***
کیونگسو می توانست خودش را دیوانه خطاب کند. یک دیوانه عاشق که کورکورانه دل سپرده بود. علت حضورش در معبد نیز همین بود مگرنه؟ نمی خواست به اینده فکر کند؛ اما اینده دقیقا روبرویش با ابرو های درهم گره خورده ایستاده بود.
کای، فکر نمی کرد انقدر توجه نشان دهد و حالا مقابلش بایستد. کیونگسو از کای می ترسید و از طرفی نتوانسته بود روی ملکه را زمین بیاندازد. اشتباه کرده بود، خودش هم خوب می دانست.
-متاسفم
شاید سر به زیری و کمی مظلوم نمایی کار را درست می کرد مگر نه؟ کای روبرویش ایستاده بود. عصبانیتی در چهره اش پیدا نبود. کیونگسو از این ارامش می ترسید. ادم از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
-با من بر می گردیم
یک جمله دستوری ساده. بدنش به رعشه افتاد. یادش افتاد که صبح هم روی سکو نقاشی کرده و بازی کرده بود. قطعا تنبیه میشد.
در افکارش غرق بود. دائم پس و پیش را کنترل می کرد. نفهمید چطور چادری رویش انداخته و روبنده ای دور سرش بستند.
هرچه بود حالا با ان چادر زیبا شبیه زنان معبد به نظر می رسید. زنانی که بر خلاف مردمان عادی نیم تنه یا دامن های چاک دار توری نمی پوشیدند.
امپراطور فقط نگاهش کرده و رفته بود. غر غر های سهون از تنبیه امپراطور هزار برابر بدتر به نظر می رسید. مخصوصا حالا که در بغلش سوار اسب بود.
-چرا اینجا اومدی کیونگسو!
اطرافش را واضح نمی دید. جوابی هم نداشت. میخواست چه بگوید.
-فقط نیاز داشتم تا امپراطور ببینم.
سهون افسار اسب را محکم تر گرفت. کای و او معشوق نبودند و می دانست کای او را با کس دیگری جایگزین خواهد کرد. فقط یک رفع نیاز جنسی و تمام. کای ادمی نبود که حرف های احساسی بزند و تنها زمانی اینکار را می کرد که خودش نیز به ان نیاز داشت.
هر دواشان گناه داشتند. سهون تقصیری نداشت که اینگونه دلباخته مرد خودخواهی چون کای شده. البته خودخواه نه، کای مثل گلبرگ های گل لطیف و شکننده و فوق العاده حساس بود اما در ان لحظه سهون نمی خواست به ان فکر کند. در ذهن فقط میخواست از معشوق نمک نشناسش گله کند.
با رسیدن به قصر همه متفرق شدند.
سهون نتوانست همراه کای به تالار جلسه برود. مجبور شد قبلش کیونگسو را به جیمان بسپارد و با کمی تاخیر برود.
کیونگسو بیچاره قالب تهی کرده بود. انگار کسانی که روح تسخیرشان کرده بودند روی تخت نشست و به زمین خیره شد.
-اون من می کشه جیمان
جیمان چادر و روبنده را از سر کیونگسو دراورد.
-حالت چهره اشون رو در اون لحظه برام توصیف کنید. اونموقع می تونم بگم اوضاع در چه حد وخیمه
کیونگسو فکر کرد، حالت چهره کای...
-چشمانش تمام مدت روی من بود اما نگاهش تو خالی به نظر می رسید. لب هایش خط بودند و به نظر عصبانی نمی امد. فقط زمانی که سهون را صدا زد عصبی به نظر می رسید. سر سهون فریاد کشید و کلمه ای به من نگفت و بعد هم سواره تخت روان شد.
جیمان مو به مو حرف های کیونگسو را گوش و تحلیل می کرد. یک لحظه رنگ از صورتش پر کشید. انگار چیزی فهمیده یا شاید کابوسی دیده است.
-ایشون عصبانی نیستند بلکه ناراحتند.
قلب کیونگسو به یکباره دست از تپیدن برداشت و کیونگسو چون زنانی که چیزی برای از دست دادن ندارند به جیمان نزدیک تر شد و با چشمان درشتش به پیرزن نگاه کرد.
-ناراحتند؟ از چی؟ من باید چیکار کنم.
بالشت روی تخت را در بغل گرفت و اهی صدا دار کشید. ان زن و شوهر داشتند بازی اش می دادند.
کیونگسو دنبال قدرت بود، یک تکیه گاه امن... همیشه دوست داشت مثل اشراف زاده ها هر غلطی که میخواهد کند و هیچ کس حرفی نزد. کای می توانست برایش همچین کسی باشد. یک پدر گردن کلفت. اگر کای عاشقش می شد خیلی خوب بود. اما حیف دلش گیر ملکه بود. از هر دو جناح رویش فشار می اوردند. نمی خواست اینقدر زود از نگاه کای بیافتد. همین که تا الان زنده بود جای شکر داشت.
جیمان تقلای پسر بیچاره را می دید. دستانش را روی پاهای کیونگسو گذاشت و مادرانه نگاهش کرد. از ان نگاهایی که می گوید همیشه پشتتم حتی اگر اشتباه کنی.
-بزار برات چیزی رو تعریف کنم. مطمئنم شنیدنش می تونه بهت کمک کنه.
کیونگسو از فرصت استفاده کرد و سرش را روی پاهای پیرزن گذاشت و همانطور که بالشت را بغلش گرفته بود روی تخت دراز کشید.
-امپراطور خیلی زود عصبانی میشوند. هیچ وقت به اشتباهشان اعتراف نمی کنند. از کسی عذر خواهی نمی کنند و همیشه نگران وضع پیش رو هستند.
در عین حالی که از زنانشان فرار می کنند می خواهند نقش ایمای خوبی برایشان ایفا کنند. برخلاف تصور تو ایشون هرگز با خادم رابطه ای نداشته مگر برای رابطه اش با ملکه سهون کمک کوچکی کند.
ایشون همیشه نگرانند می ترسند درست از عهده وظایفشان بر نیایند و زمانی که اینطور باشد از کوره در می روند و اینجا یکی باید قربانی شود. فرقی نمیکند چه کسی... اگر کسی پیدا نشود ان خشم تبدیل به یک خودخوری عظیم میشود. کم غذا میخورند و خودشان را غرق در کار می کنند تا اشتباه را درست کنند.
همیشه این میان ملکه یا خادم هستند که عصبانیت امپراطور را پذیرا می شوند.
-من ایشون عصبانی کردم
-درسته، نباید به معبد می رفتی درحالی که می دونستی پرنسس اونجا حضور دارند. این تصویر بهش القا می کنی که تصمیم اشتباهی گرفته. به اندازه کافی دغدغه های دربار وجود داره.
-راه کاری نداری؟
-برای امشب به استقبالش برو
کیونگسو مثل شیری زخم خورده از روی پاهای جیمان بلند شد و نگاه تیزش را روانه پیرزن بی نوا کرد.
-من نمی زارم اون بهم دست بزنه
جیمان خندید. به سادگی پسرک خندید.
-من همین الان گفتم که اون اینکار نمی کنه.
کیونگسو تازه موضوع را فهمید. چقدر همه چیز سخت به نظر میرسید...
بار چندمی بود که ارزو می کرد کاش خانه بود؟
جیمان تنهایش گذاشت و به او گفت بخوابد و خودش را با افکار پوچ ازار ندهد. همین کار را می خواست انجام دهد تا اینکه نامه را بیاد اورد.
نامه ای که در معبد به دستش رسیده بود. بیخیالش شد بهرحال نیاز به استراحت داشت. چشمانش را بست و اولین تصویری که پشت پلک هایش به نمایش گذاشته شد تصویر دختر امپراطور بود. دختر بچه سه ساله که شباهتی به حد و مرز به مادرش داشت.
بیاد اورد لاریسا نیز دوست داشت دختر دار شود. ذهنش به سمت دختر بوری که در دیار غرب دیده بود پرواز کرد. انقدر در ذهنش داستان های مختلف چید که مغزش خسته شد و او را به خواب عمیقی فرود برد. خوابی که حالا فقط یک مرد به عنوان نقش اصلی در ان دیده میشد. امپراطور با لبخندی به درخشندگی خورشید.
غلط زد. تصویر ذهنش پرید. حالا واقعا خوابیده بود.
***
-سرورم شما حتما باید وضعیت مردم روستا رو ببینید.
کای نیم نگاهی به طومار توی دستانش انداخت.
-تا اطلاع ثانوی امکان خارج شدن من از قصر وجود نداره. شما که نمی خواید جونم از دست بدم؟
به تندی حرف زد و نگاه مغرورش را روی وزرا انداخت. کسی که این حرف را زده بود سریع زانو زد.
-نه سرورم قطعا اینطور نیست. فقط بخاطر قوت قلب به مردم.
-ادامه نده. اگر هم نگران مردمی. دستور میدم مقدمات سفر خودت رو اماده کنن.
وزیر نگاه دردمندش را به مشاور کنار دستش داد. مشاور جلو امد تا دفاعی از وزیرش کند. که کلام بعد امپراطور همه را در شوک عظیمی فرو برد.
-جونگشین! فکر می کنم لیاقتش رو داره و چون عضوی از خانواده سلطنتی بهتر از فرستادن توعه
یکی از میان ردیف صف ها بیرون امد. از مدافعان ملکه
-سرورم شاهزاده جونگشین به تازگی غسل پسرشون تموم کرد. درست نیس
جونگشین برعکس تمامی حاضران این دستور را فرصت می دید. یک قدم جلو گذاشت و نگاه های مادرش را نادیده گرفت.
-من با کمال افتخار این ماموریت رو قبول میکنم.
کای نیشخندی زد. می دانست ملکه مادر چقدر از این بابت ناراضی است. یک فرصت برای انتقام بود. انتقام بخاطر بازی بچگانه ای که مادرش در بدو ورود راه انداخت.
-پس پایان جلسه اعلام میکنم. جونگشین به جای من یه ایلما میره و از قنات ها دیدن میکنه.
فرش پهن شد، کای از روی تخت سلطنت بلند شد و همینطور که پاهای برهنه اش را روی فرش قرار می داد به بیرون رفت.
-سرورم، مایل نیستید امروز همراه ملکه مادر بگذرونید؟
کای سمت سهون برگشت. نگاهی به لب ها و پوست سفیدش انداخت. شهوت انگیز بود اما نه حالا که خودش تحفه ای در اقامتگاه داشت.
-مجازاتت رو فراموش نکردم خادم.
سهون خندید.
-نظرتون با سوارکاری چیه؟
-کار دارم.
-اما سرورم
سهون با خنده روبروی کای ایستاد و مانعش شد.
-خواهش میـــکنم. این چند روز دائم گرفتار بودید و هیچ تفریحی نداشتید.
چشم های هلالی سهون و لحن ذوق زده اش دلش را به رحم اورد.
-چه اسبی رو دوست داری؟
سهون همینطور که مقابل کای ایستاده بود دست هایش را در دستان کای قفل کرد.
-قبلش بزارید لباس بپوشیم سرورم
سهون می خندید و کای درون قلبش احساس گرما می کرد.
***
چه مدت خوابیده بود؟ یادش نمیامد. جیمان او را بیدار کرده و مجبورش کرده بود تا اماده شود.
-من لباس زنانه نمی پوشم!
سمت قفسه گوشه اتاق رفت و یکی از لباس های امپراطور را برداشت. لباسی به رنگ قرمز با طرح های طلایی...
-سرورم این ها لباس های شخصی امپراطورن
-بهم لباس مردونه نمی دی منم مجبور میشم مال امپراطور بپوشم.
کیونگسو لباس تا خورده را باز کرد و مقابل اینه ایستاد. لباس قرمز از خوشگل خوشگل تر بود.
جیمان کمکش کرد لباس را بپوشد و با زور و اجبار برایش سورمه کشید. سورمه کشیدن مردانگی و زنانگی نداشت اما کیونگسو چندان خوشش نمی امد. موهای بلندش را جمع کرد و جیمان ان را پشت لباس قایم کرد. شبیه اشراف زادگان به نظر میرسید.
-شما باور نکردنی شدید سرورم.
کیونگسو خودش محو خودش شده بود. کی اینقدر زیبا شده بود. همیشه خودش را با کت و شلوار های غربی خفه می کرد. لباس محلی خودشان از ان کت و شلوار های تکراری غربی هزار برابر بهتر بود.
یک لحظه قلبش گرفت. مردانگی خودش را به چه چیز داشت میفروخت؟ افکارش را دور ریخت، به امپراطور نیاز داشت. به قدرتی که امپراطور داشت نیازمند بود. میخواست زندگی اعیانی داشته باشد. طعم قدرت و ثروت را تازه چشیده بود. میشد گفت کور شده.
در اقامتگاه باز شد. صدای خنده های سهون می امد. کیونگسو پشت دیوار قایم شد.
به محض ورودش به اقامتگاه نگاهش به دنبال کیونگسو رفت. داشت دقیقا چه کار میکرد. سهون دست به بند و دکمه های لباسش برد تا ان را باز کند. دوباره با نگرانی اطراف اقامتگاه را از نظر گذراند. مچ سهون را گرفت و اجازه نداد او بیشتر پیشروی کند.
-برو بیرون
-اما سرورم
سهون رد نگاه کای را دنبال کرد. کیونگسو پشت دیواره ایستاده بود. با یک لباس قرمز و سورمه توی چشم هایش. سهون میخواست اغراق به دیدن فرشته کند. قلبش سنگین شد و گرفت.
به سرعت تعظیم کرد و خارج شد. بدنش سوزن سوزن میشد. محافظ که بیرون اتاق ایستاده بود حالت زارش را دید. سهون زیاد گریه نمیکرد. در عوض زیاد میشکست و محافظ مطمئن بود یک روز این تکه های شکسته دامن امپراطور را میگیرد.
-اروم باش
سهون به دیوار تکیه زد.
-تعداد دفعاتی که پسم زده زیاده ولی من هنوز عادت نکردم.
-تو راه اشتباه رفتی سهون. حس تو هم یکطرفه و هم ممنوعه است.
محافظ شونه های لرزون خادم را گرفت. تن نحیفش را توی بغل کشید که سهون پسش زد.
-این تن و این بدن برای تو نیست
محافظ غمگین به سهون خیره شد.
-و تو این ها رو برای امپراطوری نگه داشتی که همه چیز داره.کای نتوانست نگاهش را بگیرد. ان تن پوش قرمز رنگ را در مراسم عروسی با ملکه پوشیده بود.
-چرا این پوشیدی
-چون زیبا بود.
کای روی سکو نشست. کیونگسو سمتش رفت و پشتی را صاف کرد و همین باعث شد کای تعجب کند. عقب رفت و به پشتی تکیه زد.
-همونی نبودی که میگفتی مرد با مرد توی دین حرامه؟
کیونگسو بدون ترسی روی سکو کنار کای نشست و تکیه بر پشتی زد.
-هنوز هم همین میگم سرورم.
مکث کرد.
-متاسفم
کای دستانش را سمت کیونگسو برد تا او را در بغل خودش بکشد. اینکه او تقلایی نکرد عجیب بود. به سادگی در بغلش جا گرفت و اعتراضی نکرد.
کیونگسو خونسرد به نظر میرسید. انگار همه این ها را از قبل پیشبینی کرده.
-این فقط برای عذرخواهیه وگرنه هیچ وقت اجازه چنین کاری نمی دادم.
-چرا باید مهم باشی
کیونگسو چرخید و حالا فاصله صورت هایشان فقط یک وجب بود.
-چون برای شما مهمم. اگر مهم نبودم لباس از تنم پاره می کردید و من دوباره روانه سیاه چاله میشدم. اگر مهم نبودم الان زنده نبودم سرورم.
-و تو چی
کیونگسو نگاهش را گرفت. جو خفقان اوری بود.
-من علاقه ای به شما ندارم. اما از قدرتی که دارید بدم نمیاد.
مچ دستانش در دستان کای فشرده شد. از درد ناله ای کرد. کای خم شد و دوباره فاصله صورت هایشان به یک وجب رسید.
-این قدرت خرج داره رعیت زاده
حالا کیونگسو ترسیده بود. جسارت درونش به همان زودی که شکل گرفته بود پر کشید و اثار ترس درون چشمانش به وضوح قابل دیدن بود.
لب زد.
-بهم دست نزن و لمسم نکن اونوقت شاید عاشقت بشم.
هردو بهم خیره شدند.
-اونوقت دیگه به دردم نمیخوری...
-پس بکشم! بهرحال من برای لذت از قدرت تو زندگی میکنم. مرگ و زندگیم تفاوتی نداره.
-حتی اگر بابتش ملکه رو نبینی
کیونگسو اب گلویش را قورت داد.
-اشتباه فکر نکنید. تمام احساسات من نسبت به همسرتان تنها افتخار و غرور نه چیز دیگه
کای فک کیونگسو را گرفت.
-کارت اشتباه بود.
لب هایش را روی لب های کیونگسو گذاشت. کیونگسو پسش زد و سرش را به چپ و راست تکان داد. فکش را گرفته و رویش خیمه زده بود. از کجا می توانست فرار کند.
این بوسه اجباری، روحش را به سفری طول و دراز روانه کرد. حالا نه روحی داشت نه جسمی که بخواهد بخاطرش بجنگد.
خواهرش را توانست نجات دهد. اما خودش در چنگال هیولایی اسیر شد.
کای دست از بوسه برداشت. کیونگسو گریه نمیکرد. فقط چشمانش را بسته بود. نفسش منقطع به نظر میرسید.
کای از رویش بلند شد. کیونگسو را بلند کرد و روی تخت گذاشت. بوسه ای رو پیشانی اش زد و دوباره با هدف تعویض لباس هایش به تن زیبایش دست زد.
ان پسر برایش مهم بود. اما توصیف مهم بودن می توانست برای هرکس متفاوت باشد و برای کای مهم بودن در عشقی بود که به روش خودش به سمت پسر روانه میکرد.
شاید کای کور بود و زخم هایش را نمی دید.
شاید کیونگسو کور بود و عشق کای را چون زخم های عمیقی روی روحش تصور می کرد. هیچ کدام با خودشان روراست نبودند.
کای خدمتکار را صدا زد. ازش عود خوشبو و پیپ خواست. تنباکوی چاق شده را کشید و تا بیدار شدن کیونگسو به او خیره شد.
بوی عود بوی تنباکو را از بین میبرد. نمی خواست کیونگسو اذیت شود.مردید یا زنده اید؟ نگران سهونم نباشید در اینده میاد می غره
شصتایی کنید بی فانوسا کلی نوشتم براتون

VOCÊ ESTÁ LENDO
IQUELA
Ficção Históricaایکوالا 🛡 کاپل←کایسو، کایهون ژانر←تاریخی، رومنس، درام، اسمات به قلم نارکو ✍️ 1 #Jongin در سرزمینی دور به نام ایکوالا ،فرمانروایی کای بزرگ جریان داشت. یک روز از روز ها به مناسبت به دنیا امدن دومین فرزند کای کبیر جشنی در عمارت خشخاش برگزار شد. رقاص...