part10

587 154 20
                                    

حداقل از بابت اینکه هربار او برای همخوابگی انتخاب میشد خوشحال بود؛ از اینکه یک زن بی رقیب به نظر میرسید.
پیاله های پی در پی شراب بالاخره او را نیز بیهوش کرد و همانطور نشسته به خواب برد.
***
چرخی سر جایش زد و به ارامی چشم هایش را باز کرد. هنوز در اتاق امپراطور بود. وقتی تن خودش لباس دید به یاد اورد دیشب چطور بخواب رفته. کمی خم و راست شد تا ببیند ایا کمردرد دارد یا نه. وقتی از این بابت مطمئن شد که هیچ بلایی سرش نیامده نفس اسوده ای کشید.

اتاق امپراطور بزرگ بود. سمت راست تخت، عقب رفتگی زیادی دیده میشد و یک میز و صندلی منبت کاری شده در ان قرار داشت.
سمت چپ تخت خواب، سکوی چوبی بلندی قرار داشت که رویش با تشکچه طلایی و بالشت های ساتن پر شده بود و روی میز پایه بلندی ظرفی از میوه قرار داشت.  دقیقا اگر دیوار را از سمت تخت به سکو ادامه میدادی درب چوبی حمام به چشمت میخورد و کنار در قفسه های لباس قرار داشت. روی دیوار تفنگی با قنداق طلایی به چشم میخورد و سر اهوی نری که اتاق را زیبا تر می کرد.

اتاق توسط فرش های دست باف فرش شده بود و میدانست همه بخاطر برهنگی پاهای امپراطور است.

همانطور که در ایینشان میگفتند: و ان زمانیکه کف پوشی بپای بَرَد جنگ عظیمی رخ خواهد داد و مردمان باید بترسند که سرانجام خوبی در انتظارشان نیست.

ایکوالا قوانین زیادی داشت که مهم ترین اصل های ان که هرساله به کودکان اموخته میشد هفت چیز بود.

-دختران و زنان چون الماسی گران بها به نمایش گذاشته میشوند تا اموخته ها اینطور باشد که امنیت پایدار است.

-ایمایی رزل و پست چون جواهر فروشی که قدر جواهر نداند واجد مجازات است و وای بر ان روزی که دختران بدون ایما شوند.

-دانه ای که در باغستان خودش کاشته نشود، باغ را به اتش کشیده و کج رویش می کند.

-برای حفظ زیبایی هنر بیاموزید که دُر زیبا
بدون ایمایش چون مرواریدی بدون صدف است.

-خداوند هربار فرمانروایی عاقل و خردمند به مردمانش هدیه میدهد مگر مردم قدر نشناس بوده و خواهان ظلم بیشتر باشند.

-مردانگی و مردانگی هردو کلماتی متفاوت اند وای بر روزی که هردو یکسان شوند.

-ایما سرتاسر غیرت و احترام است اگر اینگونه نباشد ایمایی ان شخص ننگین میشود.

کیونگسو مثل هزار بچه دیگر بار ها این کلمات گیج کننده را شنیده و حفظ کرده بود. جملاتی که در پشتشان قوانین زیادی روایت میکردند و از تبعیض فریاد میزدند.

نگاهی به پایش انداخت که علامت ایکوالا رویش حک شده بود. گوشت سوخته ای که به او میفهماند قوانین را نادیده نگیرد. هرچند ایینش بیش از این هفت جمله حرف ها داشت که در مغز رعیت زادگان نمی گنجید.

IQUELAHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin