قبل از ان تنها دلیل ماندنش در قصر را تنبیه امپراطور و خواهش ملکه میدید اما حالا همه چیز به طرز عجیبی فرق کرده بود.
امپراطوری که تا چند دقیقه پیش با بیخیالی با معشوق هایش بازی میکرد و حرف های جنسی کثیف میزد حالا با ابرو های در هم رفته و چهره ای که خشم از ان فریاد میزد به مادرش خیره شده بود. کیونگسو میترسید این خشم دامنش را بگیرد.
پاهایش را بست و صاف تر از قبل نشست.
ملکه مادر با خونسردی خم شد و دستش را روی بازوی پسرش گذاشت.
-کایا... با مادر لجبازی نکن بزار بغلت کنم و رفع دلتنگی کنیم.
یک طرفه کای را بغل کرد و پسر را در اغمای دهشتناکی فرو برد.
ملکه مادر جدا از پسوند ملکه، مادر بود و هرچند کای دست و پا میزد تا او را از خودش دور کند باز هم نمیتوانست چشمش را روی محبت های زنانه و مادرانه ملکه مادر ببندد.
همینطور که ملکه مادر او را در اغوش گرفته بود زیر گوشش زمزمه کرد.
-روبروی دختران وزیر نقش بازی میکنی و علیه ام فتنه میچینی؟ فکر نکردی تبعید دوبارت برام اسون تر میشه؟
ملکه مادر لبخندی زد که از چشم کای دور ماند و فقط کیونگسو ان را دید.
-پسرم بزار بابت ولیعهد بهت تبریک بگم.
نگاهش را از کای خشمگین گرفت و به ملکه داد.
-به توهم تبریک میگم بالاخره صبوری و پافشاری پسرم روی تو جواب داد.
کیونگسو باز هم شاهد یک دعوای جنسی دیگه بود. بازهم توی دلش از امن بودن جای خواهرش احساس ارامش میکرد و همزمان برای ملکه دل میسوزاند.
تبعیض جنسیتی در ایکوالا بیداد میکرد. دلش میخواست ملکه، امپراطور و هرچیزی که در این دربار است را فراموش کند به خانه خودشان برود و شب را در اغوش خواهرش بخوابد. صبح را با چایی داغی اغاز کند و در اخر به خواهرش بگوید که وسایلش را برای سفری جدید ببندد. خواهرش را به دونگ گو بسپارد و اجازه نامه ایمایی اش را به دونگ گو بدهد. اجازه نامه ای که میگفت دونگ گو به طور موقت امور مربوط به خواهرش را به عهده دارد و دونگ گو مرد مهربان که یکبار هم از ان اجازه نامه سواستفاده نکرد.
ایکوالا کشوری پر از تبعیض؛ از مردانش میخواست در برابر زنان نیمه برهنه خیابان خودشان را کنترل کند و هر زن را وادار به داشتن یک اجازه نامه می کرد. اگر زنی اجازه نامه نداشت حتی نمی توانست در کشور زندگی کند. کیونگسو اهی کشید و غبطه خورد این مسائل واقعا هوش از سرش میپراند و کیونگسو را مجبور به دوره قوانین میکرد تا مبادا چیزی را فراموش کند.
با بلند شدن امپراطور و ملکه مادر فهمید بحث ان دو به نفع ملکه مادر تمام شده و حالا امپراطور خشمگین مثل اژدهایی که خنجر نقره ای در قلبش فرو کرده بودند به نظر میرسید. امپراطور از تالار بیرون رفت و ملکه پشت سرش قدم هایش را تند کرد.
معشوق ها پراکنده شدند و کیونگسو هم فکر کرد او هم باید برود یا منتظر سهون بماند؟ انتظارش زیاد طول نکشید که سهون سمتش امد و در حالی که چشم بندی روی چشم هایش بود اسمش را صدا زد.
-هی من اینجام
سهون دست کیونگسو را گرفت.
-بیا از سرسرا بریم بیرون
کیونگسو سهونی که چشم هایش را بسته بود به بیرون هدایت کرد و چندی بعد سهون با صدای لرزانی ازش پرسید که از سرسرا بیرون امدند؟
-چرا اون چشم بند زدی
سهون مچ دست کیونگسو را محکم گرفت و او را همراه خودش کشید.
-بهت افتخار میکنم کیونگسو بعد از پارک مین تو اولین نفری هستی که بدون چشم بند پا به حرمسرای امپراطوری گذاشتی و برخلاف پارک مین بیچاره که به طرز وحشیانه ای کشته شد تو هنوز زنده ای...
مو به تنش راست شد چطور توانسته بود فراموش کند، ورودش به حرمسرا و بدتر دیدن بدن برهنه همسران امپراطور... امپراطور واقعا برایش چه نقشه ای کشیده بود.
***
سهون کای را عصبی در حالی که از حرمسرا خارج میشد دید و به محض دیدن ملکه که پشت سرش میرفت سریع سرش را پایین انداخت.
-کای صبر کن!
ملکه مجبور شد بدود تا همسر عصبانی اش ارام گیرد.
-سرورم
کای چشم هایش را چرخاند و ایستاد.
-دوباره بهم نریز خواهش میکنم.
-بهم نگو چیکار کنم ایشا
ملکه لب هایش را تر کرد و انگار برای به حرف امدن کمی مردد بود.
-چرا یه مرد به حرمسرا اوردی؟
کای لحظه ای با بهت به همسرش خیره شد. چطور او توانسته متوجه کیونگسو بشود؟ او که هرگز کیونگسو را ندیده بود...
-تو چطور اون مرد میشناسی؟ پیشت اومده؟
ملکه با دیدن مشت شدن دست های همسرش به سرعت بازویش را گرفت.
-نه اینطور نیست من...من خودم...
کای با چشم های گشاد به ملکه نگاه کرد.
-تو چی کار کردی؟ اون...اون تو رو دیده؟
ملکه سرش بالا اورد و به سرعت سیلی سمت صورتش سرخ کرد.
فریاد کای شدت گرفت.
-میفهمی چه غلطی کردی زنیکه؟
ندیمه را صدا زد:
- تا سه روز ملکه حق نداره از اقامت گاهش خارج بشه یا کسی رو ببینه.
ملکه حرفی نمیزد؛ حتی گریه هم نمی کرد. بالاخره همسرش باید خشمش را سر کسی خالی میکرد و ملکه به ان مرد قول داده بود نجاتش دهد.
ندیمه نگران بازوی ملکه را گرفت.
-حالتون خوبه سرورم.
ملکه به ارامی سرش را تکان داد.
-برای امپراطور دمنوش اماده کنید و به سهون بگید اون مرد از امپراطور دور نگه داره.
ندیمه سر تکان داد و دانه دانه دستورات را به یکی از مردان داد.
سهون با شنیدن دستوری که از سمت ملکه دریافت کرده بود به سرعت اتاق کیونگسو را ترک کرد و به سمت اقامتگاه امپراطور رفت. خدمتکار ورودش را اعلام کرد.
هنگامی که وارد اتاق شد کای را در حالی که روی تخت نشسته بود دید.
-حالتون خوبه؟
-نه
سهون سمت تخت رفت و روی دو زانو مقابل امپراطورش نشست و بوسه ای روی پاهای امپراطور گذاشت و سرش را روی پاهای کای گذاشت وکج شد.
-دوباره مجبور به تظاهر شدید.
-به ایشا سیلی زدم.
سهون از پشت پارچه روی ران های امپراطور بوسه زد.
-چه کار اشتباهی انجام داده بودن؟
-اون به دیدن کیونگسو رفته بود و تو به من اطلاع ندادی؟
به محض اینکه نگاه خصمانه کای او را نشانه گرفت سرش را برداشت و پایین انداخت.
-اطلاعی نداشتم سرورم
کای چشم هایش را چرخاند.
-اون مرد میکشم و خودم خلاص میکنم.
کای دست هایش را جلوی صورتش گرفت و به ان ها خیره شد.
-باورم نمیشه با همین دست ها اونا رو لمس کردم.
سهون از جایش بلند شد و بعد با ظرف ابی برگشت و ان را کنار تخت روی زمین گذاشت. پارچه ای خیس کرد و به ارامی روی دست های امپراطور گذاشت.
-مهم نیست که اون مرد از بین میبرید یا نه. اما سرورم خودتون عذاب ندید. نیاز نیست حتما همسرانتون رو لمس کنید.
کای اهی کشید.
-من شوهر اون هام و کارم درست انجام نمی دم.
سهون به خوبی از مشکل سرورش اطلاع داشت. اینکه هربار با دیدن همسرانش میل جنسی اش فروکش میکند.
-میخواید من انجامش بدم؟
پارچه را توی سطل برگرداند و با تمام جسارتی که در خودش جمع کرده بود به کای نگاه کرد.
کای پوزخندی زد.
-اونموقع به عنوان یه پادشاه هوسران که حتی به خادم خودش هم رحم نکرد شناخته میشم.
-کسی قرار نیست متوجه بشه.
-خودم که می فهمم
کای روی تخت دراز کشید و سهون ملافه ای رویش کشید.
-میشه یه سوال بپرسم سرورم؟
کای نیم نگاهی به سهون انداخت و به سهون اطمینان داد تا ادامه بدهد.
-چرا...چرا ملکه رو تنبیه کردید.
-برو بیرون سهون
سهون بار دیگر نگاهی به کای که چشم هایش را بسته بود کرد و از اتاق بیرون رفت.
احساس بدی در سینه اش داشت و از اینکه دوباره پس زده شده بود ناراحت بود. با قدم های سنگین و اخم وحشتناک روی صورتش به اتاق کیونگسو رفت.
کیونگسو با باز شدن در از جا پرید.
-خادم
سهون عصبانی سیلی محکمی به صورتش زد.
-تو چه غلطی توی حرمسرا کردی؟ امپراطور ملکه رو تنبیه کرده و با حال هزار برابر نا خوش به اقامتگاه برگشته.
کیونگسو دستش یک طرف صورتش گذاشت و با چشم هایی بی روح به خادم سلطنتی نگاه کرد. سهون کنترل خودش را از دست داد و کیونگسو را به عقب هل داد و روبنده و سینه بندش را از تنش بیرون کشید.
-این کارا برای اینه که اون حرومزاده حالش خوب نیست؟
سهون با چشم های درشت به کیونگسو زل زد.
-چطور جرئت میکنی اینطور درمورد امپراطور بگی؟
کیونگسو به معنای کامل به سیم اخر زده بود.
-اون چطور جرئت میکنه با من اینطور رفتار کنه؟ با وقاحت تموم لباس زنانه تنم کردید و من به حرمسرا بردید و بهم گفتید تظاهر کنم زنم. حقارتی بدتر از این توی کشور داریم؟ اول تجاوز به خواهرم و بعد هم بازی دادن من؟ به اون امپراطورتون بگید من شهروند این کشور نیستم که اینطور با من رفتار میکنه. مرگ بر کیم جونگین
سیلی دوم سمت دیگر صورتش را سرخ کرد و در کسری از ثانیه دو طرف بازویش توسط نگهبان ها گرفته و به سیاه چال برده شد. هیچ جانی نداشت و هربار به سرشت کثیف امپراطوری این سرزمین پی میبرد. حالش از همه ان ها بهم میخورد. میدانست چرا امپراطور باید ملکه را تنبیه کند.. حالش از تبعیض جنسیتی بهم می خورد.
خسته بود. به معنای کامل خسته شده بود.
دست هایش بی رحمانه به صندلی بسته شد و دو میله داغ که علامت الهه ایکوالا روی سرش داشت به پوستش چسبانده و پوستش را سوزاند. صدای فریادش تن دیوار های سیاه چاله رو میلرزاند.
***
صبح توی تالار در حالی که نامه های مردمی و وزرا روبرویش قرار داشت و ان ها را دانه دانه میخواند؛ وزیر جنگ سراسیمه وارد تالار شد تا خبری به گوش سرورش برساند.
محافظ با دیدن قدم های تند وزیر تیزی شمشیرش را به رخ کشید تا او را متوجه کند که در حضور چه کسی است.
وزیر جنگ روی دو زانو مقابل امپراطور ایستاد.
-سرورم
کای حتی به او نگاهی نکرد و تمام خود را سرگرم نامه ها نشان داد.
وزیر خسته و ناتوان به سرعت نزدیک امپراطور رفت و بر روی پاهای کشیده و استخوانی سرورش بوسه زد و عقب رفت.
-سرورم خواهش میکنم
کای بالاخره نگاهی را به وزیر داد که بخاطر دو زانو نشستن روی زمین خاکی جلوی ردایش کمی کثیف شده بود.
وزیر جنگ که نگاه امپراطور را روی خودش احساس می کرد جرئت گرفت تا حرف بزند.
-سرورم دو کیونگسو به جرم اهانت به شما در سیاه چاله و سیل عظیمی از مردم بخاطرش شورش کردند و پرچم اعتراض بالا بردند.
نامه در دستش مچاله شد و نگاهش رنگ خشم گرفت.
-اهانت به من؟
وزیر جنگ سری تکان داد.
-بله سرورم
با لحن ارامی که به خوبی رگه های خشم در ان پنهان شده بود گفت:
-چه حرف هایی؟
وزیر جنگ لب هایش را گزید تا نشان دهد تمایلی به زبان اوردن ان کلمات ندارد اما با فریاد امپراطور دوباره روی دو زانو افتاد.
-بهت میگم چه حرف هایی
-لطفا من عفو کنید سرورم حرف های اون چنان رقت انگیز و بی شرمانه بودند که جرئت به زبان اوردنشون ندارم
کای چشم هایش را چرخاند و محافظ تیزی شمشیرش را زیر گلوی مردک بیچار گذاشت. وزیر جنگ به خودش لرزید و بالاخره به حرف امد.
-ایشون گفتند شما حرومزاده ای هستید که به خواهرش تجاوز کرده و غرور اون زیر پا گذاشتید در اخر برایتان ارزوی مرگ کردند.
وزیر جنگ منتظر بود تا سردی و تیزی شمشیر گردنش را بزند و زندگی را بدرود بگوید.
هیچ اتفاقی نیوفتاد جز یک کلام.
-دو کیونگسو رو به اقامتگاه من بیار
وزیر جنگ از چیزی که شنیده بود اطمینان نداشت اما جرئت دوباره پرسیدن هم نداشت. بدون درنگ از جایش بلند شد تعظیمی کرد و بیرون رفت.
محافظ شمشیرش را غلاف کرد و نگاه نگرانی به امپراطور کرد.
-توی شهر شایعه کنید دو کیونگسو مدتی که در قصر بوده با یک خدمتکار رابطه برقرار کرده و بعد اعلام کنید که توسط وزیر اعظم کشته شده.
-سرورم این خیلی زیادیه
-کاری که گفتم رو بکن!
محافظ تعظیمی کرد و امپراطور را در سیلی از افکار تنها گذاشت.
***
احساس میکرد دیگر جانی در بدن ندارد. دیگر امیدی به زندگی یا حتی ملکه نداشت.
از امپراطور میترسید. از قدرتی که در دستان ان مرد بود می ترسید و حالا با گوشت و پوست طعمش را چشیده بود.
اینقدر حماقت از او بعید بود. چه ایرادی داشت اگر امپراطور بدون اجازه او با خواهرش رابطه برقرار کرده بود. برای چه کسی مهم بود؟ بهرحال او خودش قانون گذار کشور بود؛ کیونگسو در مقابلش هیچ قدرتی نداشت و نتیجه این شد که زیر دستان ان مرد خرد شود.
بهرحال که خواهرش زندگی راحتی داشت چرا برای خودش دردسر تراشیده بود.
از حماقتی که کرده بود مثل سگ پشیمان بود.
با خوردن نوری به چشم هایش بدنش به لرزه افتاد به گمان اینکه دوباره برای تنبیه اش امدند اما با دیدن قامت سهون قلبش رنگ ارامش را به خود دید.
-امپراطور میخواد تو رو ببینه.ببخشید گایز نتونستم به قولم عمل کنم و بیست صحفه اش کنم
هجده صحفه شد ولی در عوض یه پوستر خوشگل از کایهون داستان دارم.امروز دیگ شرط ووت داریم ✌️
45 تاییش کنین
یکشنبه اتون زیبا عزیزانم
راستی می دونید من نظراتتون می خونم و کلی انرژی میگیرم؟ اگر جواب نمیدم ناراحت نباشید کلا روابط اجتماعیم ضعیفه
ولی بعد از خوندن نظرات هشتاد درصد مواقع پا میشم همون موقع ادامه فیک می نویسم 💞
بچه ها کسی هست نویسنده باشه و بخواد قلم و فیکشنش دیده بشه؟
اگر اره به ایدیم توی تلگرام پیام بده
Yourmyonlybambii
YOU ARE READING
IQUELA
Historical Fictionایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...