیونگسو احساس ارامش کند. لباس سوار کاری را برداشت و روبروی کای گرفت.
-شلوارتون باید خودتون بپوشید.
-نمی خوام!
کیونگسو با چشمان درشت نگاهش کرد و عقب رفت.
-من این کار نمی کنم
کای بلند خندید. موهای بهم ریخته اش عقب ریخته شد. صحنه ی نفس گیری بود.
-از چی می ترسی؟ چیکارت قرار بکنم؟ هوم؟
کیونگسو سرش را کج کرد و نگاهش را به زمین داد. دوست داشت سریع از این موقعیت فرار کند.
خنده هایش به اتمام رسید.
-باشه، با جیمان به بیرون از اقامتگاه برید. اسب ها امادست. من بعد از تو میام
کیونگسو از فرصت استفاده کرد و چون گلوله ای از اقامتگاه خارج شد. کای اهی کشید و خدمتکار بیرونی را صدا زد تا سهون را بیاورد.
خادم گویا بال و پر گرفته با سینه ای پر درد به اقامتگاه خوانده شد. امپراطورش را نیمه برهنه روی سکو دیدکه کتابچه ای در دست دارد و می خواند. تعظیم کرد.
-سرورم
کای بدون اینکه نگاهش کند به لباس اشاره کرد. سهون غمگین بود. لباس ها را برداشت و کتابچه را از دست سرورش گرفت.
-کای، اتفاقی افتاده؟
کای بلند شد و دستانش را بالا برد. ابرویی بالا انداخت.
-چه اتفاقی؟
سهون لب گزید و انگار کلمات به گلویش چنگ می زنند تا بیرون نیایند گفت:
-اخیرا خیلی از من دوری می کنید و پسم می زنید.خب بزارید حرفم بزنم. اول اینکه کاپل اصلی این فیک کایسوعه اینقدر بابت کایهون بودنش نپرسید. کاپل اصلی کایسو و کاپل ساید کایهونه
دوم اینکه ایا من تو ژانر زدم تریسام؟ خدایی؟ نزدم. جدا زدم کایسو و جدا زدم کایهون.
بعد از یه طرف همش بابت وجود سهون می نالید بنده خدا چه هیزم تری فروخته بهتون که هی میخواید بیرونش کنید یا نگرانید به کیونگسو اسیب بزنه. یه گوشه ایستاده داره کار خودش میکنه دیگه.
سوم اینکه فیکشن هنوز جون نگرفته هنوز اولاشیم با اینکه تا الان نزدیک به ۲۵۰ صحفه رسیدیم ولی همش اشنایی بوده. اشنایی کایسو اشنایی کیونگسو و سهون.
شما تا اینجا فقط داشتید با کاراکترا و شیمی بینشون اشنا می شدید. ما هنوز به اصل یا هسته داستان نرسیدیم.
این توضیحات برای این دادم که دیگه نیاز به جواب دادن به سوالای تکراری نباشه قشنگام.
نشینید این متن به لحن تند بخونیدا
من خیلی هم آرومم و تازشم خندم گرفته بابتش.
خلاصه اینکه این پارت هم شصتایی کنید و اگر تا اینجا همراهیم کردید به بقیه دوستاتونم فیک معرفی کنید دیگه...
-نارکو

VOCÊ ESTÁ LENDO
IQUELA
Ficção Históricaایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...